یادداشت / جمشید پوراحمد
به اتفاق دو بازیگر قبل و بعد از سال ۵۷ نمایشی در آلمان روی صحنه داشتیم؛ شهر کلن بودیم که رفتیم قبرستان ماشینها، برای ما روستاییها(!) با یک جهان ثروت موجود در کشور و دو هزار و پانصد سال قدمت فرهنگی، تأسف برانگیز، غمانگیز و بسیار دردناک بود، دیدن ماشینهای بنزی که هنوز روکش و تودوزی صندلیهایش بوی نویی میداد. من آنجا به یاد ایران عزیزم و ماشین پیکان افتادم که مدل سال ۱۳۴۸ این خودرو که ساختش مربوط به ۵۵سال قبل است، همچنان نان و نمک خانوادهای را تامین میکند!
توی هر دو جزیره ابوموسی و هندورابی سرگرم فیلمبرداری «مستند آفرین آفرینش» بودیم. حضورم در کنار تعدادی از اعراب عزیز ایران، ساکنان این دو جزیره با قدمت تاریخی اعراب فرصت ارزندهای برایم بود.
هموطنان عرب در جزیره هندورابی در انتهای جزیره جمع و زندگی میکنند؛ بیشترشان به صید مروارید میپردازند.
اعراب جزیره ابوموسی هم بیشترشان صیاد هستند و جالب اینکه برای خودشان، شُرطه «پلیس» هم دارند. البته بدون اسلحه.
حال که در قانون کشور وجود مواردی مانند گذشت، بخشش، شکیبایی وجود دارد و خوشبختانه در بیرون کشور هم الگو هستیم(!) گمانم به همین دلیل باشد که شخصی مانند «تتلو»، توبه نامه نوشته و گفته بعد از آزادی میخواهد ازدواج کنم و بچهدار هم شود!
چه سعادتی از این بالاتر! با تکثیر تتلو، دیگر کمبود تتلو نخواهیم داشت و خیالمان از این جهت آسوده خواهد بود که دچار اختلاس و سوءاستفاده ارز تتلویی نخواهیم بود!
سخنی با مدیران همیشگی و ریشهدار کشور!
منت بر سر ما آدمهای اسقاطی و از رده خارج شامل جوان و نوجوان، پیر و فرسوده، متخصص، نخبه، دانشجو، معلم، پرستار، پزشک، هنرمند و… بگذارید، تا ما برای زندگی به جزیرهای متروکه منتقل شویم.
شاید در آن متروکه نیازی به وکیلی نداشته باشیم که خیانت پیشه کند و تو را از هستی ساقط میکند و نتوانی حتی از او شکایت کنی!
شاید به مامور راهنمایی و رانندگی برخورد نکنیم که به خود اجازه میدهد با مرد راننده در حضور همسر و فرزندانش و بدون دلیل، برخورد فیزیکی کند و نتوانی از او شکایت کنی!
شاید از حضور اراذل و اوباش، موتورسواران مخرب و خطرناک، سارقین، مزاحمین ناموس هم هیچ اثری نیست…
شاید
شاید
شاید
به نقل از عبید زاکانی آوردهاند که؛ مردی خر گم کرده بود؛ گرد شهر میگشت و شکر میگفت!
گفتند: از برای چه شکر گویی، گفت از بهر آنچه که من بر خر ننشسته بودم، وگرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودم!
بدون دیدگاه