دکتر فاطمه عبدی*
پیرمرد، دستان دستبد زده اش را با علامت وی (پیروزی) جلوی دوربین خبرنگاران گرفته است. می گویند سرهنگ بازنشسته ارتش است. نخست به قتل پسر با همدستی همسرش اعتراف می کند و چند روز بعد به قتل داماد و دخترش.
در پاسخ به خبرنگاران میگوید: اصلا عذاب وجدان ندارم. کابوس هم نمیدیدم چون انسانهای فاسدی را کشتم!
اعترافات پدر و مادری مسن به قتل فرزندان و دامادشان بسیار تکاندهنده و شوکآور است.
روان جمعی شنوندگان این خبر هولناک، آزرده شده است. اظهار نظرهای زیادی در مورد این حادثه تلخ در فضاهای مجازی دیده میشود.
بعضی تلاش کردهاند تا کارشناسانه این گونه فجایع را ریشهیابی و آسیبشناسی کنند و برخی دیگر فقط به ابراز تاسف شدید و گاه لعن و نفرین به مسببان این حادثه اکتفا کرده اند.
سوالی که در این میان مطرح میشود این است که چطور پدر و مادری میتوانند تن نیمه جان فرزندشان را با قساوت و بیرحمی تکه تکه کنند؟ مگر میشود؟
در مباحث آسیبشناسی روانی«اختلال شخصیت ضداجتماعی» مطرح میشود.
در این اختلال فرد مبتلا پس از اعمال مجرمانه هیچ گونه نشانهای از «سرزنش خود» و بنا به آنچه عوام می گویند«عذاب وجدان» ندارد. چه بسیار قاتلانی که پس از انجام عمل قتل، در همان مکان غذا خورده و با خیال آسوده خوابیدهاند.
افرادی که دچار این نوع از اختلال شخصیت هستند؛ عموما در رده افراد بیمسئولیتی طبقهبندی میشوند؛ افرادی که تقریبا از دوره نوجوانی با رعایت قانون و مقررات اجتماعی در ستیزند.
رفتارهای بهرهکشانه و فریبکارانهی زیادی را در زندگینامه شخصی خود دارند و بطور کلی به عنوان انسانهای ناسازگار، پرخاشگر و بیملاحظه شناخته میشوند.
در مورد اخیر بدون بررسی دقیق روانشناختی این پدر و مادر قاتل، نمیتوان به دلایل روانی ارتکاب این قتلهای فجیع پی برد ولی آنچه از ظواهر امر برمیآید؛ مرتکبین این جنایتها، سابقه رفتارهای ضد اجتماعی نداشتهاند. حتی ظاهر موجه آنها باعث شده که بتوانند چندین سال دو قتل را پنهان نگه دارند.
شاید مانند بسیاری از سناریوهایی که در فیلمها و داستانهای جنایی گفته میشود؛ فرضیه جنون آنی مطرح شود که با توجه به برنامهریزی از قبل، همدستی همسر قاتل و همچنن سابقه جنایت در گذشته، آن ظن نیز منتفی است.
پیرمرد، مختصر و مفید خود را تبرئه میکند. او میگوید: «تمام کسانی را که کشتم آدمهای فاسد و بدکاری بودند.»
آنچه در ذهن این پیرمرد و نظامی سابق، به صورت یک باور (و در اصطلاح روان شناسی یک طرحواره) درآمده، این است که «یک فرد فاسد را می توان کشت.»
براساس این باور احتمالاً نسبت قاتل و مقتول و شیوه قتل مهم نیست. حتی شاید نوع فساد و شدت فاسد بودن مقتولان نیز برای قاتل چندان مهم نباشد. مهم این است که فرد فاسد باید بمیرد!
شاید همکاران جامعهشناس باید به دنبال این پاسخ باشند که: چرا طرحواره «خود حق پنداری»، «خود قاضی پنداری»، «خود مجری قانون پنداری» در جامعه ما شکل گرفته است؟
از دید روانشناختی باید به این نکته اشاره کرد که پشت تجربه هر نوع هیجان، یک فکر نهفته است. به عنوان مثال اگر کسی خودش را لایق یک موفقیت بزرگ و یک دستاورد شادیآور نداند؛ پس از کسب آن پیروزی، احساس شادی نمیکند و یا کسی که یک فقدان و شکست را از نظر شناختی، مقدمه پیروزی میداند و یا با دید نوعی چالش برای قویتر شدن به آن مینگرد؛ احساس ناکامی نمیکند.
به همین دلیل است که دستاوردهای انسانها احساس خوب و یا بد را برای آنها تعیین نمیکند بلکه هیجانی را که افراد در پی آن دستاوردها دارند تعیینکننده احساس خوش و یا ناخوشایند آنهاست.
تجربه هیجانی انسانها چه غمبار و چه شادی آور، به تفکر و نوع شناختی وابسته است که در پس آن تجربه قرار دارد.
تجربه هیجانی «پیرمرد فرزند کش» آسودگی خیال و آرامش است. زیرا تفکر پشت این تجربه او را محق میداند که «هر فاسدی را میتوان و باید کشت».
*روانشناس
بدون دیدگاه