‎غلامحسین سالمی خود را خرمشهری می‌خواند که دیکر دل رفتن به زادگاهش را ندارد. اولین شعرهایش در «مجله فردوسی» عباس پهلوان منتشر شد، پهلوان بعدها او و چند تن دیگر را به خاطر بر هم ریختن جلسات شعر سنتی، «ویت‌کنگ مجله فردوسی» خواند.
‎مهمان غلامحسین سالمی می‌شویم که امسال پای در ۸۱ سالگی می‌گذارد. شوخی‌هایش آدمی را سر ذوق می‌آورد و خوش صحبتی و مهمان‌نوازی‌اش  که نشانی از جنوبی بودن است، باعث می‌شود گذر زمان را حس نکنیم. حافظه‌اش را با خواندن اشعار و یادآوری خاطرات سال‌های دور به رخ‌مان می‌کشد. از جنوب که حرف می‌شود بخشی از شعر حمید مصدق «من در جنوب جنون دیدم، آمیزه‌های آتش و خون دیدم» را می‌خواند و از این که دلش را ندارد به زادگاهش برگردد، می‌گوید.
‎خانه‌اش پر از مجسمه‌های ریز و درشتی‌ست که یادگار سفرهای مختلفش است، از مجموعه بوداها که در گوشه‌ای از خانه جا خوش کرده‌اند تا مگنت‌هایی مختلفی که چسبانده شده روی در یخچال. سالمی با حوصله درباره تک‌تکشان که از کجا آمده‌اند، جنسشان چیست یا چه صبغه‌ای در فرهنگ کشوری که این مجسمه‌ها را از آنجا آورده دارند، توضیح می‌دهد.
‎کتابخانه بخش جذاب خانه‌اش است، به گفته خودش شمار کتاب‌هایش از دستش در رفته است؛ از چاپ اول بسیاری از کتاب‌ها چون «شوهر آهوخانم» و «دن آرام» گرفته تا لغتنامه‌های فارسی و انگلیسی که در قفسه‌ها جا خوش کرده‌اند.
‎از او می‌خواهیم بگوید چطور شاعر و مترجم شد. متذکر می‌شود ویراستار و راهنمای رسمی ایران‌گردی و جهانگردی هم هست و از سال ۱۳۴۵ به تمامی دنیا تور برده‌ است و ما فقط از او می‌توانیم بپرسیم کجاها نرفته و اگر بخواهیم از جاهایی که رفته بگوید، خیلی طول می‌کشد.

زاده تهران صادره از خرمشهر
‎پس از گپ‌وگفت و پذیرایی مصاحبه‌ را با ماجرای تولدش آغاز می‌کنیم. او با شوخی خاص خود، به ایسنا می‌گوید: «این‌جور که روایت است و در نسخه مسکو نوشته شده و در نسخه قونیه هم آمده! من در تهران، در منطقه دزاشیب سر سفره ناهار به‌دنیا آمده‌ام و به همین دلیل آدم شکمویی هم هستم. از شوخی که بگذریم. همواره خودم را خرمشهری می‌دانم نه تهرانی.»
‎سالمی قضیه آمدنشان را به تهران و دنیا آمدش را اینگونه روایت می‌کند: «به‌طور معمول با آغاز اردیبهشت مرحوم پدرم، خانواده را به تهران می‌فرستاد؛ زیرا جنوب هم گرم می‌شد و هم گردوخاک زیاد بود، انگار خاک الک کرده بر روی زار و زندگی‌مان می‌ریختند. پدرم همه را می‌فرستاد تهران اما آن سال خانواده را به اصفهان فرستاد. اما مادر و برادر و خاله‌هایم در اصفهان با خشکسالی و کمبود آب مواجه شدند. به پدرم اطلاع دادند و گفت به تهران بروید. آن‌ها خانه‌ای در دزاشیب تهران اجاره کردند. سر سفره ناهار وقتی مادرم می‌خواهد پارچ آب را بردارد، دردهای زایمانش شروع می‌شود. ماما می‌آورند و بالاخره در تهران به دنیا آمده‌ام. اما خودم را خرمشهری می‌دانم. پدرم هم در خرمشهر برایم سجل می‌گیرد.»
‎او درباره نامش هم می‌گوید: «مادرم، پنج شکم زایید. پنج‌تا پسر، که همه نام ایرانی داشتند. منوچهر برادر بزرگ‌ترم. اما سه‌تای بعد فوت می‌شوند. پنجمی که من باشم نذر هستم. آن زمان سونوگرافی نبود. گفته بودند اگر پسر باشد نامش غلامحسین و دختر باشد زهرا. پدرم می‌پرسد، بچه چیست، می‌گویند پسر است. من شدم  غلامحسین فرزند فرخ و شعبان متولد خرمشهر. در شناسنامه این‌طور نوشته. ولی واقعا خرمشهری هستم. خلق‌وخوی من خرمشهری است.»
‎قیامت ۲۸ مرداد ۱۳۳۲
‎سالمی از رفت‌و آمدهایش به تهران به محض فرارسیدن اردیبهشت می‌گوید و تابستان‌هایی که در تهران گذشته است و از آن سال‌ها کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را  به خاطر دارد که کودکی ۹ ساله بوده است.
‎می‌گوید: «دست در دست دایی‌ام در میدان بهارستان بودیم که ارتشی‌ها ریختند و قیامت شد. جالب بود لیدرهای حزب توده همه را برای تظاهرات دعوت کرده بودند اما خودشان فرار کرده و رفته بودند و ملت بدبخت پای گلوله‌ها ماندند و جان دادند.»
‎او در نیمه دهه ۱۳۴۰، سال‌های ۱۳۴۴ یا ۱۳۴۵ با استخدام در بانک، ساکن تهران می‌شود. او می‌گوید: «در خیابان انقلاب (شاه رضای آن زمان) دیدم که یکی از بچه‌های خرمشهر در بانک «ایران و خاورمیانه»  کار می‌کند. رفتم داخل و بعد از سلام و علیک گفت دوست داری اینجا کار کنی. بعد گفت اگر می‌خواهی، برو پیش مسئول انگلیسی امور پرسنل بانک. رفتم از من پرسید، چه بلدی گفتم حسابداری بلدم، تایپ بلدم. و چند چیز دیگر. واقعا هم بلد بودم و مرا استخدام کردند و من از آن زمان در تهران ماندم و دیگر خرمشهر نرفتم. بعد هم جنگ شد.»
‎دلش را ندارم به خرمشهر بروم
‎او با تأکید بر اینکه دیگر به خرمشهر بازنگشته است، گفت: «نمی‌توانم بروم. شاید رقیق‌القلب هستم. چند سال پیش یکی از دوستانم گفت «حسین میای بریم خرمشهر؟» گفتم: «نه رضا جان. اگر بیایم، می‌میرم و جنازه‌ام روی دستت می‌ماند.» گفتم: «چند روزه می‌روی؟» گفت: «۱۵ روز.» بعد از یک هفته برگشت. گفتم: «چرا زود برگشتی؟» گفت: «دیوانه شدم. درست می‌گفتی. هرجا می‌رفتم، خرابی می‌دیدم. می‌گفتم حسن کجاست؟ می‌گفتند مرده. حسین کجاست؟ شهید شده . فلانی کجاست؟ رفته آمل. هیچ‌کس در خرمشهر نبود و تا چشم کار می‌کرد خرابی بود. خوب شد نیامدی. نرفتم.»
‎سالمی از حال بدش در روزهایی که خرمشهر درگیر جنگ بود می‌گوید و تأکید می‌کند: «شاید شعرهای قشنگم را برای خرمشهر گفته‌ام. شعرها کاملا دلی است و ساختگی نیست.»
‎او یکی از شعرها را برایمان می‌خواند: همه جا آتش و دود
‎همه جا نفرت و خون
‎کودکان گریان
‎مادران محزون
‎عشق کوچیده از ملک خراب
‎غرش توپ و تفنگ
‎برده از خاطره‌ها قصه خواب
‎نقش لبخند ز لب‌ها شده پاک
‎جام‌ها ریخته و سوخته تاک
‎و پرستوها همه افتاده به خاک
‎و شقایق‌ها پرپر
‎مردها مرده در سنگر»
‎اولین نفری بودم که برای آزادسازی خرمشهر شیرینی دادم
‎درباره آزادسازی خرمشهر که می‌پرسم، چشمانش باز از شادی برق می‌زند و می‌گوید: «خبر آزادی را که شنیدم اولین کسی که در خیابان شیرینی پخش کرد، من بودم. نمی‌دانم چند جعبه شیرینی خریدم. دوتا واقعه بود که خیلی شیرینی خریدم. یکی آزادی خرمشهر؛ دم قنادی ایستاده بودم و جعبه جعبه شیرینی پخش می‌کردم. دومی بازی فوتبال ایران و استرالیا. حتی پسرم زنگ زده بود محل کارم که پدرم کجاست. گفته بودند دارد، در خیابان شیرینی پخش می‌کند.»
‎او رفتنش را به بانک یکی از اشتباهاتش می‌داند و با شوخی می‌گوید: «زمانی که می‌خواستم به تهران بیایم، مرحوم پدرم گفت: «برو وزیر بشو. یک‌وقت کارمند بانک نشوی، پول‌های مردم را بشماری. وزیر بشو پول‌های خودت را بشمار. من رفتم کارمند بانک شدم و پول‌های مردم را  شمردم  سی و دوسال کار کردم و بانک به‌رغم نام شریفی‌ که دارد، پولم را خورد.»
‎انتشار اولین شعرها
‎سالمی روایتش از راه‌یابی به محافل ادبی را در تهران اینگونه تعریف می‌کند: «وقتی شعرهایم قوام بیشتری گرفت. کارهایم را برای مجله فردوسی فرستادم.از خرمشهر برای مجله فردوسی و نگین شعر فرستادم. شعرم هم در نگین چاپ شد و هم در فردوسی. اولین تابستانی که شعرم چاپ شد، به تهران آمدم و بلافاصله به دفتر مجله فردوسی رفتم و با عباس پهلوان آشنا شدم. او برخورد گرم و صمیمی‌ای داشت. در آنجا با خیلی‌ها آشنا شدم. در سفرهایم به تهران به دفتر مجله فردوسی می‌رفتم.یا در سینما بودم یا دفتر مجله فردوسی.»
‎او در نوجوانی از طریق مجله فردوسی و نگین با کتاب‌ها آشنا می‌شده و از طریق کتابفروشی‌های خرمشهر کتاب‌ها را سفارش می‌داده تا برایش بیاورند. مشوقش را مادرش می‌خواند و می‌گوید: «حتی به موسیقی علاقه داشتم. یک‌بار مادرم پرسید چه سازی دوست داری؟ گفتم ویولن. رفت برایم ویولن خرید. مدتی هم کلاس رفتم اما بعد کنار گذاشتم. نمی‌دانم چرا؟ شاید به این دلیل که استادم با متد فرانسوی تدریس می‌کرد. نمی‌دانم.»
‎این مترجم از علاقه‌اش به فیلم و سینما هم می‌گوید مثلا اینکه فیلم اسپارتاکوس را چهار بار در سینما دیده است:«زمانی که این فیلم آمده بود. شال‌وکلاه کردم به سمت سینما نیاگارا در خیابان جمهوری. بعد خودم را رساندم سینمایی که در خیابان استانبول بود و بعد بدو خودم را به سینما مولن‌روژ در جاده قدیم شمران رساندم.در آن روز چهار فیلم دیدم.»
‎ از یادگرفتن زبان تا مترجم شدن
‎او از فیلم دیدنش در سینما آبادان گفته که زمینه‌ای شده برای یادگیری زبان انگلیسی؛ «سینمایی به نام «تاج» در آبادان بود و آخرین  فیلم‌های سینمایی دنیا را می‌آورد و بدون سانسور و بدون دوبله نمایش می‌داد. تنها کاری که می‌کرد این بود که مختصری از قصه فیلم را در یک اسلاید می‌نوشت که «این و این و این و …» و ما برای «و…» پای فیلم می‌نشستیم. اعتراف می‌کنم. خب فیلم به زبان اصلی بود و من هم نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. هرجا جمعیت می‌خندید من هم می‌خندیدم هرجا دست می‌زد من هم دست می‌زدم. بعد با خودم گفتم این چه کاری است. یک‌سری کتاب و صفحه زبان انگلیسی به نام لینگافن بیرون آمد و پدرم برایم خرید. صفحه را در گرامافون می‌گذاشتم و گوش می‌دادم و به این ترتیب زبان یاد گرفتم.»
‎مترجم شدنش هم داستان دیگری دارد که سالمی آن را «تاریخی» می‌خواند و می‌گوید: «کارم شعر بود. همیشه کتاب‌هایی را که می‌خواستم از کتابفروشی «بهجت»، دور راهی یوسف‌آباد، روبه‌روی خبرگزاری پارس می‌خریدم. یک بار کتابی را روی پیشخوان دیدم که تازه درآمده بود. برداشتم و همین‌طور که نگاه کردم، گفتم اَه و کتاب را گذاشتم روی پیشخوان. پسر بزرگ  مرحوم بهجت گفت: «چه شد آقای سالمی». گفتم: «چیزی که منتشر شده ترجمه نیست، این چه کتابی است» خم شد از زیر پیشخوان کتابی درآورد و گفت «شما این را ترجمه کنید.» گفتم: «من!» گفت: «مگر نمی‌گویید ترجمه‌ نیست. شما ترجمه کنید.» نگاه کردم دیدم کتاب جرج اورول است. «دختر کشیش». گفتم: «قول نمی‌دهم سر زمان کتاب را به شما برسانم اما ترجمه می‌کنم و ترجمه کردم و با همین کتاب مبتلا شدم.»
کارهایی کردم که کسی جرأت انجامش را نداشت
‎او می‌گوید کار ترجمه و کلنجار رفتن با واژگان را دوست دارد و خاطرنشان می‌کند: «کارهایی کرده‌ام که خیلی‌ها جرأت رفتن به طرف آن را نداشتند. با پررویی و با قدرت این را می‌گویم. هیچ‌کس جیگر رفتن به سراغ چهارگانه یوکیو میشیما را نداشت. من رفتم. خیلی‌ها گفتند اگر میشیما می‌خواست فارسی بنویسد، اینجور می‌نوشت که سالمی نوشته است. یکی این نازنینان، حضرت محمودجان دولت‌آبادی.
‎آن موقع سیمین خانم بهبهانی در بیمارستان بستری بود. ساعت ۱۲ شب آقای دوات آبادی، به من زنگ زد. «چطوری سالمی؟» گفتم :«چیه شده محمود جان؟ خانم بهبهانی طوری شده؟» گفت: «نه. خدا نکند. تو پدر من را درآوردی.» گفتم: «چه شده؟» گفت: «کتاب برف بهاری تو نگذاشت من بخوابم. از اول کتاب گرفتم و الان تمام کردم.» کتاب را با این حجم خوانده بود. شمر هم نمی‌توانست این‌طور کار کند و به همین دلیل همه ترسیدند. به جرأت می‌گویم کسی جگر رفتن به طرف میشیما را نداشت ولی من رفتم. انجام دادم. کتاب ۲۲۰۰ صفحه است اما به چاپ نهم رسیده.»
‎سالمی نارضایتی‌اش را از قیمت بالای کتاب اعلام کرد و گفت: «منتی بر سر کتابخوان‌ها نیست. بیماری من است، دوست دارم کتابم خوانده شود. به همین دلیل ۵ درصد از حق ترجمه‌ام را کم کردم. آیا کسی هست که این کار را بکند؟ حال آنکه دیگران به ترجمه‌ها و نوشته‌هاشان آب می‌بندند تا کتاب چاق شود و حق‌الترجمه بیشتری بگیرند.من این کار را نکردم و با کسر آن ۵ درصد کمر پولی را که می‌گرفتم، شکستم و هیچ منی هم سر کسی ندارم.»
‎او که مترجم پرکاری هم نیست، می‌گوید: «من عشقی کار می‌کنم. باید از کتاب خوشم بیاید.اگر شما بپرسید بهترین کتاب آقای دولت آبادی چیست با همه احترامی که برای ایشان قائل هستم می‌گویم «جای خالی سلوچ» شما بگویید «کلیدر».
شعری که از گونی درآمد!
‎او در بخش دیگری از سخنان خود درباره سرودست شکاندن برای انتشار شعر در مجله فردوسی گفت و شعرهایی که گونی گونی به دفتر مجله می‌آمد و درباره  انتشار شعر آقای ماشاءالله آجودانی، ادیب، تاریخ‌دان و پژوهشگر می‌گوید: «یک روز آقای عباس پهلوان، سردبیر مجله فردوسیی یک گونی شعر آورد و گذاشت کنار من و گفت: «سالمی از توی این شعرها، چندتا شعر برای هفته آینده در بیار.» شعرها را می‌خواندم و خوب‌هایش را کنار می‌گذاشتم و شعرهای سست را رد می‌کردم. یک‌بار شعری را خواندم، دیدم شعر بدی نیست. قشنگ است اما شاعر نتوانسته حرفش بزند. شعر را درست کردم، با دست بردن در آن، راست و ریستش کردم و فرستادم برای انتشار در مجله. هفته بعد از انتشار در دفتر مجله بودم. آقای عبدالعلی دستغیب هم بود، آقای عباس پهلوان نبود. جوانی آمد و سراغ ایشان را گرفت. گفتم نیستند و خودم را معرفی کردم. جوان گفت: «ماشاءالله آجودانی هستم، از مازندران» گفتم: « شعرتان چاپ شده بود، دید». گفت: «شعر من نبود». گفتم: «چرا شعر شما بود، منتهی من دست بردم آن. چندجایش گیر داشت.آقای آجودانی من شعر می‌فهمم، گیر داشت.» گفت: «شعر من نبود.» من گفتم: «خب می‌توانید بنویسید شعری که به نام من چاپ شده، شعر من نبوده و در شعر دست برده‌اند.»  گفت: «نه».
‎ ویت‌کنگ‌های مجله فردوسیاا
‎این شاعر درباره برهم زدن جلسات شعر سنت‌گرایان هم می‌گوید: عباس پهلوان می‌گفت این‌ها «ویت‌کنگ»‌های مجله فردوسی هستند. ما یک ایل بودیم. جماعت فضول می‌رفتیم جلسات را بهم می‌زدیم. یکی از کسانی که با شعر نویی‌ها لج بود، شادروان مظاهر مصفا بود. با خواندن شعر نو انگار گوشت تنش را تکه‌تکه می‌کردی. ما در جلسه پراکنده می‌نشستیم و زمان شعرخوانی که می‌شد از هر طرف دست بالا می‌رفت. می‌رفتیم روی سن و شعر نیمایی می‌خواندیم. ما را می‌آوردند پایین و گاهی هم بیرونمان می‌کردند. باز سربه‌زیر وارد جلسه می‌شدیم. می‌گفتیم غزل بخوانیم دو خط غزل می‌خواندیم بعد شعر نیمایی. من بودم، قاسم ایرانی بود، محمد مالمیر، شادروان هوتن نجات و چند تن دیگر»
‎او درباره مجله خوشه نیز می‌گوید: «خوشه خراب شد. دوره‌ای دست شاملو افتاد و تیراژش وحشتناک بالا رفت و همه را کنار زد. وحشتناک برای آن دوره، تیراژ ۳۰۰-۴۰۰ هزارتایی داشت. حسابش را بکنید تیراژ کنونی کیهان ۵ هزار تا است که ۳۵۰۰ تا برگشتی دارد. شاملو مجله را با قصه‌ها و شعرهایی که در آن چاپ می‌کرد، بالا کشید و با رفتنش فروکش کرد. در آنجا هم شعر چاپ کردم.»
کاری که عباس پهلوان با مجله پنج ریالی فردوسی کرد
‎ سالمی در ادامه سخنانش درباره شعر دهه ۱۳۴۰ می‌گوید: «دهه چهل یکی از دهه‌های پربار فرهنگ و هنر ایران بود. در این دهه خیلی‌ها رو آمدند. خیلی‌ها هم از مجله فردوسی رو آمدند. عباس پهلوان با مجله پنج ریالی فردوسی خیلی بیشتر از مهرداد پهلبد، وزیر تشکیلات وزارت عریض و طویل فرهنگ و هنر به فرهنگ و ادب ایران خدمت کرد. عباس پهلوان دست خیلی‌ها را گرفت.  دهه ۴۰ درخشان‌ترین دهه‌های فرهنگ و ادب ایران است. همه استخوان‌دارها هم بودند. الان شاعر آنچنانی نداریم. الان همه برای خودشان شاعر شده‌اند. چندین بار دعوت کرده‌اند تا در جلسات آن‌ها شرکت کنم. گفتم کار دارم، نمی‌رسم. گفتند به نفعت است،  گفتم: «چرا؟ می‌خواهم چه کنم؟»
‎ او شب‌های گوته را از درخشان‌ترین شب‌ها و یکی از پایه‌های انقلاب خوانده و درباره آن شب‌ها می‌گوید: «به دلیل دیسک کمر در بیمارستان بستری بودم و دکتر کمرم را گچ گرفته بود. از بیمارستان اجازه گرفتم و دکترم اجازه داد تا بستر را رها کنم.  تاکسی گرفتم و در حیاط انستیتو گوته، جا پیدا کردم و نشستم تا تکان نخورم. دو شب در این ده شب حضور داشتم.»
‎  نتوانسیم شاعر و نویسنده ارائه دهیم
‎سالمی خاطر نشان می‌کند: «بعد از انقلاب نتوانستیم در مجموع ۵ شاعر و ۵ نویسنده ارائه دهیم. نتوانستیم. نمی‌شود بگوییم «پنجره باز بود، پنجره بسته بود، آه، آمدم، تو آمدی رفتی آه». این‌ها شعر نیست. اصلا چیزی نیست. نمی‌دانم، شاید من اشتباه می‌گویم. در این سال‌ها می‌توانید مهدی اخوان ثالث دیگری نشان دهید؟ با سپهری اخت نبودم اما می‌توانید یک سهراب سپهری دیگر نشان دهید؟ می‌توانید حمید مصدق نشان دهید؟ و می‌توانید شاملو نشان دهید، می‌توانید فروغ نشان دهید، آیا می‌توانید سپانلو نشان دهید؟ نمی‌شود نیست.»
‎با تأکید می‌گوید شاعر و نویسنده و هنرمند نمی‌میرد و تا زمانی که کتابش منتشر می‌شود شاعر و نویسنده زنده است و نباید حتما خبری از آن‌ها باشد تا شعر هست آن‌ها زنده‌اند. مثلا شعر «اسب سفید وحشی» منوچهر آتشی «اسب سفید وحشی/بر آخور ایستاده گران‌سر/ اندیشناک سینۀ مفلوک دشت‌هاست/ اندوهناک قلعۀ خورشید سوخته است
با سر غرورش، اما دل با دریغ، ریش» یا شاملو می‌گوید «بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح/سوار/ خاموش ایستاده است/ و یالِ بلندِ اسبش در باد/  تکان می‌خورد/ خدایا خدایا/ سواران نباید ایستاده باشند/ هنگامی که/ حادثه اخطار می‌کند.» یا شعر نیما که شاید خیلی‌ها نفهمند منظورش چیست؟ «زردها بی خود قرمز نشدند/ قرمزی رنگ نینداخته است/ بی‌خودی بر دیوار/ صبح پیدا شده از آن طرف کوه «ازاکو» اما/ «وازنا» پیدا نیست/ گرته روشنی مرده  برفی همه کارش آشوب/ بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار/ وازنا پیدا نیست/ من دلم سخت گرفته است از این/ میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک/ که به جان هم نشناخته انداخته است:/ چند تن خواب آلود/ چند تن ناهموار/ چند تن ناهشیار.» کجا می‌توانید شعری مثل این پیدا کنید. تازه خیلی‌ها معتقدند نیما خیلی‌خیلی خوب و قوی نبود. اما هنوز  در خوانش شعر «آی آدم‌ها» درگیر هستیم.
‎او در بخش دیگری درباره کارهایی که در حوزه زبان فارسی و ویراستاری انجام می‌دهد، گفت«پدر خودم را درآوردم. هرکس کار تکی انجام دهد، پدرش در می‌آید. حَییم فرهنگ را  تنهایی درآورد، پدرش هم در آمد اما هنوز فرهنگ قابل اعتمادی است»
‎او سپس به فرهنگ کامل انگلیسی فارسی پنج‌جلدی آریان‌پور اشاره کرد و گفت: «خیال می‌کنید آریان‌پور خودش به تنهایی این کار را کرده؟ خیر، او زبان انگلیسی تدریس می‌کرد و صفحه‌های فرهنگ را بین دانشجویانش تقسیم کرد و نمره کلاسی آن‌ها بود بعد در آن دست برد و ویرایش کرد.»
بگومگوی «جلال» و «به‌آذین»
‎سالمی جلسات تشکیل کانون نویسندگان را که در دهه ۱۳۴۰ در گالری نقاشی در خیابان شاه‌رضای آن زمان، برپا می‌شد، به خاطر دارد و  دعوای «جلال» و «به‌آذین» را اینگونه روایت می‌کند: «در آن جلسه، تمام اعضای کانون حضور داشتند. جلال در آغاز جلسه به به‌آذین و سیمین خانم دانشور و چند نفر دیگر گفت: «فردا برید، کانون را به ثبت برسانید.» جلسه بعد پرسید «رفتید؟». گفتند: «نرفتیم». سیگارمهم دستش بود.گفت: «برای چه نرفتید؟» به‌آذین گفت: «خودت چرا نیامدی؟». جلال گفت: «من نشسته‌ام که از دور شماها را ببینم؟» به‌آذین گفت: «نیازی نداریم شما ما را ببینید. که بگومگو بالا گرفت.»
‎«جلال» و روز خاکسپاری تختی
‎او در ادامه روایتش از جلال آل‌احمد و مراسم خاکسپاری تختی اینگونه تعریف می‌کند: «دکتر براهنی، جلال، سپانلو، من، دکتر ساعدی و چند نفر دیگر جلو امامزاده عبدالله بودیم. سر کوچه امامزاده عبدالله یک گلفروشی و سر دیگر قنادی بود. جلوتر قهوه‌خانه بود. ما رفتیم آنجا ناهار خوردیم، هرکس پول خود را داد. منتظر شدیم تا جنازه را بیاورند و طواف دهند تا بعد برود ابن بابویه دفن کنند. جنازه را آوردند. یکی جلو بود شعار می‌داد. محمد بوقی (رشتی) بود. جلال گفت: «این آدم کیه؟» گفتیم: «ممد بوقی، بوقچی تیم پرسپولیس». صدایش کرد و به او گفت بروید بگویید: «شاه تختی را کشت.» محمدبوقی گفت: «چه‌جوری بگوییم؟» گفت: «هرطور می‌توانید. در پچ‌پچ بگویید شاه تختی را کشت. و بگوید شاپور غلامرضا به دستور شاه، او را کشت.» فوری یک شعار نوشت «این تختی جوانمرد/ دشمن خائنین بود» به دستشان داد. آن‌ها هم گفتند. درحالی که پسر شادروان تختی می‌گوید پدرم خودش را کشت و ما از همان ابتدا می‌دانستیم.»
‎او قتل صمد بهرنگی توسط ساواک را هم دروغ خواند و گفت: «آب ارس به گونه‌ای است که اگر یک‌جا بایستید، یک‌دفعه زیر پایتان خالی می‌شود. صمد شنا بلد نبود و زیر پایش خالی شد و رفیقش هم نتوانست بگیردش.»
سعید راد، شرط‌بند بود
‎سالمی خود را فوتبالی می‌خواند و می‌گوید: «چند نفر دیوانه بودیم. برای بازی پرسپولیس از خرمشهر به تهران می‌آمدم. من، سعید راد، شادروان مرتضی احمدی و چند نفر دیگر بودیم که  این‌ور جایگاه می‌نشستیم و تاجی‌ها آن‌ور. سعید راد، شرط‌بند بود. یک کیف سامسونت با ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزار تومان پول می‌آمد و می‌رفت سمت تاجی‌ها و شرط می‌بست. در درجه اول روی برد تیم، بعد اولین کرنر، اولین فول، اولین اوت و… همه را شرط‌بندی می‌کرد. هوشنگ ابتهاج هم می‌آمد. آن زمان زن‌ها هم به استادیوم می‌آمدند در حدی شده بود که با برخی سلام‌و علیک هم داشتیم.  قاطی می‌نشستیم و کسی با کسی کار نداشت.»
‎او درباره حال‌وهوایش برای هشتاد سالگی می‌گوید: «سن یک عدد است. کاری به هشتادسالگی ندارم. آدم چه پیر شود، چه بمیرد. من نه پیر شدم و نه مُردم. به قول عارف «دل من تازه جوونی می‌کنه!»
‎ مخالفت با کتاب صوتی
‎سالمی در بخش دیگری از سخنان خود می‌گوید: «با کتاب صوتی مخالفم. به خودم اجازه نمی‌دهم با کتاب چنین بازی‌ای بکنم. به موسیقی خوب گوش می‌دهم. خودم همت می‌کنم و کتاب را می‌خوانم. با ورق زدن کتاب عشق می‌کنم. دوست ندارم کسی برایم کتاب بخواند. باید کتاب را حس کنید و واژه‌واژه آن در ذات و وجودت بنشیند. مطلقا  کتاب صوتی نمی‌پسندم.»
‎ غلامحسین سالمی با بیان اینکه هنوز شعر می‌گوید، در پایان غزلی از خود خواند.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *