تعطیلات نوروز برای بسیاری از مردم فرصت تفریح و استراحت است و معمولا پای ثابت یکی از این تفریحات هم سینما رفتن است. در این ایام بیشتر خانوادهها فیلمی مفرح و شاد را ترجیح میدهند ولی امان از آن روزی که به تماشای فیلمی بروند که فقط در ظاهر کمدی بوده!
به گزارش ایسنا، در سالهایی که فضای مجازی بر زندگی بسیاری از آدمها سیطره نینداخته بود، در کنار دیدوبازدیدهای خانوادگی روزهای نوروز، سینما یک سرگرمی جذاب برای کسانی بود که تعطیلات برایشان حوصلهسربر میشد. این سرگرمی هنوز هم در نوروز جذابیت دارد بخصوص برای گروهی که موقعیت سفر رفتن را پیدا نمیکنند.
این تفریح خانوادگی حدود سه دهه قبل سوژهای برای بهاریه هوشنگ مرادی کرمانی شد که در یک نشریه سینمایی به چاپ رسید.
این نویسنده، نوروز ۱۳۷۵ در مجله «فیلم» داستان کوتاهی با نام «نوروز در تاریکی سینما» در قالب بهاریه داشت که آن را از مجموعه داستان در دست نگارش «هنر برای هنر» معرفی کرده بود.
این داستان را در ادامه میخوانید:
«بابا جلوجلو میآمد و زن و بچههاش لباس عید پوشیده، به دنبالش میآمدند. میشد فهمید که توی خانه چه حرفهایی زدهاند:
– وای! دلمان پوسید. هرجایی که قرار بود برویم، رفتیم. کسی هم نیست که عید دیدنی بیاید خانه ما. بیا بچه ها را ورداریم و برویم سینما.
– مامان راست میگوید، خسته شدیم از بس توی خانه نشستیم و به در و دیوار چشم دوختیم. برویم سینما.
– بابا تو را خدا قبول کن. قول میدهیم که توی سینما چیزی نخواهیم.
– از همین آجیلهای عید میبریم توی سینما میخوریم.
– شیرینی هم میبریم که ساندویچ نخریم.
– خب مرد، نگذار این قدر بچهها عجز و التماس کنند. بعد از یک سال بشوروبمال و درس و مشق بچهها و حرص و جوش خوردن، یک بار هم ما را ببر سینما.
– کدام سینما؟
– همین سینما درخشان.
– فیلم خندهداری دارد.
– برویم یکخرده بخندیم.
– باشد، لباسهایتان را بپوشید.
– هورررا!
بابا جلوجلو آمد دَم گیشه، دولا شد و از سوراخی گیشه آقای انوری را نگاه کرد.
– شش تا بلیت. سهتاش بچگانه باشد.
– بلیت بچگانه نداریم.
بچهها مادر را میکشیدند و میبردند دم ویترین که عکسهای فیلم را نشانش بدهند. عکسها درهم و برهم و قروقاتی بود. آدمهای توی عکسها یک جور و یک دست نبودند. دو تا آدم چاق که داشتتند کَل و کُشتی میگرفتند. پسر و دختر خوشگل و ترگلورگلی توی جنگل میدویدند. یک جا هم دستهای همدیگر را گرفته بودند، دختر آواز میخواند. عکسی هم از پسری بود که بسته بودندش به کندهی درختی، روی چشمهایش را هم با دستمال بسته بودند و میخواستند تیربارانش کنند.
مادر لب و لوچهاش را کشید تو هم.
– اسم فیلمش چیه؟
– دو ناقلا.
– کدامشان دوناقلا هستند؟
بابا گفت:
– بروید تو، الان فیلم شروع میشود.
آن سال عید، مردم شاد و شنگول میآمدند که یک خرده بخندند و دلشان باز شود. ولی وقتی از سینما بیرون میآمدند، چشمهای سرخ و ورم کردهشان نشان میداد که گریه بسیار کردهاند. آنهایی که دم سینما بودند و هنوز تو نرفته بودند خیال میکردند تماشاگران از بس خندیدهاند به گریه افتادهاند و این سرخی و ورم چشمها بابت اشکهایی است که از زور خنده بیرون زده است. ولی خود تماشاگران فیلم دیده خوب میدانستند که از این خبرها نبوده و توی تاریکی سینما از زور غصه هقوهق کردهاند و آب غوره گرفتهاند.
مردم با دل خوش میرفتند توی سینما و با گریه بیرون میآمدند. بچهها دمغ و غرغرکنان و پا به زمینکوبان که:
– یعنی چه؟ این کجایش خندهدار بود؟
– اصلا خنده دار نبود، درام بود. ما میخواهیم بخندیم.
– لااقل یک چیزی بخر بخوریم. سینمامان که این جوری شد.
«رضا غارغارو» آدم شرّی بود. همیشهی خدا سر فلکه مردم را دور خودش جمع میکرد و با یکی دست به یقه میشد و داد و هوار میکرد. ما به داد و هوار کردن میگوییم «غار غار» کردن. روی همین حساب اسمش را گذاشته بودیم «رضا غارغارو».
رضا غارغارو آمده بود سینما که بخندد، به گریه افتاده بود و آمده بود بیرون. یقه بلیت پارهکن سینما را گرفت و غار غار کرد که:
«این چه بساطی است که راه انداختهاید. چرا بیرونتان با تویتان فرق میکند؟ دَم سینما مینویسید دو ناقلا، ما هر چه انتظار کشیدیم دوناقلا ندیدیم. پول ما را بدهید.» مدیر سینما به داد بلیت پارهکن رسید. دست رضا غارغارو را گرفت و کشیدش کنار:
– چیه، چرا معرکه گرفتی؟
– اسم این فیلم چیه؟
– اسمش هست دو ناقلا. فرمایشی بود؟
– ما رفتیم تو سینما دو تا ناقلا ندیدیم. پسر و دختری عاشق شده بودند. پسر آس و پاس بود پدر دختر آدم کِنسی بود و دخترش را به او نمیداد. پسر و دختر هی گریه کردند و برای هم آواز خواندند و عاقبت پدر دختر از دست پسر عاشق به تنگ آمد و دخل او را آورد و دخترش هم زهر خورد و کلک خودش را کند، این ها کجاشان ناقلا بود؟ مگر آدم عاشق هم ناقلا می شود؟
– ببینم اسم دختره تو فیلم چی بود؟
– اسمش… ش. اسمش بود «دوناتلا». جوان عاشق و پدر و مادرش صدا میکردند «دوناتلا».
– فیلم ایرانی بود؟
– نه خارجی بود.
– تو زبان خارجی بلدی؟
– نه.
– پس بدان که خارجیها به «ناقلا» میگویند «ناتلا». این آگهی که ما دم سینما زدیم به زبان ایرانی است. اما توی فیلم آنها به زبان خودشان حرف میزنند.
– رضا غار غارو که هم کمی قانع شده بود و هم جلوی جماعت از رو رفته بود پشت گوشش را خاراند و گفت:
– چرا به دختر میگفتند «دوناتلا» و نمی گفتند «ناتلا».
– خب معلوم است برای این که آنها دو نفر بودند. تو پسر عاشق را به حساب نمیآوری. یک پسر و یک دختر چند نفر میشوند؟
– دو نفر.
– بارک الله، قربان آدم چیزفهم. پس میشود «دوناقلا»! به سلامت، خوش آمدی.
مدیر سینما عرق پیشانیاش را پاک کرد و آمد تو سینما و زیر لب به پخشکننده فیلم که در تهران بود فحشهای ناجور داد.
– فلان فلان شده با این بدقولیاش امسال عید پدر ما را درآورد.
قرار بود فیلم کمدی آقای اسکناس یا صد کیلو داماد هدیه عید نوروز سینما درخشان باشد که هیچ کدامش نرسیده بود. مدیر سینما از یک ماه مانده به عید توی بلندگو گفته بود که «مژده به همشهریان عزیز، هدیه نوروزی مدیریت این سینما به شما. فیلمی است سراسر خنده» حالا نمیدانست چه کند؟ این بود که رفته بود فیلم ایتالیایی آن جوری از ته انبار کشیده بود بیرون و به من که آگهینویس سینما بودم گفته بود: «بنویس فیلم دیدنی دوناقلا، هدیه عید نوروز».
دو سه روز که از نمایش فیلم گذشت گوش به گوش رسید که این فیلم گریهآور است و اسمش قلابی است. یکهو سینما خلوت شد و بلیتفروش بنا کرد به مگس پراندن.
مدیر سینما هی تلگراف میزد به تهران که: «فوری کمدی فرستید»، کسی به دادش نمیرسید. پاک ناامید شده بود که کمکم سر و کله عاشقهای شهر پیدا شد. سینما پر از عاشق شد. انواع و اقسام عشقها. تو تاریکی از صدای هقهق گریه و آه و ناله سوزناک، بالا کشیدن بینی، بوی عطرهای جوراجور، و برق دستمالهای سفید اشک پاککن غوغا برقرار بود. مدیر سینما، بلیت فروش، بلیت پارهکن، نظافتچی، آگهینویس، کنترلچی، همراه تماشاگران عاشق بارها و بارها فیلم دوناقلا را دیدند و همراه با عاشقان گریه کردند. البته پولهاشان را میگرفتند. سانس آخر شب از همه سانسها شلوغتر بود. عاشقها که موقع بیرون آمدن از سینما گریه خوبی کرده بودند و سبک شده بودند، زیر لب میگفتند: «شهر ما این همه عاشق دارد و ما فکر میکردیم فقط خودمان عاشقیم. چقدر زیباست که همه عاشقها سلیقههای جوراجورشان را کنار بگذارند و هفتهای یک روز در یک جا جمع بشوند و گریه کنند و حال همدیگر را بپرسند!»
مدیر سینما که کار و کاسبیاش رونق گرفته بود، توی سالن انتظار قدم میزد و میگفت: «بعد از سالها سینماداری تازه دارم این جماعت را میشناسم. خنده میخواهند چه کار؟»
بدون دیدگاه