21:02

یادداشت / پرویز نوری
خدا حافظ، رفیق زندگی من… نمی‌دانم از کجا شروع کنم؟ چه طور بگویم؟ این کابوس را … اصلا نمی‌توانم و تحملش را ندارم که بگویم. آن فاجعه، آن حادثه هولناک و آن فقدان دردناک را چه گونه به یاد آورم؟…
او رفیق یک عمر من بود که رفت. وقتی رفت تکه‌ای از وجود مرا هم با خودش برد… یاد او لحظه‌هایی را به عینه صحنه‌های فیلم از برابرم گذراند.
لحظه آشنایی من با او به هنگام ساخت صحنه‌ای از فیلم اولیش الماس ۳۳ بود. از همان لحظه میان ما بارقه‌ای از رفاقت و همدلی و همبستگی ایجاد شد. از آن زمان به بعد به همدیگر نزدیک‌تر شدیم.
هنگامی که داشت پستجی را در شمال می‌ساخت من هم داشتم رشید را می‌ساختم. با یکدیگر در شمال به دیدار هم آمدیم. از آن روزها به بعد جلسه‌ای هر هفته در خانه ما و بین ما برقرار می‌شد. امیر نادری بود و منوچهر جوانفر. صحبت بر سر سینما بود و داریوش مدام از ژان لوک گدار می‌گفت و ما آن چنان طرفدارش نبودیم. لحطه شوخی بین من و او به یادم می‌آید. در فیلم آقای هالو به خاطر عکسی از من -که هوشنگ بهارلو آورده بود- منجر به تلافی شد و من هم عکسی از او در فیلم حکیم‌باشی گذاشتم که البته این شوخی با حضور من در صحنه‌ای از فیلم لیلا خاتمه پیدا کرد.
لحظه‌های خوش زندگی با او از پیش چشمانم رد می‌شود. سرگیجه هیچکاک را دوست داشت و وقتی موسیقی آن را گوش می‌دادیم، می‌گفت: این بهترین موسیقی متن تاریخ سینماست… به جان فورد ارادت بیش‌تری داشت. می‌گفت شیرک را در حال و هوای جان فوردی ساخته که ما نمی‌پذیرفتم و او پکر می‌شد.
اغلب به من می گفت: چرا درباره کمدی نئورئالیستی‌های ایتالیایی کتابی نمی‌نویسی؟… عاشق این کمدی‌ها بوده که در ایتالیا دوبله می‌شد.
در زمان نمایش درخت گلابی در بولتن جشنواره اسم مرا جزو بهترین منتقدان نیاورده بود. هنگامی که به او گفتم خندید و گفت باور کن، یادم رفت… من هم خندیدم و در انتخاب بهترین های جشنواره در نشریه هدف، درخت گلابی را نادیده گرفتم. یا دلخوری تمام گفت: «چرا؟» با خنده گفتم: «یادم رفت که تو ساخته‌ای!»
لحظه‌های رابطه ما با یکدیگر سرشار از شور و عشق رفاقت و دوست داشتن بود. روزی که به ما -من و همسرم – به آمریکا زنگ زد و خواست برگردیم و در فیلم طهران، تهران بازی کنیم، با علاقه و اشتیاق پذیرفتم، ما را که مقابل دوربین برد، با لبخند گفت: «برای همیشه باقی خواهید ماند.

*داریوش مهرجویی و پرویز نوری / عکس از آرشیو بانی‌فیلم

در یکی از روزها که می‌خواستم با او به گفت و گو بنشینم، قیافه جدی گرفت و گفت: «واقعاً می‌خواهی یا من مصاحبه کنی؟» گفتم: «چه طور مگر ؟ کار درستی نیست؟» دستی روی شانه‌ام زد و گفت «من و تو نیاز به مصاحبه نداریم. می‌دانیم که کی هستیم».
داریوش رفیق یک عمر من بود. هنوز هم باور نمی‌کنم که نیست چون در خواب و بیداری بر ذهن من نقش بسته است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *