در پی سکته مغزی یارمحمد اسدپور و بستری شدنش در بیمارستان، سیدعلی صالحی به رابطه دوستی خود با این شاعر جنوبی پرداخته و برای او آرزوی بهبودی کرده است.
این شاعر در پی سکته مغزی و بستری شدن یارمحمد اسدپور، شاعر و یکی از اعضای گروه پنجنفره موج ناب در دهه ۵۰ در بیمارستان در یادداشتی با عنوان «هنوز نوروز است! / سفارش به یارمحمد اسدپور» که آن را در اختیار ایسنا قرار داده برای او آرزوی بهبودی کرده است.
در متن این یادداشت آمده است: «از آن دوزخ به بهشت آلوده، خبر رسید، برای دوستِ دورانِ «نان و پپسی» اتفاقی افتاده است. تماسگرفتم مسجد سلیمان، هوشیار نبود که جویای احوالش شوم به شنیدار. یکی دلتنگیِ مشکوک آمد، یقهام را گرفت، چسباندم به دیوار. از بهار ۱۳۵۸ خورشیدی تا امروز او را دیگر ندیدهام، نشد که ببینم. دنیا داشت بدجوری تهدیدم میکرد. دیوارهای بیزبان هم: داستان از کجا آب میخورد، این همه تشنه!؟
«کا…! په تو، خو بیدی، چه آوی پَه، آ…؟!» اما سکته مغزی همه هوشیاریِ همیشهاش را بدجوری غارت کرده است. گفتند قادر به تکلم نیست. زنگ زدم هرمز تا رسیدیم به کیش و کردار دوستِ مشترکمان. کاش سالم بود، چهارتا حرف میزدیم پشت سرش، مثلِ «یه خرده بخند تو را به سلطان ابراهیم!». خوابیده جایی پرآزار، بستری شده جایی که من از بوی الکل و تنتور و دَک و دوایش بدم میآید.
در سیوهفتسالگی، من هم همینجور، یکهویی… هوس کردم حالا یک سکتهای بزنیم، ببینیم چه میشود. سفیدجامگان با هزار دوا، بمبارانت میکنند که از شدت نشئگی، بهشت میآید جلوی چشمهایت. گفتم؛ هرمز تو چه میخوری؟ به قول تهرانیها، مصرفت چقدر است؟ گفت: یک مشت قرص سفید، صبحها؛ یک مشت قرصِ سبز، ظهرها. یک مشت قرمز هم قصه دنبالهدار شبهاست.
هر دو از سلوک و سرشتِ رفیق مشترک، حرف زدیم کرور کرور؛ یارمحمد اسدپور شرایط خوبی ندارد هرمز، چهکار کنیم؟! من الان خوب میفهمم یارمحمد چه حال و هوایی دارد، چیزی به نام زمان، آزارش نمیدهد. هر وقت «زمان» را فراموش کردی، جاودانگی از دور برایت چراغ میزند. زمان دردِ اعظم است و زمان درمانِ اعظم است. نه زاده شدن را به یاد میآوری و نه لحظه سکتهی مغزی را. من فکر میکردم شاید خوابیدهام و خودبهخود سرِ وقت هم بیدار میشوم. هیچ درد و هول و آزاری را به یاد نمیآورم. تنها زندهها «درد» را درمییابند.
صبوری کن یارمحمد! اگر با آرزو خوب میشوی، بگو آرزو کنم. اگر با دعا خوب میشوی، بگو دعا کنم. اگر با بیداری، بیدار میمانم. فقط بیدار شو از این خوابِ بیمثال. سیروس که سر گذاشت به بالین و رفت. حمید که آواره سرزمینِ رمبو. هرمز هم در کرج… کرانه گرفت. حالا من هم که … آ! خب لااقل تو تحمل کن. من به هوشنگِ چالنگی رو میزنم از دعوتِ تو منصرف شود. من خودم حالِ تاریکی را خواهم گرفت، کمی در روشنایی بمان! تو حق نداری بروی پشتِ دیوار پنهان شوی، وگرنه من بازی را به هم میزنم.»
بدون دیدگاه