یادداشت / جمشید پوراحمد
مادر عزیزم؛
به قول جلیل صفر بیگی
من نام کسی نخواندهام الا تو
با هیچ کسی نماندهام الی تو
عید آمد و من خانه تکانی کردم
از دل همه را تکاندهام الا تو
آدمهای دور و بیشتر نزدیکت بر این باورند که تو در پنجم فروردین سال نود و یک، دقیقا ده سال پیش به ابدیت پیوستهای… مگر اسطوره میمیرد؟! مگر مادرانی چون تو خواهند مُرد؟!
باورپذیران مرگ تو، یا شاگرد مکتب دلدادگی نبودند و یا معاهدههای عشق امضاء نکردند.
آتشکده چک چک یزد حدود۳۶۰ پله دارد و بالا رفتن از آن به خصوص در تابستان کاریست طاقتفرسا. بنده و همکاران، یک گروه پرترافیک گردشگر که اکثراً بانوان بودند و تعدادی الاغ که بارشان مصالح ساختمانی برای تعمیر اتاقهای آتشکده که حق تقدم با الاغها بود و نگاه پرکینهشان به چاروادار قصیالقلب که ابزار انسانیتش بیرحمی بود، همگی در حال صعود از پلهها بودیم…
متاسفانه بنده اگر در طول و عرض زندگیام چندین مرتبه ادب و نزاکت را کنار گذاشتم و با شخصیت کاذب چاله میدانی رفاقت و سرانجامش درگیری فیزیکی، تنها دلیلش یا حیوان آزاری توسط عدهای انساننما بود و یا تخریب محیط زیست به وسیله همین جماعت.
از حقیر بپذیرید نه سخت بلکه غیرممکن است «حتی برای الاغ» با حجم سنگین بار از صبح تا غروب ۳۶۰ پله را بالا رفتن، تحمل همنشینی با چنین افرادی.
از سقراط پرسیدند؛ ظلم کی تمام میشود؟ گفت؛ هر وقت آن کسی که مورد ظلم واقع نشده، همان قدر ناراحت شود که به شخصی که مورد ظلم قرار گرفته.
در نفس نفس زنان مشترک توامان بنده و الاغها، پدری مهربان! دردانه حسن کبابیاش را با بیست کیلو وزن اضافه و با کمک چاروادار ابله، روی طبقه فوقانی باریکی از الاغها گذاشت… الاغ بیچاره در همان لحظه تعادلش بهم خورد و از دو ناحیه اعلام وضعیت اضطراری و قرمز کرد!
بنده و دو همکار گرامی به یاری الاغ و چاروادار و گروه یازده نفره گردشگر که همه دوست، فامیل و خانواده بودند، به یاری دردانه حسن کبابی شتافتیم، الاغ بیچاره زخمی و دست چپش شکسته بود... زد و خورد با سیلی محکم به صورت چاروادار از طرف بنده استارت خورد! به روایت تصویر، پیروز میدان بنده، همکاران و الاغها بودیم… در حضور پلیس ناگهان معجزهای رخ داد؛ زن و شوهر جوانی که همراه گروه، طرف درگیری با ما بودند و مهمتر اینکه شوهر جوان عموی دردانه حسن کبابی حالا آش و لاش بود، ثابتقدم و استوار به پلیس فرمودند؛ مقصر ما هستیم! بعد از پایان یافتن ماجرا در نهایت تلخی… بانوی جوان گفت؛ آقای پوراحمد من و شما با هم خواهر و برادریم!
بانوی جوان سیر تا پیاز زندگی مرا میدانست… آنقدر که خودم نمیدانستم!
اسدقلی بیگی کارگر معلول و زحمتکش در پشت صحنه فیلم «مهریه بی بی» بود، مادر گرامیام خانم پرویندخت یزدانیان برای اعلام سرقت موتور اسدقلی بیگی به کلانتری مراجعه میکنند؛ همان جا ضربالمثل «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد» مصداق پیدا می کند و یک دختر دانشجوی شهرستانی با چشمانی پر از اشک در کنار مادرم پناه میگیرد و به او میگوید: افسر نگهبان برای تشکیل پرونده از من مستند و یا شاهد میخواهد، شما برایم مادری کن، شاید افسرنگهبان پرونده تشکیل دهد. مالک معتاد اتاق یازده متری، به دلیل دو ماه تاخیر در پرداخت اجاره، قصد تجاوز به دختر دانشجو را داشته…
من از تمام آنچه آن بانوی جوان تعریف کرد، فقط صبحی را در خواب و بیداری به یاد دارم که مادرم به منوچهر نوذری گفت که زود باش . اینکه منتظر و نگران است.
منوچهر نوذری که در تمام سکانسهای هر روز زندگیاش… حتی روزهای تعطیل باید گرهای از کار خلق میگشود و خانم پرویندخت یزدانیان هم که کلکسیونی از کمک و دستگیری، رازداری، گذشت و مهربانی داشت؛ خلاصه اینکه مادرم در مورد دختر جوان دانشجو از منوچهر نوذری کمک و یاری میگیرد… به هر حال صاحبخانه دیوصفت بازداشت میشود و بانوی دانشجو در خوابگاه دانشگاه مستقر میشود. او تا پایان دوران تحصیلش، زیر چتر مادی و معنوی مادرم پرویندخت یزدانیان قرار میگیرد…
توصیف حرفهای بانوی جوان و همسر و دختر هفت سالهاش، تجلی پاکی از یک عشق واقعی نسبت به مادرم بود و اینکه جهیزیه ازدواج بانوی جوان و میزان مهریهاش را هم پرویندخت یزدانیان تعیین و خریداری میکند.
مادرم زمانی که هنوز بیماری آلزایمر سراغش نیامده بود، یک عمل جراحی داشت و به همین خاطر در یکی از بیمارستانهای اصفهان که در چند قدمی چهارباغ بود بستری شد… دقیقا ساعت سه بعدازظهر بود که به اصفهان رسیدم و یک راست خودم را رساندم به آغوش پر مهر مادرم… خنده روی لبهایش و سرم در دستانش بود، پرسیدم ناهید «خواهر» و یار همیشه وفادارت کجاست؟ گفت الان میاد… مادرم با اینکه فردای آن روز از بیمارستان مرخص میشد، اما خیلی کلافه بود و هوای آزاد میخواست. از تخت بلندش کردم و با سرم توی دست و لباس بیمارستان سوار آسانسور شده و از درب پارکینگ بیمارستان خارج شدیم. جالب اینکه هیچکس متوجه خروج ما نشد!
مردم رهگذر خیابان چهارباغ که ما را میدیدند فکر میکردند مادرم در صحنهای از فیلمی ایفای نقش میکند! توی بستنی فروشی یکساعتی فارغ از چی، چرا و کجا…گفتیم، گریستیم و خندیدیم.
ناهید خانم وقتی اتاق بیمارستان را بدون مادرم دیده بود و پرسنل بخش هم از غیبت مادر اظهار بی اطلاعی کرده بودند، آن موقع سروصداها بلند شد و همه فهمیدند که بیمار معتبر، معروف و سفارش شده، غیبش زده بود!
تحقیقات در مورد عیبت مادرم آغاز شد و حراست بیمارستان و پلیس از طریق دوربین، بنده و مادرم را دستگیر کرده و بدون تمشیت و دستبند، مادرم را به حوزه مراقبت تحویل دادند.
مادر عزیزم؛ همه روزهای نیازت در کنارت بودم… نمیدانم، شاید پنجم فروردین دیگر تو باشی و من نباشم…
مادرم؛ تمام آدمهای وفادارت حال دلشان خوب است… به غیر از خیانتکاران…آنان که برای بیمه بازنشستگیات سندسازی کرد! و آنکه از اعتبار تو برای خود اعتبار ساخت و امروز خودش یکی از بیاعتبارهاست…
روحت در کنار خوبان و مشحون از آمرزش ابدی…
بدون دیدگاه