15:20

یادداشت / جمشید پوراحمد
چند وقتی است که خودم از خودم خجالت می‎‎کشم… از بس هر روز زندگیم با مرگ عزیز هنرمندی رقم خورده و بعد از خلوت‌ نشینی با خود و پشت سر گذاشتن غم و اندوه… با یک نگاه اجمالی که با کدام هنرمند از دست رفته‌ چه میزان خاطره دارم…چقدر دور و چقدر نزدیک بودم و آنهایی که رفتند کوچکتر از من و یا بزرگتر بودند… نتیجه اینکه دیدم دور آسیاب مرگ بدجوری تند شده و بهتر است که کار نیمه تمام نداشته باشم.
اول یاد فرموده مولانا افتادم؛ «چه دانم‌های بسیار است… لیکن من نمی‎‌دانم.»
واقعیتی انکارناپذیر که تک تک مان نیمه تمام و در مواردی در نیمه هم ناتمام هستیم. نیمه در آرزو، زندگی و عشق و چه خواسته‌هایمان که زنده به گور شدند و چه ناخواسته و تحمیل شدگان‌مان که قد کشیدند و بارور شدند،
بعد فکر کردم از کجا نیمه‌های ناتمامم را تمام کنم… دیدم نود درصد نیمه‌هایم در باتلاق قدرت و انحصارطلبی غرق هستند. دیدم در سرزمینم «دروغ»، عالی‌مقام شده و‌ «راست»، دستفروشی و زباله گردی می‎‌کند!
دیدم دیگر با گواهینامه اخلاق و انسانیت در خاموشی شب هم نمی‎‌توانی پشت فرمان زندگی بنشینی…
دیدم همه عزیزانم با تورنمنت بدبختی و فلاکت زندگی می‎‌کنند و دیدم زندگیم چقدر شباهت به فیل «شهرقصه» بیژن مفید دارد. دیدم نسبت به شخصیت فیل «شهرقصه» امتیازات دیگری هم مثل ممنوع الحساب، معامله و خروجی هم دارم!
نیمه‌هایم را اولویت‌بندی کردم‌ که تا زنده هستم زحمت ده سال کار بی‌وقفه‌ام ساخت مستند داستانی «فنگشویی ذهن» را از قاب تلویزیون به تماشایش بشینم و رمان «سگ، سحر، شمال» را در پشت ویترین کتابفروشی‌ها ببینم.
رومان با سه قصه واقعی مرتبط شروع و به پایان می‎‌رسد. سرنوشت شخصیت‌های اصلی رمان سگ قصه «نینا» که دیگر پاس نمی‌کند.
آخرین باری که جهان قصه را دیدم گفت؛ دیگر دنبال من نگرد… چون می خواهم دنبال خودم بگردم!
من و جهان در یک‎روز و ماه و سال و در یک شهر و کوچه به دنیا آمدیم و دقیقا ۶۵ سال در یک قاب مشترک زندگی کردیم‌ و جالب است بدانید جهان، همان جلال شخصیت رمان صدتومنی است.
غزل عشق سحر و جهان در پس کوچه زندگی و جوانی سحر‌ سروده شد… عشقی نامتقارن، نامتعارف و نامناسب… سحر در باورش که برای جهان کوه رو میذارم رو دوشم، رخت هر جنگ رو می‌پوشم، موجو از دریا می‌گیرم، شیره سنگ رو می‎دوشم! سحر عاشقی بود که تمام سعی‌اش در پنهان کردن جهان می‌گذشت‌‌! با دست پس می‌زد و با پا پیش می‎‌کشید… تا اینکه جهان روزی به خواست خود عشقش را چون قطره بارانی در دریا غرق کرد… موجودیت مادی‌اش را خاکستر و با دست خالی زندگی را از صفر شروع کرد و هرگز به دیار سحر و سیطره پنهان کاریش پا نگذاشت.
آنچه که رمان سگ، سحر، شمال را به مخاطره چاپ انداخته، سگ رمان است با وپژگی‌های ستودنی و یک امپراتوری وفا و معرفت.
پلیس به سفارش سرایدار وارد خانه جهان می‌‎‌شود و اندک تریاک مصرفی پدرخوانده جهان را پیدا می‌کند. سگ کاملا حس می‌‎کند چه اتفاقی افتاده! و به خیالش که دیگر جهان برنخواهد گشت. سگ اقدام به خودکشی و خود را در چاه پر آب حیاط می‌اندازد، چاهی که بیرون آمدن از آن محال ممکن است… غروب که جهان بعد از تشکیل پرونده و ارائه وثیقه به خانه برمی‌گردد، سگ را نمی‎‌یابد و لحظه‌ای متوجه می‌شود که سگ آخرین نفسش را در چاه می‎‌کشد… سگ با جانفشانی جهان نجات پیدا می‌‎کند. در حیاط درخت بزرگ یاس است و سگ می‎‌داند که جهان علاقه شدیدی به گل و بوی یاس دارد… در چند ساعت رفت و برگشت جهان سگ تمام مسیر را برای جهان یاس افشانی می‌‎کند.
نوشتن رمان به پایان رسید و من باید آن‎را به دکتر معظمی «نشر دارینوش» می‌‎رساندم. یک هفته بعد تماس از بیمارستان دی تهران؛ آقای جمشید پوراحمد؟
جهان قبل از مردن، مردن را در تنهایی تجربه کرده بود.
تمام ثروت جهان در یک پاکت طی درخواست خودش به من رسید… با پارتی بازی جهان خفته در خواب ابدی را در سردخانه بیمارستان دیدم!
مسئول سردخانه گفت؛ نمی‌ترسی؟! گفتم: از مرده نه، اما از زنده‌ها چرا!… پرسید چه نسبتی با متوفا داری؟ من گفتم؛ قاتلش هستم!
کاور را باز کردم و چندین بار عاشقانه جهان را بوسیدم… اما‌ گریه نکردم، چند روز بعد پاکت را باز کردم و با باز کردن پاکت چهارده صفحه به رمان اضافه شد… در پاکت یک کیف کوچک جیبی بود با دو عکس، عکس سحر و عکس پدر جهان و یادداشتی که جهان برای من نوشته بود و خواسته بود در صورت امکان سحر را مطلع سازم.
جهان عکس زنی را روی پروفایلش می‌‎گذاشت که سحر از جهان متنفر شود و کمک کند به فراموش کردنش و حتی طی پیامی به سحر که این خط را برای همیشه فراموش کن!
…و مهم دیگر…عین نوشته جهان:
سحر عزیز؛ تا بیدادگاه زمان تو را به خاطر علی‌ام و پانته‌آ ش تو را هرگز نمی‌بخشم.
سحرعزیز؛ ژان پل سارتر می‌‎گوید؛ جهنم یعنی وابستگی به قضاوت دیگران، افراد بسیار زیادی در جهان هستند که در جهنم به سر می‌برند، زیرا سخت وابسته به داوری دیگرانند!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *