جمشید پوراحمد
پدرم اهل فرهنگ و ادب و سیاست بود. بین کلاس چهارم تا ششم دبستان که بودم، یکی دوبار وقتی پدرم حرفی می‌زد که برایم قابل درک و هضم نبود می‌گفت؛ تا گونی ارزونه برو بمیر!
هیچ وقت نفهمیدم که وقتی نمی‌فهمم، چرا جرمم مردن است‌‌، آن هم به واسطه ارزونی گونی؟!
تا چند شب پیش بعد از گذشت شصت سال و با دیدن یک ویدیو و تمثیل زیبای یک مرد سیاهپوست دلیل گفتن و معنی «تا گونی ارزونه برو بمیر پدرم» را پیدا کردم!

خر به ببر گفت چمن آبیه!
ببر گفت نه چمن سبزه
بحث بین خر و ببر داغ شد و هر دو نزد پادشاه جنگل شیر رفتند.
خر گفت؛ اعلیحضرت، مگر چمن آبی نیست؟
شیر گفت‌؛ درسته چمن آبیه و خر در ادامه گفت ؛ ببر با من مخالفت و حرفهایم را انکار‌ می‌کند، لطفا ببر را تنبیه کنید، شیر حکم صادر کرد که ببر باید پنج سال سکوت کند.
خر خوشحال شد و رفت.
ببر مجازاتش را پذیرفت، اما قبلش از شیر پرسید؛ اعلیحضرت چرا مجازاتم کردی؟ مگر نه اینکه چمن سبز است؟! شیر پاسخ داد، بله چمن سبز است، ببر پرسید پس چرا مجازاتم می‌کنی؟!
شیر گفت ؛ مجازات تو هیچ ربطی به سبز و یا آبی بودن چمن ندارد، مجازات تو به خاطر این است که امکان ندارد موجود شجاع و باهوشی مثل تو وقتش را با بحث کردن با خر تلف کند و علاوه بر این مزاحم من هم شود؛ شیر اضافه کرد: بدترین نوع وقت هدر دادن این است که با احمق‌ها و متعصب‌ها بحث کنی که به حقیقت و واقعیت اهمیت نمی‌دهند. بلکه برای‌شان فقط باورها‌ و توهمات‌شان مهم است.
کسانی هم هستند که غرور و کینه کورشان کرده و فقط می‌خواهند حق با آنها باشد، حتی اگر در اشتباه باشند.
حال که دیگر موجودیت هر ارزانی جرم است و نسلش منقرض شده(!) نتیجه می‌گیریم که تمام کمبودها، نارسایی‌ها، معضلات و بی عدالتی‌های کشور ناشی از نداشتن سواد در شناخت واقعیت است!
اما سواد واقعیت چیست؟
این معضل سواد واقعیت بعد از جنگ، آرام آرام بزرگ و تنومند شد؛ چنانچه امروز سواد کامپیوتر، انگلیسی و نداشتن مدرک مهندسی و دکتری یکی از دانشگاههای غیر حضوری و حتی مدارک آماده فروش خیابان انقلاب را هم نداشته باشی! اصلا مهم نیست و نقشی در زندگی و خوشبختی ندارد!
اساس و ریشه سواد واقعیت از اطاعت کورکورانه، بله قربان گویی، خریت مطلق و مهمتر اینکه خود را به خواب زده باشی!
حسن بزرگ داشتن سواد واقعیت، این است که خواهی پذیرفت که ممکن است چمن هر رنگی داشته باشد به غیر از رنگ سبز !!
برای آگاهی شما هم کیش، هم مسلک و هم درد و رنج شرایط موجود، باید گفت که هر لحظه امکان دارد مامور اداره ثبت احوال با شما تماس بگیرد و بگوید؛ که بعد از گذشت پنجاه سال دیگر اسم شما فرهاد نیست و از امروز نام شما هاشم است!! اگر با شنیدن تغییر هویت خود توسط مامور اداره ثبت احوال از او تشکر نکنی، بدین معناست که بعنی سواد واقعیت نداری و با شنیدن اینکه دیگر اسمت فرهاد نیست و هاشم است، امکان دارد درجا سکته قلبی و به دسته مرحومان ملحق شوی!
فرقی نمیکند، در آگهی ترحیم‌تان خواهند نوشت هاشم، فرهاد سابق ! و مبادا نادان شوی و به جناب مامور ابلاغ اداره ثبت احوال اعتراض کنی، بچه دروازه غار تهران هم که باشی، ممکن است بلافاصله به عنوان اینکه افغانی هستی محاکمه شوی و برگردی افغانستان!
در چنین وانفسایی حتی ممکن است پیامکی از اداره ثبت اسناد برای شما ارسال شود که تنها آپارتمان پدری با سند شش دانگ، دیگر متعلق به شما نیست و مالک آن میراث غیر فرهنگی است !

می شنوی سالانه بیست هزار نفر در تصادف جاده‌ای کشور کشته می‌شوند.
آبا از کسی پرسیده‌ای که آیا در میان این تعداد کشته سده، فرزند مسئول و آقازاده ای هست؟!
مسلماً خواهند گفت؛ نه!
آن وقت است که تو باید فقط دستت را به سوی آسمان دراز کنی و بگویی؛ شکر و سپاس که فرزندان مسئولین و آقازاده‌ها سلامت و در امان هستند!

از جنگل هیرکانی که قدمتش به عصر یخبندان برمی گردد، فیلم و خبر بسیار منتشر شده که در دل این جنگل، کاخی به زیبایی کاخ ملکه انگلیس ساخته‌اند. با شنیدن این خبر، بنده عرض کردم که این نوعی اغواگری است(!) شاید این کاخ مجلل با تمام تجهیزات و امکانات را برای بچه‌های زحمتکش محیط‌بان و برای راحتی آنها در دیده‌بانی ساخته‌اند!

واله و حیران مانده‌ام که چگونه باید از قدرتمندان، مسئولان، آقازاده‌ها، مجلسی‌ها، هنرمندان، بازاری‌ها، واسطه‌ها و ثروتمندام تشکر کنیم بابت قرار دادن سطل‌های زباله ای که برای تامین زندگی بخش بزرگی از جامعه در شهر گذاشته‌اید!
بعضی از مراجعین این سطل زباله برذگوار، انسانهایی هستند که قدرت انسانیت شان عرش را می‌لرزاند.

سال ۳۷ در یک روز گرم تابستان ملخ‌ها به شهر ما حمله کردند.
وحشت، نگرانی، ترس و در نهایت غارت و خوردن تمام خوردنی‌ها توسط ملخ ها، منجر به این شد که بقال محل «آمیز علی» همه را جمع کرد و برای اینکه چند متر به خدا نزدیکتر باشند روی پشت‌بام بقالی نماز خواندند، تا ملخ‌ها به ما رحم کنند و بروند؛ اما ملخ ها رحم نکردند و نرفتند!

دور نیست که ببینیم روی امثال الحکم هم، مهر باطل می‌رسد. بار کج ، از راه کج حتما به منزل می رسد. هر کسی نابرده رنج، صاحب گنج می‌شود چون مطیع است و اطاعت می‌کند… آن گنه ناکرده، جزا می‌بیند. هر که بامش بیشتر، آدم برفی‌هایش هم زیباتر است.
برف اگر روزی ببارد، سهم ما گل می‌رسد
نی همین جایی که ما هستیم اندازد عرب
بس که در کوچه علی چپ، ماه را پنهان کرده اند، فانوس جاعل روشنای راهمان می‌شود.
تا نمی‌خوانیم تاریخ و نمی‌دانیم علم
همچنان در خاک ما اقوام غافل می‌رسد…

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *