محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه های ادبی رادیو که با متن های طنز و آهنگینش به معرفی و یادآوری چهره های شاخص رادیو می پردازد، این بار سراغ زنده یاد صدرالدین شجره رفته است.
صدرالدین شجره، گوینده، بازیگر و نمایشنامه نویس مشهور رادیو بود که در سال ۹۷ پس تحمل دورهای بیماری درگذشت. نام او همچنان بر تارک ادبیات نمایشی ایران، به ویژه نمایشهای رادیویی میدرخشد.
متن آهنگین محمدباقر رضایی در توصیف این هنرمند که در اختیار ایسنا قرار داده شده را می خوانید:
به یاد صدرالدین شجره که در رادیو، تک بود (در ۱۵ پرده)
«پرده اول:
آن سازندهی برنامههای نمایشی.
آن مخالفِ برنامههای فرمایشی.
آن بازیگر وارسته و گویندهی برجسته.
آن مرد خجالتیِ فهیم
و در اعتلای نمایش رادیویی سهیم.
آن اندیشمند صبور و از بحث و جدل به دور.
آن که نامش صدرالدین شجره بود
و عملکردش سرشار از ثمره بود.
استادی به نام اکبر رادی حمایتش میکرد
و راه و رسم آن بزرگِ نمایش هدایتش میکرد.
مردی بود خوش صدا و با مرام
و استادِ دکلمه و بازی و کلام.
با ادبیات جهان آشنا بود
و بیانش صریح و ساده و روان بود.
اعتقاد داشت رادیو، وطن اوست
و نمایش، وصلهی تن اوست.
دیناش را به نمایش، چنان ادا میکرد،
که گاهی سلامتیاش را هم، فدا میکرد.
حرفها و نوشتههایی تمیز داشت،
اما رفتاری سنّتی و غلیظ داشت.
مردی بود رمز عشق را یافته
و نزد رادیوییها تافتهی جدا بافته.
با هر کسی سلام و صفا نمیکرد
و اگر میکرد، هرگز رها نمیکرد.
اهل چاخان و دروغ و دَوَنگ نبود
و فراری از آدمهای مشنگ بود.
با آن که استادِ نمایش و نوشتن بود،
به هیچ وجه اهل خود را نمایش دادن نبود.
کارهای رادیوییاش را انتخاب میکرد
و پیشنهادهای سطحی و نازل را جواب میکرد.
معتقد بود که برنامه رادیویی باید تکان بدهد
و دوری از کلیشهها را با شهامت نشان بدهد.
پرده دوم:
مردی بود که هیچ آرزویی نداشت
و همه چیزهایی را که باید میداشت، داشت.
فقط سلامتیاش برایش معمّا بود
و باعث استرس و اگر و امّا بود.
تنها آرزویش این بود که یا خوب بشود
و یا هر چه زودتر به قول خودش تمام بشود.
با خواندنِ یک غزل حافظ احساس خوشبختی میکرد،
ولی برای جوانانِ دور و برش احساس بدبختی میکرد.
می گفت: آیا جوانان ما را مثل من، یک غزل حافظ خوشبخت میکند؟!!
و حالا که نمیکند، چرا برایشان همان چیزهایی که خوشبختشان میکند فراهم نمیشود؟!
می گفت: “من آدم کم جرأتی نیستم،
اما از عادت کردن به چیزهایی که دوست داشتم، ترسیده ام.
ترسیده ام که مبادا یک روز به خاطر آنها دست و دلم بلرزد
و نتوانم روی اصولم پا سفت کنم.”
برای همین عقاید بود که همیشه چهرهی عزیزانش را مثل یک رویا از دور تماشا میکرد،
تا اگر یک روز چشم باز کرد و دید آنها نیستند،
به خودش بگوید: خواب دیدی؟ خیر باشه!
پرده سوم:
در سال ۱۳۳۱ به دنیا آمده بود
و از همان ابتدا کودکی استثنایی بود.
همهی کارها و رفتارش ابتکاری بود
و در مدرسه، بچهای ته تغاری بود.
کلاس دوم دبیرستان که بود نمایشنامهای اجرا کرد،
که اکبر رادی وقتی بازیاش را دید، حال کرد و او را زیرِ بال و پر خود گرفت.
او هم زیر آن بال و پر، پرواز آموخت.
رفت در آزمون فنّ بیان شرکت کرد
و در کلّ ایران اول شد.
از همان جا به برنامه جوانانِ رادیو بردنش
و به دست استادان فن سپردنش.
شروع کارش بازی در آیتمهای کوتاه بود،
اما ادامهی کارش نویسندگیِ نمایشها بود.
در تنظیم نمایش از روی رمانهای بزرگ، مهارت داشت
و به انجامِ کارِ درست عنایت داشت.
پرده چهارم:
در رشته “بینایی سنجی” درس خوانده بود،
ولی آن کار را در حاشیه قرار داده بود.
می گفت: خاکِ ارگ را دوست دارم و نمیتوانم از آن جدا بشوم.
در کارش آنقدر دقیق و بی کلک بود،
که تنظیم رمانها بدون اجازه نویسنده برایش غیر قابل درک بود.
برای تنظیم رمان “راه آزادی”، با نویسندهاش هوارد فاست از طریق یک دوست تماس گرفت تا اجازه بگیرد.
و تا اجازه صادر شد، اقتباساش از رمان را آغاز کرد، اما یک بخشِ ابتکاری به آن افزود.
وقتی آن بخش را برای “هوارد فاست” فرستاد،
آن غولِ دنیای ادبیات به او گفت: اگر قرار بود دوباره این رمان را بنویسم، حتما این بخش را به آن اضافه میکردم.
پرده پنجم:
کارهایش در رادیو، اوج را رد کرده بود
و یک نوع موج ایجاد کرده بود.
بجز کارهای نمایشیاش در رادیو نمایش،
در رادیوهای دیگر هم حضور داشت.
برنامه ی “رنگین کمان هنر” یکی از شاخص ترین برنامههایش بود.
برنامهای که تهیه کنندهاش محمد مهاجر و گویندهی دیگرش مهین نثری بود.
برنامه دیگری به نام چشم انداز داشت،
که آن را با مولود کنعانی اجرا میکرد.
در رادیو پیام هم برنامهای ویژه داشت.
اما این همه، او را خوشبخت نمیکرد،
چون از بیماریِ ناشناختهای رنج میبرد
و همین او را دچار استرس کرده بود.
بیماریاش با یک کمر درد شروع شد و فکرش را به شدت مشغول کرد.
اوایل فکر میکرد شاید مربوط به مهرههای ستون فقراتش باشد، یا حتی کلیههایش.
اما بعد، تَوَرّمی در ناحیه شکمش احساس کرد که کم کم به سمت پا و ران، پیش میرفت.
دکترها نتوانستند برایش کاری انجام دهند،
فقط توصیه به دعا میکردند.
پوست بدنش روز به روز سیاه و سیاه تر میشد.
دکتری توانست نوع بیماریاش را تشخیص بدهد.
مرضی به نام: گانگرین فورنیه!
یک نوع قانقاریای پوستی که به بیماریِ گوشتخوار مشهور است.
خودش در بیمارستان به خبرنگار ایسنا گفته بود که: طبق آمار، از بین ۲۵ نفری که این بیماری را میگیرند، ۱۶ مورد به مرگ منجر میشود.
به صدیقه کیانفر هم گفته بود این بیماری را معمولا ملوانها و کسانی که در هوای مرطوب فعالیت میکنند، میگیرند.
پرده ششم:
آن اوایل که بیماریاش در حالِ نضج گرفتن بود
و بر اعصاب و روان او به شدت اثر گذاشته بود،
برنامهای در رایو فرهنگ داشت به نام: جمعهها با تئاتر.
این برنامه هر جمعه به مدت چهار ساعت زنده پخش میشد.
طبق آمار، اکثر اهالی تئاتر شنوندهی آن بودند، چون مجریاش شجره بود و سردبیرش نادر برهانی مرند.
یعنی دو نفر اهل تئاتر که همه قبولشان داشتند.
در اولین قسمت این برنامه، مهمان ویژهای داشتند به نام: دکتر ناظرزاده کرمانی.
صدرالدین شجره در آغاز برنامه بحث مفصلی درباره کمبودهای تئاتر با او راه انداخت.
دکتر هم سرِ حال آمد، چانهاش گرم شد و چنان با اشتیاق حرف میزد که شجره مجال دخالت پیدا نمیکرد.
از آن طرف، مسالهی مهمی پیش آمد که جنبهی حیاتی داشت.
طبق دستور میباید ویژه برنامهای پخش میشد و بعد از آن، برنامههای عادی ادامه مییافت.
نادر برهانی مرند هر چه به شجره اشاره میکرد که از دکتر ناظرزاده عذرخواهی کند و از او مهلتی بخواهد، میسّر نمیشد.
دکتر چهارنعله میتاخت و حسابی گرم شده بود.
در اتاق فرمان همه دستپاچه شده بودند.
شجره معذّب بود و رویَش نمیشد ترمز دکتر را بکشد.
بالاخره پس از داد و بیدادِ “اتاق فرمانیها” با لکنت زبان و از روی حواس پرتی چیزی گفت که اشتباه بود و همه عوامل زدند توی سرِ خودشان.
مهدی شیبانی زاده گفت: بیچاره شدیم!!
شهریار کرمی تهیه کننده، مات مانده بود که چه کند!
مهدی و عباس غفاری دستیار بودند.
نادر برهانی مرند، همه کاره برنامه بود.
دکتر ناظرزاده همچنان حرف میزد و به تقاضای شجره برای پایان بحث، وقعی نگذاشته بود.
بچهها کلافه بودند و تند تند با دست به شجره علامت میدادند که میکروفون را از دکتر بگیرد.
بالاخره شجره موفق شد با حجب و حیای خاصی که داشت، میکروفون را بگیرد و زمان را در اختیار آن ویژه برنامه بگذارد.
اما همه به هم ریخته بودند و از عواقب کلمهای که شجره در مورد آن ویژه برنامهی عزیز و مناسبتی گفته بود میترسیدند.
خیلی احتمال داشت که توبیخ بشوند.
آن اشتباه، کلمهی “متاسفانه” بود که نمیباید برای پخش یک برنامه عزیز گفته میشد.
شجره به دکتر گفته بود: ببخشید دکتر جان، ما متاسفانه به لحظات پخش ویژه برنامهای رسیده ایم. لطفا …
که مهدی شیبانی زاده همان لحظه زده بود توی سرش و گفته بود: وای ی ی ی، چرا گفت متاسفانه؟!!
همه کُپ کردند.
شهریار کرمی به آنها آرامش داد و گفت درستش میکند.
گفت: چون از دهنش پریده، قابل حلّه. خودم جواب مدیر پخشو میدم.
وقتی شجره به اتفاق دکتر برای دقایقی به اتاق فرمان آمدند، بچهها بدون این که دکتر متوجه بشود، قضیه را به شجره گفتند.
او تا ماجرای کلمهی ناخودآگاهش را شنید، به هم ریخت و معذرت خواست.
ولی کار از کار گذشته بود.
رو به برهانی مرند کرد و گفت: حالا چی میشه مرند؟
نادر گفت: هیچی، دارِت میزنن!
همه خندیدند و ترسهایشان کم شد.
شهریار کرمی گفت: جوابِ مدیرا با من، فقط باید از شنوندهها عذرخواهی کنی.
شجره با نگرانی گفت: اون که حتماً.
وقتی ویژه برنامه تمام شد و رفت که روی آنتن از شنوندهها عذرخواهی کند، آنقدر پریشان بود که دوباره سوتی داد و کلمهی دیگری را به اشتباه گفت.
دود از کلّهی بچهها بلند شد.
وقتی بیرون آمد و فهمید که باز هم گاف داده، به تهیه کننده گفت: من امروز چِمِه شهریار؟
کرمی که حالِ او را میدانست، اطمینان داد که بخشیده میشود.
جمعه بعد، نادر برهانی مرند، در مواقع حساس کلمهها را به شوخی برای شجره هجّی میکرد که یادش بمانَد و اشتباهی نگوید.
حواس شجره در آن زمان، به خاطر رشد پنهانیِ بیماری خطرناک، به کلی پرت شده بود و تقصیری هم نداشت.
هر کسِ دیگری غیر از او بود، حواس که هیچ، به کلی زمینگیر میشد.
پرده هفتم:
بیماریاش که شَدید شد، زیاد سیگار میکشید.
روزی ده بار و بیست بار را رد کرده بود.
رسیده بود به سی، شاید هم بیشتر.
صادق زنگنه از سیگار کشیدن او خاطره جالبی دارد.
او مدیر روابط عمومی رادیو نمایش بود.
آن زمان صوفی معاون صدا بود و دهقان نیّری مدیر رادیو نمایش.
شجره را برده بودند بیمارستان و مراحل آغازینِ درمان را میگذراند.
قرار شد معاون صدا به همراه مدیر رادیو نمایش به ملاقات او بروند و دلجویی کنند.
صادق زنگنه به عنوان مدیر روابط عمومی، ساعتی زودتر راه افتاد و به بیمارستان رفت تا مقدمات حضور معاون صدا در بیمارستان را فراهم کند.
رفت با پذیرش و روابط عمومی بیمارستان هماهنگیهای لازم را انجام داد. نگران بود که مبادا حضور معاون صدا در بیمارستان با مشکلی مواجه شود.
بعد از هماهنگیهای لازم، رفت به طبقات بالا و رسید به اتاقی که شجره بستری بود.
اتاقی که تک نفره و اختصاصی بود.
اما دید در بسته است.
در زد و وارد اتاق شد.
آنقدر دود در اتاق بود که اول نتوانست شجره را ببیند.
وقتی چشمانش عادت کرد، با حیرت تمام دید شجره سیگار بر لب، روی تخت دراز کشیده.
جا سیگاری پُر بود.
چشم، چشم را نمیدید.
بلافاصله پنجره را باز کرد و با تکان دادن دستهایش، کمی از دودها را بیرون فرستاد.
شجره همچنان فرت فرت سیگار میکشید و بی خیالِ بیمارستان و قوانینش بود.
تا حرص و جوشِ زنگنه را دید، گفت: چطوری صادق جان؟ چه عجب این طرفا؟
زنگنه ناراحت و عصبانی از این همه بی احتیاطی بود. گفت: “آقای صوفی و آقای دهقان نیّری دارن میآن اینجا، اون وقت تو، اتاقتو کردی دودکش خونه!
چه خبره اینجا؟ مگه بیمارستان صاحاب نداره. قانون نداره!؟
مگه تو مریض نیستی صدری جان، برادرِ من!؟”
شجره تکانی به خود داد و پرسید: کجان؟ تو بیمارستانن؟
— نه، برم ببینم چرا دیر کردن. ولی تو رو خدا خودتو جَم و جور کن. بد میشهها!
— باشه. برو بیارشون.
زنگنه بیرون آمد و چشم به آسانسور دوخت.
عدهای میآمدند و عدهای میرفتند، اما خبری از معاون و مدیر نبود.
ناچار رفت به طرف پلهها که زودتر برسد دم درِ اصلی و ببیند کجا هستند.
ندیدشان.
دوباره با نگرانی به اتاق برگشت و احتمال میداد که از راهرو دیگری آمده باشند.
اما تا درِ اتاق را باز کرد، چشمتان روز بد نبیند، دید مقامات نیامده اند، اما دوباره اتاق پُر از دود سیگار شده است.
از میانِ مِه رفت جلو و سیگار را از لب استاد بیرون کشید.
استاد گفت: ولمون کن صادق جان. هر کی میخواد بیاد، بیاد.
من سیگارو نمیتونم ول کنم. تمام دلخوشیِ من الان سیگاره.
باشه، بذار بیان ببینن. دارم که نمیزنن!
زنگنه دوباره سعی کرد دودها را به سمت پنجره هدایت کند.
در همین حال، معاون صدا و مدیر رادیو نمایش با میوه و شیرینی از راه رسیدند.
هنوز دودِ زیادی در اتاق بود.
اما آنها خنده کنان به چاق سلامتی مشغول شدند.
آنقدر درک داشتند که وضعیتِ بیمار را بدانند.
گو این که دود آزارشان میداد.
وقتی صوفی مشغول صحبت با بیمار بود، دهقان نیّری آهسته به زنگنه گفت: اینجا هم دست بر نمیداره از سیگار!؟ چیزی بهش نمیگن؟
زنگنه گفت: “درِ اتاقو میبنده و میکشه، ولی حتما میدونن.
منتها این که چرا چیزی بِهِش نمیگن عجیبه!”
آنها بعد از نیم ساعت، خداحافظی کردند و رفتند تا سفارشات لازم را برای مراقبت از نیرویشان، به مقامات بیمارستان ابلاغ کنند.
درمان شجره چند سالی طول کشید، اما بدون نتیجه بود.
تا این که بالاخره آن بیماریِ لعنتی سر تا پایش را فرا گرفت.
پرده هشتم:
یکی از کسانی که در آن وضعیتِ وخیم برای استاد خیلی دل میسوزاند سعیده فرضی بود.
فرضی یکی از بازیگرانِ مطرح و دوست داشتنی رادیوست.
صدرالدین او را مثل دختران خودش گیلدا و الیشا میدانست.
صدای او را برای نقشهای عاطفی، بسیار دوست داشت.
همیشه هم شیطنتهای بامزهی او را تحمل میکرد، مخصوصاً وقتی او با دخترهای دیگر، ادایش را جلوی خودش در میآورد.
به او می خندید و میگفت: ای پدر سوخته!
سعیده فرضی هنوز خیلی جوان بود که به رادیو راه یافت.
خود را شاگرد شجره میداند و خاطرههایی که از او تعریف میکند را جزو بهترین یادگاریهایش میداند.
شجره به عنوان پدر یا برادر بزرگتر، آنقدر او را قبول داشت که در همهی نمایشهایش برای او نقشی در نظر میگرفت.
بارها به او سفارش میکرد حتماً ادامه تحصیل بدهد و به رادیو اکتفا نکند.
فرضی هم گاهی سرِ ضبطِ نمایش وقتی دیالوگی نداشت، کتابهای درسیاش را از کیفش در میآورد و مشغول خواندن میشد.
آنقدر غرق کتابها میشد که متوجه نبود نقشاش فرا رسیده.
کارگردان که شجره بود، به او زل میزد و با اخم میگفت: فرضی! پدر سوخته، داری چه غلطی میکنی که حواست نیست!؟
— دارم همون کاری رو که شما گفتین انجام میدم استاد.
— کدوم کار؟
— ادامه تحصیل دیگه!
–ای پدر سوخته! من کی گفتم سرِ کار ادامه تحصیل بِده؟!گفتم وقتای بیکاری درس بخون.
— چَشم استاد، حق با شماست. دیگه نمیخونم.
— خب دیگه مزه نریز. دیالوگتو بگو.
فرضی زیر جِلَکی میخندید و نقشاش را اجرا میکرد، آن هم همانطور که استاد خوشش میآمد.
برای همین اجراهای زیرپوستی بود که استاد را شیفتهی استعدادش کرده بود و شیطنتهایش را برای او قابل تحمل.
البته شوخیهای این دخترِ با استاد به همین جا ختم نمیشد.
هر وقت استاد دیر میکرد و آنها را منتظر میگذاشت، به محض آن که از راه میرسید، اولین کسی که میزد روی دستش و میگفت: ” آخ آخ ببخشید اتوبان مدرّس ترافیک بود”، همین فرضی بود.
همه میخندیدند، چون این جمله تبدیل به تکیه کلام شجره شده بود.
هر وقت دیر میکرد، بهانهاش همین بود.
یا ترافیک اتوبان مدرّس، یا غلغله بودن اتوبان صدر.
ولی تا نگاهِ شیطنت آمیزِ شاگردش که معنیِ”ای دروغگو!” را میداد، میدید، میگفت: ای پدر سوخته!
سعیده فرضی هجده نوزده ساله بود که توسط شهین نجف زاده به او معرفی شده بود.
اولین نقشاش در نمایشِ دکتر فیشر بود که تحسین شجره را برانگیخت.
برای همین، در نمایش بعدیِ او نقشِ حساس تری دریافت کرد.
نمایشی به نام “روز، تا پایان تیرگی” که نویسندگیاش را هم خود شجره انجام داده بود.
در آن نمایش، زوجهایی بودند که با هم چالش داشتند.
بازیگرانش هم ثریا قاسمی، رضا گنجی، مهین نثری و خودِ شجره بودند.
اما استاد برای نقش زوج اصلی نمایش، بهزاد فراهانی و سعیده فرضی را انتخاب کرده بود.
این البته برای فرضی یک افتخار بود که نقش همسر را ایفا کند، ولی به قول خودش هیبتِ عمو بهزاد باعثِ از دست رفتن اعتماد به نفس او شده بود.
فکر میکرد نمیتواند نقشِ همسر آن مردسالار را بازی کند.
به شدت استرس داشت و دلش میخواست انصراف دهد.
ولی اسیر مرامِ عمو بهزاد و اعتماد عمو صدری بود.
ناچار تلاش کرد نقشی ماندگار از خود بجا بگذارد.
پرده نهم:
نازنین مهیمنی یکی از بازیگران ممتاز رادیو است.
او بخصوص نقشِ کودکان و پسرهای نوجوان را خیلی ماهرانه ایفا میکند.
یعنی در این موارد، روی دست او کسی نیست.
او با صدرالدین شجره به قول خودش در محل کار”زندگی” کرده است.
وقتی استاد زمینگیر شد، او بیشتر از همه غمگین بود
وقتی به یاد او میافتد، با حالتی لکنت وار میگوید: آقای شجره اوج مهربانی بود و حیوانات را خیلی دوست داشت.
هر وقت با او ضبط داشتیم به جای غیبت راجع به مسایل دیگران، فقط از مظلومیت حیوانات برایمان حرف میزد و
درباره این که ما آدمها چه ظلمهایی درباره حیوانات انجام میدهیم، میگفت.
عشق او به حیوانات، عشق معمولی نبود، حرفهای بود.
حتی تعداد زیادی حیوان در خانهاش داشت و از آنها نگهداری و حمایت میکرد.
اصلاً با آنها زندگی میکرد.
خانهاش در فرمانیه را هم فروخت و رفت جای دورتری، یک خانهی بزرگ گرفت.
نمی خواست برای آن همسایهها مزاحمتی ایجاد کند.
اساساً میخواست حیواناتش راحت تر زندگی کنند.
او در این حد عاشق مخلوقاتِ بی زبان خدا بود.
حتی زیر بارِ کلی قرض و قوله رفته بود و غصه میخورد.
همیشه هم کمی دیر به رادیو میرسید و ما نگران میشدیم.
ولی میدانستیم وقتی از راه برسد، بلافاصله میگوید: ” آخ ببخشید…”
و ادامهاش را ما نمیگذاشتیم خودش بگوید. خودمان میگفتیم: “بع…له…اتوبان صدر ترافیک بود، لازم نیست بگید.”
پرده دهم:
در رادیو نامش اول بود،
ولی در سینما و تلویزیون آخر بود.
در رادیو اعتبار و مقامی داشت،
ولی در سینما و تلویزیون به آن صورت، نامی نداشت،
چون نامش همیشه بعد از هنرپیشههای درجه سه و چهار میآمد.
اما در رادیو نامش در ردیف بزرگان میآمد.
کارش در رادیو، کارِ دل بود.
کارش در سریالها، کار گِل بود.
البته ناچار بود به آن کارها تن بدهد
و زحمتِ زیادی به آن بدن بدهد!
چون مخارج بیماریاش بالا بود
و رادیو هم پولش خیلی “والا” بود.
حتی نمیشد با آن از جلوی یک “هایپر مارکت” رد شد.
حتی یک مجنون هم نمیتوانست لیلیاش را یک بار، فقط یک بار
به کافهای در بالاهای تهران دعوت کند و برایش دسته گلی بخرد.
دوستان نزدیکش “درِگوشی” میگویند که او به بازی در برخی فیلمها و سریالها چندان علاقهای نداشت.
ولی برای تامین مخارجاش و هزینههای بیماری اش، ناچار بود آنها را قبول کند.
اعتبار و اهمیت او در رادیو کجا؟
موقعیتش در سینما و تلویزیون کجا؟!
وقتی نامش در تیتراژ میآمد، چنان در میان نامهای پُر هیاهو گم بود که اصلاً دیده نمیشد.
ولی در رادیو نامش قدر داشت
و جایی در صدر داشت.
رامینِ پورایمان کارگردان و بازیگر پیشکسوتِ نمایشهای رادیویی، از او خیلی خاطره دارد،
ولی آنقدر از رفتنش ناراحت است که نمیتواند آنها را بیان کند.
او در کلاس هفتم دبیرستان با شجره همکلاس بود.
در دبیرستان اتابکی تهران درس میخواندند.
دوستی شان ادامه داشت و با هم در نمایشهای دبیرستان و تالارهای بیرون بازی میکردند.
بعدها که شجره به رادیو راه یافت، دوست قدیمیاش رامین را از یاد نبرد و او را هم به رادیو کشاند.
حق رفاقت را خیلی خوب ادا میکرد.
این دو، هر چه بلد بودند، از معلم ادبیاتشان اکبر رادی یاد گرفته بودند.
رامینِ پور ایمان هنوز هم نصیحتهای اکبر رادی و معرفت صدرالدین را فراموش نکرده است.
پرده یازدهم:
اما یک روز آن که از پا افتاده بود، از نَفَس هم افتاد.
خبر به همه جا پیچید.
اهالی رسانه و نمایش و تئاتر شوکه شدند.
هنوز خیلی زود بود که مَردِ خاطرههای نمایشی و رسانهایِ آنها از بین برود.
درست است که از پا افتاده بود،
از بال که نیفتاده بود.
به گمان خیلیها “بال زنان” رفت به سراغ کسی که به قول خودش، شاه کلید همهی قفلها دستِ اوست.
در یادداشتی برای “فرضی” نوشته بود: سعیده عزیزم، مهم نیست که قفلها دست کیه. مهم اینه که کلیدها دست خداست.
از ته دل دعا میکنم که همیشه شاه کلید همهی قفلها رو خدا بِهِت بِده. بابتِ بورکمن و مرغ دریایی.
پرده دوازدهم:
بعد از درگذشت غم انگیز او، بهروز رضوی بارها و بارها در میان دوستان رادیویی از اولین دیدارش با او سخن گفت.
گفت در سالهای دور، آنها را از طرف دبیرستان به عنوان جوانهایی که صدای خوب دارند، به اردوی تربیتیِ رامسر برده بودند.
در آن اردو، آزمون سراسری فنّ بیان برگزار میشد.
قرار بود سعید سلطانپور به عنوان هنرمند میهمان، آنجا نمایشنامهای به نام ” شوخیِ بی دلیل ” از عزیز نسین را اجرا کند.
دنبال دو نفر برای نقشهای اصلی میگشت.
بالاخره شجره و رضوی را از میان دانش آموزانِ دعوت شده به اردو انتخاب کرد.
پس از تمرینی جزیی، نمایش برای دانش آموزان اجرا شد.
هم شجره و هم رضوی نقشهایشان را به نحو احسن اجرا کردند و حسابی تشویق شدند.
دوستیِ رضوی با شجره از همان نمایش شروع شد.
شاهرخ نادری که از طرف رادیو دریا برای تهیه گزارش به اردو آمده بود، از هنرنمایی این دو جوان خوشش آمد و به رادیو دعوتشان کرد.
آنها بعدها از نام آوران رادیو شدند.
بهروز رضوی هرگز آن لحظههای داغِ دوستیِ صمیمانه در آن اردو را فراموش نمیکند.
یادش میآید که به او گفته بودند باید شعر “عجب صبری خدا دارد” را جلوی داوران دکلمه کند که هوا توفانی شد و قسمت نبود بخوانَد.
قرارشد در تهران بخوانَد تا صدایش ارزیابی شود.
اما شجره شانس آورده بود.
قبل از آن که هوا توفانی شود، شعرش را دکلمه کرده بود و نمره عالی گرفته بود.
بعد هم در تهران و در تالار وحدت از دست وزیر آموزش و پرورش جایزهاش را گرفت.
از همان جا او را به رادیو کشاندند و با مریم معترف، سوسن تسلیمی و علیرضا سعید پور، آیتمهای نمایشیِ کوتاه اجرا میکرد.
پرده سیزدهم:
در رادیو، از همان آغاز از همه سوال میکرد.
چیزی را که نمیدانست، میپرسید.
این را داوود جمشیدی تهیه کننده پیشکسوت و جدّیِ رادیو میگوید.
اضافه میکند که: “صدری هیچ وقت از سوال کردن عار نداشت.
هر کلمهای که معنایش را نمیدانست، از اهلش میپرسید.
وقتی هم با دکتر ضیاءالدین سجادی آشنا شد، ذوق ادبیاش چنان بارور شد که باورش مشکل بود.
از این نظر باور کردنی نبود که میدانستیم او رشته درسیاش اپتومتری بوده.”
داوود جمشیدی که یک زمان رفیق گرمابه و گلستان شجره بوده، از شوخ طبعی و ظرافتهای گفتاریِ او هم یاد میکند.
می گوید: صدری بر عکس قیافهی ظاهریاش که خیلی جدی به نظر میآمد، به شدت طنّاز و شوخ طبع بود و از ادیبات فارسی، نکتههای خنده داری نقل میکرد.
یکی دیگر از همکاران داوود جمشیدی و شجره که دوست ندارد نامش برده شود، خاطره جالبی از همکاری این دو، نقل میکند.
یک روز در برنامه چشم انداز، با مولود کنعانی اجرا داشتند.
شجره اشتباهی مرتکب شد که هیچ وقت آن را فراموش نمیکرد و جزییاتش را برای همه میگفت.
ماجرا از این قرار بود که تهیه کننده، داوود جمشیدی، در شروع برنامه به شجره گفت: بعد از سلام به شنوندهها، ساعت رو براشون اعلام کن.
او هم بعد از سلام و چاق سلامتی با شنوندهها، به ساعت استودیو نگاه کرد و گفت: الان ساعت پنجاه و سه دقیقه و چهل و پنج ثانیه ست و…
مهین نثری هم آنجا بود.
به جمشیدی نگاه کرد و سر تکان داد.
جمشیدی بلافاصله میکروفونِ شجره را قطع کرد و از این طرف، موسیقی گذاشت.
بعد به شجره گفت: صدری! پنجاه و سه دقیقه و چهل و فلان ثانیه؟! پس ساعتش کو!؟
شجره پرسید: مگه نگفتم؟
— گفتی، ولی ساعتشو یادت رفت.
شجره هول شد و معذرت خواست، اما آن روز آنقدر حواساش پرت بود که باز هم وقتی خواست گفتهاش را اصلاح کند و از شنوندهها عذر بخواهد، اشتباه دیگری مرتکب شد و دادِ تهیه کننده را درآورد.
پرده چهادهم:
در بزرگداشتِ او سخنان مختلفی از جانب دوستانش ابراز شد.
فریبا متخصص گفت: تسلط آقای شجره بر ادبیات و زبان فارسی بازی نبود بلکه در ذات او وجود داشت.
ایرج راد تاکید کرد: شجره همیشه خودش را کوچکتر از آنچه که بود، نشان میداد.
آشا محرابی در اینستاگرامش نوشت:ای وای…ای وای!
بهرام ابراهیمی گفت: شجره دانش و سوادی داشت که این روزها جزو حسرتها در بینِ صداهای موجود است.
میکاییل شهرستانی حس کرد قطعهای از رادیو محو شده که جای او کسی نخواهد آمد.
اما زیباترین سخنان را بهزاد فراهانی به زبان آورد.
گفت: “اگر صدرالدین شجره مهجور ماند، به این دلیل بود که در زیرِ متن آثارش اندیشهای پویا را دنبال میکرد، ولی چون ضرباهنگِ آثارش با ضرباهنگ جامعه و گیشه همخوان نبود کمتر شناخته شد.
شکوه تمام موجهای زیبای خزر را در چشمان او میشد دید.
خجالت کشی بود که خجالت کشیدنش مفهوم شخصیتی داشت و از آن رو بود که ارزان جاری نمیشد.
هرگز خود را بزرگ نمیانگاشت و از دیگران بالاتر نمیدانست.
با چشمهای مهربان و غمگینش به همه آرامش میداد.”
پرده پانزدهم:
وجودش در رادیو، تک بود
و نامش به کتیبه رادیو حک بود.
جنس صدایش ناب بود
و به روشنیِ آب بود.
آمدنش مثل شهاب بود
و رفتنش مثل یک خواب بود.
خدا رحمتش کند که خرابِ کتاب بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبی رادیو»
عکس بالای مطلب از آرشیو بانیفیلم
بدون دیدگاه