«این خانما دانشجو هستند مثلاً. میبینی که، دانشجو باید سرش توی کتاب و درس باشه نه روبهروی ویترین طلافروشی و کفشفروشی و لوازم آرایش. ایناست که من با شما دانشجوها میونه خوبی ندارم در کل. باورت میشه این خانمها در طول این چند سالی که مییان از اینجا رد میشن، حتی یه بار هم از من کتاب نخریدهاند.»
به کزارش ایسنا، محمد حسینی باغسنگانی پژوهشگر در سلسله نوشتارهایی که به چهرههای ادبی پرداخته، یادداشتی را با عنوان «بوی جلالالدین میدهد این پالتو» در اختیار ایسنا قرار داده است.
در متن این یادداشت میخوانیم: «التفهیم لاوائل صناعه التنجیمِ» ابوریحان بیرونی، به تصحیح استاد را از یک فروشنده دورهگرد خریدم آخرش. رفته بودم پیچ شمیران و دنبال کتاب دیگری بودم از او به نام «تفسیر مثنوی مولوی». شانس با من بود. فروشنده وقتی اشتیاق من را نسبت به این کتابها دید گفت: «نویسنده این کتاب دوست صمیمی من است.» یک نگاهی به سر و پای فروشنده دورهگرد کردم با خودم گفتم این آقا هم ما را گیر آورده. پالتو زیبایی بر تن داشت و مشخص بود که تازه خریده است فروشنده دورهگرد.
به چهرهاش اما که نگاه میکنی اصلا این پالتو گرانقیمت در بدن این آدم فریاد میزند. فروشنده گفت: «میبینم که «التفهیم» رو هم خریدهاید. ما که چیزی سر درنیاوردیم از این کتاب، انشاءالله که شما سر دربیاوردید. این آقایی که ذکر خیرش رو گفتم مصحح این کتاب شریف هم هست… بله. بنده حاضرم با شما شرط ببندم که اگر خود ابوریحان بیرونی الان زنده بود، یک تشویقی درست و حسابی به این آقا میداد.» و فروشنده دورهگرد بلند بلند میخندد. همینطور که سرم لابهلای نسخه تفسیر مثنوی است، مرد دورهگرد میگوید: «داستان ذات الصور یا دژ هوشربا»… بله … این کتاب رو دانشگاه تهران چاپ کرده. هاهاها….بله. میدانید که آخرین داستان از مثنوی معنوی است. خواندید خودتان لابد. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﭘﺎدﺷﺎﻫﯽ که ﺳﻪ تا ﭘﺴﺮ مدعی دارد؛ وﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮان قصد شکار و ﺳﯿﺎﺣﺖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﭘﺎدﺷﺎه به بچههایش هشدار میدهد که اصلاً به ﻗﻠﻌﮥ ﻫﻮشرﺑﺎ ﻧﺰدﯾﮏ ﻧﺸﻮﻧﺪ … دیریرینگ … بله و بلند بلند میخندد. به چهره فروشنده دورهگرد که نگاه میکنم، چیز دیگری میبینم. یک انسان نو. با خودم میگویم: «در این که یک تختهاش کم است شکی نیست. با این خندههایش. اما این حرفها که میزند خلاف آن خندههاست.» میگویم: «خوب بعدش چه میشود؟»
فروشنده دورهگرد دماغش را هورتی تا آخر بالا میکشد و ژست حکیمانهای به خودش میگیرد و دستش را بلند میکند و میگوید: «هیچی بابا این بچهها احمقتر از این حرفها هستن. حرف باباهه رو گوش نمیکنن بیشعورا دهنشان سرویس میشود.» پوزخندی میزنم و میپرسم: «یعنی چی دهنشان سرویس می شود؟» فروشنده میگوید: «هیچی این احمقهای بیشعور میرن اونجا، بعد حرف باباشونو گوش نمیدن، حالا باباهه که نمیدونم شاه کدوم گوری بوده به این بیشعورا گفته که به همین دژه که هوشرباست نرینها… بعد این احمقا فک میکنن خب حتماً یه چیزی بوده که باباشون گفته نرینها … بعد اینام از لج باباهه میرن و اونجا و بعد …هیچی دیگه زرتوشون قمصور میشه.» این بار من قاه قاه میخندم که مرد فروشنده میگوید: «هرهر رو آب بخندی، مگه من چیز خندهداری عرض کردم به شما که شما میخندی؟ پول منو بده برو پی کارت.»
من اما دلم میخواهد ادامه این داستان را از زبانش بشنوم. میپرسم. «خوب بعدش چی میشود؟» فروشنده کتابی را برمیدارد و زیر پلاستیک چرخدستیاش میگذارد و همینطور که مشغول مرتب کردن یک دسته کتاب است، ادامه میدهد: «هیچی دیگه اینا میرن تو این قلعه، یکهویی چشمشون میخوره به نمیدونم یه دختر ژاپنی یا نمیدونم چینی، چش بادومی بوده هر چی بوده.» فروشنده دسته سنگین کتابی را از زیر چرخدستی بالا میآورد که میگویم: «خوب بعدش چی میشه؟» مرد فروشنده دست از کار میکشد و به آن طرف خیابان نگاهی میکند و برای یکی از مغازهدارها دست تکان میدهد و میگوید: «اون زمونا گویا این دخترای چش بادومی خاطرخواه زیاد داشتند. بعد … هیچی دیگه این سه تا پسر، یک دل نه صد دل عاشق این دختره میشن و بعد … ماجرا شروع میشود.» فروشنده که از جا بلند میشود، میگویم: «خب بعدش چه اتفاقی میافتد؟» که فروشنده ناراحت میشود و همانطور که بسته سنگین کتابها را دو دوستی روی چرخدستی میگذارد میگوید: «ای بابا، بعدش چی بعدش چی … خب برو خودت بخون، واقعا که … شعور نداری مگه؟ … »
این حرفش حسابی به من برمیخورد که مرد فروشنده به چشمهای من زل زده میگوید: «شما دانشجوها در کل خیلی بیشعورین، من از دانشجو جماعت سوسول مثل شماها متنفرم… ها ها ها… به انگلیسی میگم بهتر بفهمی… آی .. هیت … یو …داداش» من واقعا گیج شدهام و چشم از چشم مرد فروشنده بر نمیدارم که مرد تمام قد میایستد و ادای یکی از بازیگران فیلم قیصر را در میآورد:
«حالا ما به همه گفتیم زدیم، شمام بگین زده، آره، خوبیت نداره. واردی که! … »
و باز بلند بلند میخندد. من که باورم شده فروشنده دورهگرد، مشکل عقلیای چیزی دارد دختر واکسی دورهگردی دستش را جلو چشمهای من تکان میدهد و آهسته میگوید: این یک تختهاش کمه … . کتاب «تفسیر مثنوی مولوی» را میبندم و میگویم: «آقا دم شما گرم. چقدر بدم به خاطر این کتاب؟» فروشنده نگاهی به من میکند و نگاهی به کتاب میگوید: «یه سوال از شما میکنم، اگه درست جواب دادی، برو، کتاب رو هم ببر مجانی، مال خودت، گور پدر مال دنیا … » من که هاج و واج به مرد فروشنده نگاه میکنم غبغبی به گلو میاندازم و میگویم:
«اگه این جوریه… پس بپرسید من در خدمت شما هستم»
مرد فروشنده اخمهایش را چپ و راست میکند و چینی به پیشانی میاندازد و متفکرانه میپرسد: «شما دانشجویید واقعا؟ البته این سوال نیستها، فک نکن میتونی منو خر کنی» لبخندزنان میگویم: «البته که دانشجو هستم. نویسنده این کتاب هم استاد ما هستند در دانشکده» ناگهان مرد فروشنده مشتی به شانهام میزند که یک قدم عقب میروم بعد دستش را میاندازد به شانهام و از سردوش پالتویم میگیرد و به طرف خودش میکشاند، توی چشمم زل میزند که بدجور شوکه شدهام، از این برخورد ناگهانی، میگوید:
«خب … پس شما یکی از دانشجوهای ایشون هستید… به به … گیرت آوردم.»
من که تقریباً از شانه آویزان شدهام به مرد فروشنده نگاهی ملتمسانه میکنم که رهایم کند اما ادامه میدهد. «این قدر خون به دل این پیرمرد نکنید. درس بخوانید» من هنوز یک پایم در هواست و هنوز شانهام در دست مرد فروشنده. نمیدانم بخندم با گریه کنم. فروشنده آهی میکشد و می گوید: «این همه کتاب رو برای شما کره خرا نوشته این بدبخت. شما کدوم یک از این کتابا رو خوندید خب؟ من هر وقت که میبینمشان هی شکایت شما احمقا رو پیش من میکنه.»
از شانه طوری رهایم میکند که نزدیک است بیفتم داخل جوی آب کنار خیابان نبش پیچ شمیران، خشمگینم اما از این حرفهایش نمیتوان گذشت. با ترس و لرز میپرسم. «یعنی شما با هر خریداری همین جوری برخورد میکنید؟ من که عرض کردم دانشجوی ایشان هستم و الان هم آمدم چند تا از کتاباشونو که همیشه دوست داشتم بخونم از شما تهیه کنم.» مرد فروشنده بدون توجه به من خودش را راست و ریست میکند و پالتویش را میتکاند. لبه پالتویش را بو میکشد و میگوید: «به به، چه بوی خوبی. بوی جلالالدین میدهد این پالتو».
با شنیدن اسم کوچک استادم شاخکهایم تکان میخورد. میپرسم: «یعنی چی؟ بوی جلالالدین میدهد. این پالتو؟» ناگهان رنگ چهره مرد به سرخی میزند و بغض میکند و دو قطره اشک از لابهلای مژگان مرد فروشنده بر روی گونههای خاکخورده و نشستهاش جاری میشود.
از این صحنه متاثر شدم. دستم را بر شانه مرد فروشنده گذاشتم، مرد فروشنده دست راستش را روی شانهام گذاشت و مثل هنرپیشه نقش هملت، تکانی به خودش داد و با صدایی خشدار و رسا و اجرایی دیدنی گفت:
«مردن، آسودن، و باز هم آسودن… و شاید در احلام خویش فرو رفتن … آه، مشکل همینجاست.» مرد فروشنده دستش را از روی شانه من برداشت و ادامه داد: «… آنزمان که این قفس خالی و فانی را به دور افکنیم، در آن خواب مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم. ترس از همین رویاهای زودگذر است که ما را به تحمل و تامل وامیدارد و این ملاحظات است که عمر مصیبت و نگونبختی را چنین طولانی میسازد.»
من در طول این اجرای دیدنی ذوقزده شده بودم و به مرد فروشنده خیره نگاه میکردم که فروشنده رو به من و دقیقاً در ادامه همان نقش لورنس اولیویه مشهور گفت: «دو تومن بده ای دانشجوی بدبخت، خدا به شما شعور بیشتری عطا فرماید.» من فوراً دست به جیب بردم و دو تومان به مرد فروشنده دادم. مرد فروشنده سکه را بوسید و در جیبش گذاشت.
موقع خداحافظی بود اما من مشتاق ماندن و تماشای بیشتر این مرد شده بودم که نایلون پلاستیکی کتابهای روی چرخ دستیاش را جابهجا کرد و دفتری قطور و جلدچرمی را بیرون کشید. یکی از دستکشهای کثیف و سوراخ سوراخش را درآورد و صفحهای را نیمهسفید جلو من باز کرد. بالای صفحه دستخط زیبایی چشمانم را از حدقه در آورد.
«آن را که به لوح دل، نقشی ز محبت نیست، آن صورت دیوار است، باور تو کنی یا نه؟» قلمی شد برای دل و درون وارسته خسروی عزیز دلم … جلالالدین همایی …
حالا وقت رفتن بود و مرد فروشنده که حالا نامش را هم میدانستم سرش را برده بود زیر اشکاف چرخدستیاش و داشت دنبال چیزی میگشت. پاهایش را این ور و آن ور میکرد و هنهن صدا میداد. گفتم «آقای خسروی عزیز، خیلی ممنون به خاطر کتاب، خدا حافظ شما» دیدم جوابی نداد و من راه افتادم که بروم. دو قدم برنداشته بودم که جلویم سبز شد. «ببخشید، شما فامیلی منو از کجا میدونید؟» گفتم: «خب از روی دستخط استاد همایی دیگه» دستی به سر و رویش میکشد و میگوید: «عجب مگه به شما نشون دادم. اون جزو اسرار منه» میگویم: «بله همین چند دقیقه پیش … آن را که به لوح دل … »
مرد فروشنده سرش را میخاراند و منمن میکند. «خوب پس حتماً بنده در شما، چیزی دیدهام که یکی از اسرار زندگی خودم را به شما نشون دادم. خب حالا بیا یه چیز دیگه هم به شما نشون بدم. حالا که این طور شده» مشتاقانه استقبال کردم و مرد فروشنده به چند قدم عقب رفت و گفت: «تشریف بیارید» به دنبال مرد فروشنده رفتم دو سه مغازه آن طرفتر وارد خانهای شد و من هم به دنبالش. دیدم مرد فروشنده زیر پلههای خانه دنبال چیزی میگردد. من را صدا کرد که نزدیکتر بروم. خودم را به مرد رساندم. بلند شد، ایستاد و روکش برزنتی را محکم به کناری زد. گفت : «دیریرینگ»
گفتم: «خوب چی دیریرینگ …» فروشنده گفت: «د نشد دیگه قرار بود باشعور باشی.» یک نگاهی کردم دیدم زیر پلهها پر از کتاب است. ده جلد، ده جلد با ریسمان بسته شده و شروع کردم به خواندن عناوین کتابها. بستهها را بلند میکردم و از روی جلد میخواندم. تمام آثار استاد ما جلالالدین همایی «تاریخ ادبیات ایران، جلد اول ۱۳۰۸، و این هم جلد دوم ۱۳۰۹ | غزالینامه (شرح حال امام محمد غزالی) ۱۳۱۵ | تصحیحکتاب نصیحه الملوک امام محمد غزالی، ۱۳۱۵-۱۷ | تصحیح مثنوی ولدنامه با مقدمهٔ مفصل، ۱۳۱۵ | تصحیح کتاب التفهیم ابوریحان بیرونی ۱۳۱۶ | تصحیحکتاب مصباحالهدایه و مفتاحالکفایه اثر عزالدین محمود کاشانی ۱۳۲۵ | تصحیح معیارالعقول منسوب به شیخ الرئیس ابوعلی سینا درفن جراثقال ۱۳۳۱ | مقدمه بر اخلاق ناصری تألیف خواجه نصیرالدین طوسی ۱۳۳۵ …»
دست و لباسم در گرد و خاک کتابها سیاه شده بود. مرد فروشنده نگاهی به من کرد و سرش را تکان داد و گفت: «اون برزنت رو بکش روی کتابها» کتابها را پوشاندم و به دنبال مرد فروشنده راه افتادم. مرد فروشنده رفت کنار چرخ دستیاش و چهارپایهاش را از پشت چرخدستی بیرون آورد و گرفت نشست. گفتم: «یعنی این کتابها در این همه سال فروش نرفته است. مگر میشود؟» مرد همانطور که نشسته بود با دست آن طرف خیابان را نشانم داد. گفت: «میبینی؟ چه میبینی؟» گفتم: «خب لوازم آرایشفروشی» گفت: «دیگه چی میبینی؟» گفتم: «طلافروشی و کفشفروشی و چلوکبابی و چند تا دختر هم میبینم.» لبخندی زدم و گفتم: «شما هم میبینی؟» مرد فروشنده گفت: «به نظرت اون دخترا چه کاره هستند؟» گفتم: «من چه میدونم چه کاره هستند؟ مگه شما میدونید چه کاره هستند؟» مرد فروشنده گفت: «بله که میدونم هر روز میان و میرن. کور که نیستم میبینمشون. این خانما دانشجو هستند مثلاً. میبینی که، دانشجو باید سرش توی کتاب و درس باشه نه روبهروی ویترین طلافروشی و کفشفروشی و لوازم آرایش. ایناست که من با شما دانشجوها میونه خوبی ندارم در کل. باورت میشه این خانمها در طول این چند سالی که مییان از اینجا رد میشن حتی یه بار هم از من کتاب نخریدهاند.» مرد فروشنده تف گندهای توی جوی آب میکند. میگویم: «خب، شاید رشتهشون به این کتابها ربطی نداره که نخریدهاند.» فروشنده لبش را جمع میکند. میگوید: «دانش، به رشته چه مربوط؟ یعنی مثلاً یه دانشجوی ریاضی و یا مهندسی یا هر کوفتی، نباید التفهیم و غزالینامه را بخواند. باز از اون حرفای بیشعوری زدی … ها»
به عینه میبینم که این مرد از بد روزگار به این وادی دورهگردی کشانده شده است. لبخندی میزنم و کنارش مینشینم. میگویم: «در هر جامعهای خوب و بد وجود دارد. خسروی جان.» به من نگاهی عاقل اندر سفیه میاندازد و رویش را برمیگرداند. میگویم: «فروشنده خوب داریم، فروشنده بد هم داریم و شما فروشنده خیلی خوبی هستی. دانشجوی خوب داریم، دانشجوی بد هم داریم» رویش را برمیگرداند و از چشمهایش معلوم است که چه میخواهد بگوید: «و لابد شما هم دانشجوی خوبی هستید؟ … هه هه…» دستم را میگذارم روی پشتش. میگویم: «نه اتفاقا من دانشجوی بدی هستم و خودم هم میدانم که حق دانش و علم را ادا نمیکنم. اما مثلا من یک نفر و خیلیهای دیگر از همکلاسیهای من حاضرند برای استاد همایی جانشان را هم بدهند. بله خب، بعضیها هم هستند که فقط دنبال مدرک هستند و باعث آزار استاد میشوند. وقتکشی میکنند و بینظمی میکنند و البته استاد ناراحت میشود. ولی ما راستش در حد پرستش استادمان را دوست داریم» …
::
منبع: جلالالدین همایی | از فصل «باغبان را بوی گل …» | صفحات 300 – 309
از مجموعه کتابهای پژوهشی چراغداران فکر و فرهنگ ایران | محمد حسینی باغسنگانی
بدون دیدگاه