جبار آذین
به دنیا که آمدم،‌ پدربزرگ گفت:‌ دختر است؟!‌ زنده به گورش کنید!‌ پدر گفت:‌قدمش نحس است و برادرم گفت:‌‌ دختر شوم است.‌
پدربزرگ،‌ سالار خانواده گفت:‌ اگر زنده بماند،‌ ما از این هم که هست،‌ فقیرتر و بدبخت‌تر می‌شویم! پدر،‌سالار دوم و وارث تفکرات رئیس خانواده،‌ بر فرمان پدربزرگ،‌ سالار سنتی خاندان تاُکید کرد.‌‌ مادر،‌ گریان و هراسناک،‌ کنج اتاق در خود جمع شده و بدون صدا می‌گریست.‌
برادر طناب و پارچه و تیشه در دست آماده اجرای حکم پدربزرگ و پدرِ مردسالار شد.‌ با نگاه تند و تیز پدربزرگ،‌پدر مرا از زمین کند و درون دست‌های پسرش گذاشت.
گریه مادر صدادار شد،‌ ولی خشم پدر،‌ صدای مادر را کشت.‌
پدربزرگ وردی خواند و فوت کرد و برادر،‌ مرا از خانه بیرون برد.‌
مادر ضجه می‌زد و شیون می‌کرد و سالاران خانواده بی‌اعتنا چای می‌نوشیدند.
من،‌ گام به گام، به گور نزدیک‌تر شده و سایه‌ای در پی ما لحظه به لحظه ما را تعقیب می‌کرد.‌
من که در گور جای گرفتم،‌ سایه جلوتر آمد،‌پسرِ پدرسالار،‌ وجود او را احساس کرد و به سرعت،‌ مرا خاکباران نمود و سایه که بر سر او، سنگین شد،‌ هراسناک،‌‌ طناب و تیشه را رها کرد و در میان تاریکی به سوی خانه دوید. سایه کنار من آمد، خاک‌ها را روفت و مرا به آغوش کشید.‌
انگار او را از قبل می‌شناختم،‌‌ اما نه.‌ من که تازه وارد این دنیا شده بودم،‌ شاید او همان فرشته شمشیر به دستی بود که مادر وقتی مرا در خود داشت برایم،‌ قصه اش را گفته بود که مادران و زنان،‌ دوستش داشتند و حامی خود می‌دانستند.
فرشته مرا با خود برد و جلوی خانه‌ای که نور می‌تافت،‌ گذاشت و لبخندی زد و رفت.‌ چند لحظه بعد،‌ در خانه باز شد و زن و مردی بیرون آمدند،‌‌ نگاهی به یکدیگر و من کردند و لبخند زدند و مرا به آغوش کشیدند و داخل خانه بردند.‌
من برای نخستین بار با لبخند آشنا شدم.‌ مرد مهربان و زنی که او را ایران می‌خواند و مهرآفرین نام داشت،‌ مرا ایراندخت نامیدند.‌‌
من چند سال در میان مهر و ایران زندگی می‌کردم که ناگاه زلزله آمد و پدر و مادر را با خود برد و من تنها ماندم.‌‌ کسانی آمدند مرا با خود بردند و مجدد خانواده‌دار شدم.‌ خانواده‌ای خشک،‌خشن و بی‌روح که از جنس پدربزرگ‌سالار و مردسالار بودند و باز هم برادری که تیشه بر دل‌ها می‌زد.
‌این بار اینان مرا در پارچه‌ای تمام قد مچاله کردند.‌به ظن پدرسالار و پسرش تا از گزندها و بلاها در امان بمانم.‌ بعدها برای محافظت بیشتر مرا در خانه نگه داشتند.
در آغاز فکر می‌کردم که این‌ها از آن‌ها که درخانه شان متولد شدم،‌ بهترند،‌ اما به قول خودشان از سر دلسوزی و اینکه از جسم من در برابر دزدها مراقبت کنند،‌ آنچه را خود دوست داشتند برسر و تن من کردند تا کسی به من طمع نکند.
این‌ها نمی‌فهمیدند که با این کارها دارند،‌ روح مرا می‌کشند،‌ برایشان جسم و قد و بالا و رنگ و روی من،‌ مهم بود.
من روز به روز قد می‌کشیدم،‌ ولی چون بیرون و آفتاب را نمی‌دیدم افسرده و پژمرده می‌شدم.‌ روزی در خلوت به حال خود اشک می‌ریختم که به یاد فرشته افتادم،‌ همانی که مرا از مرگ نجات داده بود.
اکنون که باز هم مرگ را و این بار تلخ‌تر احساس می‌کنم،‌ دلم می‌خواهد یک بار دیگر باز هم فرشته بیاید و نجاتم دهد. مدت‌هاست که برای آمدنش دعا و لحظه‌شماری می‌کنم و می‌دانم که او خواهد آمد.‌ من هر شب و روز او را فریاد می‌زنم و می‌دانم که همین روزها خواهد آمد.‌
مادر منتظرت هستیم بیا.
روز مادر بر مادران،‌ زنان و دختران وطنم مبارک.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *