غلامرضا رمضانیI کارگردان و فیلمنامهنویس
سینما اندکاندک تنها مأمن، پایگاه و اتکای من شد؛ با فیلمهایی که میدیدم دنیای پیرامونم را قابلتحملتر میکردم چون تا مدتها در همان قصه فرورفته بودم و پیدرپی برای خودم قصه میساختم.
دومین فیلم سینمایی که در سالهای کودکیام دیدم فیلم دنیا مال من است ساخته خسرو پرویزی بود. اولین فیلمی که روح و روانم را یکباره بهم ریخت و خیال را برایم معنی کرد رستم و سهراب از ساختههای شوروی بود؛ اما اسم دنیا مال من است مشتاقم کرد بروم ببینم کدام دنیا مال من است.
با فضای فیلم که درام عاشقانه بود رفتم به خیال و عشق و دلدادگی. سالهای سال این فیلم درجانم جریان داشت.
دیگر اسم فیلمها برایم خودش یک نشانی بود. به خاطر یکمشت دلار … هفت دلاور … خوب. بد. زشت … کمکم سینما شد تنها مسکن ناآرامی و نداشتنهایم. سینما دردهایم را در فیلمهایش تسکین میداد.
میشدم نجاتدهنده … همدلی کننده … مهربان و صبور … در زندگی هر چه را نداشتم و نمیتوانستم به دست بیاورم با دیدن فیلمی کمی امیدوار میشدم که روزی فراخواهد رسید.
میگفتم و باور داشتم که روزی خیالهایم به واقعیت تبدیل میشوند. گاهی سختترین و دردناکترین روزها را با جملهای از چاپلین که خوانده بودم نادیده میگرفتم. چارلی گفته بود «همیشه آخر همهچیز خوب میشود. اگر نشد هنوز آخرش نرسیده است».
سینما اندکاندک تنها مأمن و پایگاه و اتکای من شد. با فیلمهایی که میدیدم دنیای پیرامونم را قابلتحملتر میکردم چون تا مدتها در همان قصه فرورفته بودم و پیدرپی برای خودم قصه میساختم.
گاهی آنقدر دنیای خیال قویتر میشد که جهان واقع را نمیدیدم. با سینما اطرافم را بهتر شناختم. با سینما علاقهمند به خواندن کتاب و نوشتن شدم. سینما وضعیت عادی و بیتحرک زندگیام را بهصورت غریبی تغییر داده بود و نیشتری میزد تا برای نزدیک شدن و رسیدن به قاب فیلم همه کاری بکنم. هر فیلمی یک جهان و زندگی را به من نشان داد.
بیآنکه خودم بفهمم بخش عمدهای از دانستنیهایم را از همین سینما گرفتم. وقتی می دیم ناشدنیها در قصه فیلم و فضای فیلم شدنی نشان داده میشوند بیشتر امیدوار میشدم. همین دنیای خیال و به مدد همان شناخت اولیه، بانضمام عشق و ماجراجویی موجب شد خودم همه آن قصههای سخت و تلخ زندگیام را در قالبهای امیدوارانه سینما ترسیم کنم.
به نظرم وقتی یک فیلم میتواند درمان دردی باشد این معجزه هست. وقتی از کجمداری روزگار به سالن تاریک پناه بردی و میبینی اتفاقاتی رخ میدهد و بعد بیرون میآیی و دقایق بسیاری در دل شب تاریک و خلوت قدم میزنی و زندگی و تألمات خودت را قیاس میکنی و به دنبال راه و نور امیدی هستی حالت خوب میشود.
هر فیلمی که میسازم بخشی از دردهایم درمان میشود. وقتی فیلم را در کنار مخاطب میبینم بخش دیگری از روحم آرام میشود.
زمانی که متوجه میشوم فیلمی که ساختهام جهان تازه و پذیرفتنی برای مخاطب ترسیم کرده بخش عمدهای از خودم رها میشود. اینها اگر معجزه سینما نباشد چیست؟
وقتی کلمات را در کنار هم میچینم و ما به ازای تصویریاش را در ذهنم ترسیم میکنم یکباره سرشوق و پرنشاط میشوم. بخشی از داستان کوتاهی که اخیراً نوشتهام را بهعنوان نمونهای از بازی با تصویر برایتان میآورم (بخشی از داستان بچه زرد که آخرین داستان کوتاهم است):
صادق از مقابل مقبره آقاسلطان میگذشت که نگاهش افتاد به حوض کوچک آبیرنگ صحن مقبره. مردی با سطل به حوض رسید. صادق پیش رفت و حیاط صحن را طی کرد. خسته نشست کنار پاشویه و دستهایش را فروکرد در آب سرد حوض. مرد سطل پرشده آب را بالا کشید و راه افتاد به سمتی. آب از سوراخهای ریزودرشت سطل بیرون میزد و مسیر حرکت مرد را خط میکشید. آن دوردست آب سطل شلپی ریخته شد روی سنگقبری. صبح اول وقت مقبره آقا سلطان بیکس هم نبود. تکوتوک فاتحهخوانی دیده میشد. زمزمه خفه و خوابآلوده قاری قرآنی هم از داخل یکی از مقبرههای خانوادگی میآمد. صادق بغض چهرهاش را با مشتی آب شست. نفسش را سخت و سوزناک بیرون داد. چشمهایش پف داشت و در سفیدی مردمکهایش رگههای خون دیده میشد. کنار در اصلی مقبره پیرمرد استخوانی و چروکیدهای، تکیه به دیوار زده در لحاف پارهپورهاش مچاله بود. اندک وسایل سیاه و چرک کنارش پخشوپلا بودند. روی دیوارهای جنوبی صحن چندین عکس از پیر و جوان، نصبشده بود. در بین عکسها نوجوانی با پیراهن قرمز و کت سفیدش از همه بیشتر به چشم میآمد. لبخند ملیح نوجوان در قاب، صادق را نشانه گرفته بود. شعر نوشتهٔ زیر عکسش هم با خط درشت دلها را میسوزاند. جوانی شمع ره کردم که یابم زندگانی را … تبه کردم جوانی را نیافتم زندگانی را. صادق همچون مادرش برای نوجوان زیر لب زمزمهای کرد…
سینما برای من همهچیز است. همهچیز بوده است. در این گذر عمر فقط از قاب به همهچیز نگاه میکنم و خوشحالم. امیدوارم بتوان برای برخی از دردهای بیدرمان هم قصه درمان نوشت با فیلم و عکس و حس.
منبع: ایرنا
بدون دیدگاه