جواد کراچی
باز هم صبحگاهی است طلایی در سرزمین مادریم. برای خوردن کله پاچه که به یقین برای تعداد زیادی از هموطنانم آرزویی سخت و دشوار شده است، بیدار شدهام و قهرمانِ فرهادی رهایم نمیکند.
صبحگاهی است که خاطره خواهد شد.
خاطره خواهد شد به یقین.
زیرا شب و یا عصر روز قبلش هم خاطره بود.
با دوستان به سینما رفتن و قهرمان فرهادی را در سالن سینمایی دیدن که فقط یازده نفر بیننده داشت و من سرگردان و حیران از یافتن معادله فروش چندین میلیاردی این فیلم.
ای کاش خوشحالی من از بلاهت نبود و مردم باز هم به سینما و به فرهنگ رو میآوردند.
قهرمان، قهرمانیست که با پای خودش و خوشحال و خندان به زندان باز میگردد…
جالب است که خوشحالی او از بازگشتن به زندان بدان جهت است که از فساد و دروغی که در جامعه، بیخ و بن روابط را آلوده کرده. دور میشود.
پیام، فرزندش که با لکنتی ترحم گونه دست و پنجه نرم میکند را به دست عشقش میسپارد و از آنها خداحافظی میکند.
فراموش نکنیم که ایستگاه اتوبوسی که معشوقه او در آن به انتظار رحیم سلطانی مانده، زرد رنگ است.
رحیم با ظاهری دگرگون اما با لبانی خندان میآید و کلاه به احترام بر می دارد و راهی زندان می شود.
قهرمان فرهادی کف جامعه ما، با تمامی زیر و زبرهایش و با تمامی خصوصیات اخلاقی و رفتاری اش و شیوه فکر کردن و عمل و عکسالعملهایش را به خوبی به نمایش گذاشته و شاید به همین دلیل هم هست که خارجیها برایش دست می زنند و سینه چاک میکنند و در ساختنش شراکت میکنند.
همان خارجی هایی که «ژان لوک گودار»شان گفته:
سینما بازتاب واقعیت نیست، سینما واقعیت بازتاب است.
اصغر خان خسته نباشید.
من هم مرخصیام تمام شده و از روز شنبه به تبعیدگاهی خود خواسته بازمیگردم.
تو میدانی که جان باغ ما اوست
مبادا سرو جان از باغ ما کم.
بدون دیدگاه