یادداشت/
ابوالفضل جلیلی
اون وقتا که هرکی تو شهر خودش بود و هرکی سر جای خودش، محمد تهرانی که واقعاً تهرانی بود و اهل موتورسواری، گاهی پنجشنبه عصر که میشد، کت شلوار مشکی مخملیشو میپوشید و موتور فرمون بلند هارلی دیویدسونشو برمیداشت و میومد سر کوچه صدف، یه کوچه بالاتر از کوچه حافظ که خونه ما بود.
منو میذاشت ترکشو گازشو میگرفت و دِ برو که رفتی.
قیافه ممد عین اون وقتای «مرتضی عقیلی» بود با همون شوخ و شنگی و بامزگی، ولی خودش احساس میکرد ،،جان وینِ،، منم که عشق ،،استیومک کوئین،، واسه همینم کل بالا پائین رفتنمون، جلو گلدنسیتی و امپایر و
ادئون و پارامونت بود و طبق معمول، ایستگاه آخر، «رادیو سیتی» که تو عکس میبینید.
رادیوسیتی، یه حال دیگهای داشت، از در و دیوارش شادی و نور و موسیقی می بارد و هجوم و قهقهه پیر و جوون.
من اون زمان دبیرستانی بودم ولی محمد طهرانی پیش آقا رضا، مدلسازی میکرد و درآمد داشت.
اینور کوچه سینما یک کنتاکی معروف بود با میز و صندلیهای چوبی قرمز که روی هر کدومشون یه جفت عاشق و معشوق میتشست، جز میز و صندلی من و محمد تهرانی که معشوقی نداشتیم جز همون سینما و هارلی فرمون بلندِ دیویدسون.
جاتون خالی یک کنتاکی من یک کنتاکی ممد با دوتا کوکاکولا و یک پیاله سس گوجه فرنگی اصلِ اصل. بعدشم تماشای فیلمهای آمریکائی و بیشتر فرانسوی. البته من بیشتر اهل فیلمهای ایرانی بودم و پاتوقم «سینما آسیا» سه راه شاه (جمهوری) بود، ولی از وقتی ممد پای منو به سینما رادیوسیتی باز کرد، شدم عاشق استیو مک کوئین و همسرش الی مکگرا و بعدم ژان پل بلموندو و آلن دلون.
آخر شب که از سینما میزدیم بیرون، تا دو و سه نیمهشب، ترک هارلی از در بند و سربند گرفته، تا میدون راه آهن و چهار راه امیریه و شابدولعظیم و یه زیارت مشتی و دو تا سیخ کباب کوبیده و یه پارچ دوغ و یه دنیا خنده و شادی… و خداحافظی سر کوچه حافظ.
گاهی وقتا با خودم میگم کاش شهرداری همتی میکرد و به یاد تمام خوشیهایی که گذشت، بعد از اینهمه سال، رادیوسیتی رو، از این حالت متروکه در میاورد و باعث شادی جوونها میشد.
ممد تهرانیام با هارلی دیویدسونش میومد افتتاحش میکرد، نه؟
بدون دیدگاه