به یاد دکتر، عزیز شبانی، استاد ادبیات دانشگاه شیراز.
یادداشت / جواد کراچی
ساده
چه روان
مي آييم
و
رونده می رویم.
ببخشيد
اگر اشتباهي آمده بودم.
يا رفته بودم.
امروز را بي سر،
بسر كردم.
بودن بود.
به من چسبيده بود .
رهايم نمي كند.
آری، بودن بود. است که به امثال عزیز چسبیده بود.
چند سال و ماهی بیشتر نمیگذرد که به دنبال دردودلها و بازدیدهای سالیانی دور در هتل چمران شیراز قرار گذاشتیم و دل در هوس دیداری دوباره بود تا او را دوباره و از نزدیک ببینم. گرچه دورادور همیشه جویای حال و احوالش بودم.
خودش بود که مردن را و زندگی را بیپیرایه، یکی قلمداد می کرد.
خودش بود. آری خودش بود.
هر گاه به شهرمان سفر کردم، نقطه اوج و قله گفتوگوها در این سالهای عزیز بود که خودنمایی میکرد.
کتاب تازه چاپ شدهاش: «از بوف کوریها و آه آهو» را به همت انتشاراتی بامداد نو منتشر کرده بود و در قله اوج پرواز میدیدمش .
خوانده بودم کتاب را و وسوسه نوشتن درباره آن، رهایم نمیکرد.
تا اینکه خبر ناگوار رفتنش را خواندم.
باور این مرگ زودهنگام، چنان در غربت، دامنم را گرفت که مرا به بستر بیماری کشاند.
گرچه از اوایل دوران نوجوانی او را میشناختم و مسیر تغییر و تحولات گذار از سنههای دور را هم با او طی کرده بودم. اما رفتنی اینچنینی را، باور نمیکردم.
عزیز باعزت و افتخار رفت.
عزیز، سرافکندگی دهه شصت و بیعدالتیهای دهه شصت را با افتخار پشت سر گذاشت.
عزیز، مرد میدان بود،
میدانست که چگونه از پس حرامیان و نوباوگان، لمپن صفت به درآید.
به زبان آنان شعر میسرود و راه پر و پیچ و خم شیراز تا فیروزآباد را با پای پیاده و کوچه به کوچه و در به در طی میکرد تا آنان را خشنود کند.
عزیز پس از طی مراحل تحصیل و مدارج ترقی با هوشیاری وصفناشدنی میدانست که
چگونه در جلد خیام و منصور حلاج برود و اناالحق را سر بدهد.
عزیز مرد میدان بود و با افتخار، پرچم شهری طرد شده را در میدان شهری که خوشگذرانی دوران سابق را به ارث برده بود.
درخشید و خوش هم درخشید و نام شبانی شبان را در پس طلوعی دیگر باره، در دیار روزبه، خوش برافروخت.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
بدون دیدگاه