یادداشت / جواد کراچی
چه زود گذشتند سالها و چه زود گذشتی تو بر پیکر نیمه جان وطنت.
انگار دیروز بود که به دفتر گردون آمدم و از حال و هوای سرزمین نازیها و دلایل بازگشتن باهم گپ زدیم.
چیزی نگذشته بود که در کلاسهای نقاشی هانیبال به دنبال سهند و سپند و تو هم به دنبال بچهها راه افتاده بودي تا در آن شهر بی در و پیکر، وظیفه پدری را بجا بیاوری و منهم عشق دایی بودن را لمس کنم.
گپ زدیم تا بچهها آمدند؛ نمیدانستند که سرنوشت، آنها را هم به غربت میکشاند.
روزهای التهابآور ممنوعالکاری و شلاق بود. گفتم ما حاضریم به جاي شما شلاق بخوریم.
نروید. نروید…
میدانستم که غربت چیست. آزرده کرده بود کژدم غربت جگر مرا.
نروید. طعم نوستالژی را در زندگی و فیلم آندره تارکوفسکی چشیده بودم. نروید.
…
گذشتند… سالها هم گذشتند… سالهای زیادی… آن هم زندگی من و شما بود و نسلی که ناخواسته در دنیای متلاطم امروز پرتاب شده بود… تا اینکه فیلم «دختری به شکل بهار» را برای نمایش در انجمن فرهنگی هدایت به نمایش گذاشتیم.
جالب بود.
چپکیهایی چپ کرده و منافقین که در مجالسی که پنجاه نفر دور هم باشند به دنبال خودنمایی و عرض اندام هستند؛ جلسه را به هم ریختند.
شب شده بود.
از انجمن فرهنگی هدایت که با نام بزرگمرد ادبيات ایران نامگذاری شده بود بیرون آمدیم؛ تازه من متوجه شدم که در منطقه چراغهای قرمز شهر برلین پایتخت آلمان هستیم؛ پایتخت کشوری که دو بار جهان را با جنگ جهانی اول و دوم روبرو کرده و اکنون هم خانم آنا لنا بربوک وزير امور خارجه آن کشور به نام حمایت از اکراین، به دنبال چرخیدن چرخ کارخانههای اسلحهسازی کشورشان است. حتی به قیمت لرزیدن و سرمای زمستانی برای هموطنان و همنژادان خودشان.
گفتیم و گفتیم و درد دل کردیم.
معروفی جان؛ نه برای تو و نه برای هر اهل هنری؛ هیچ کجا وطن نمیشود.
زبان پارسی سلاح ماست.
سلاح را که زمین بگذاریم؛ مرده ایم.
من در تعجبم که مردهام یا زندهام؟
بدون دیدگاه