یادداشت / جمشید پوراحمد
متاسفانه در عشق و هنر هم استعمار وجود دارد!
هر انسان خلاق و متفاوت در هر شرایطی یک است؛ تاکنون پیرمرد پنبه‌زن را در گوشه حیاط پدری دیده بودید؟ تمام این سکانس خارق‌‎العاده، به خودی خود یک اثر کاملا هنری است و پنبه‌زن باید برای دریافت جایزه روی فرش قرمز بایستد…
نیم قرن است که نسل جماعت «چینی بندزن» منقرض شده، مردانی سوار بر یک دوچرخه که تمام وسایل کارشان درون خورجین دوچرخه بود و نوای زیبای‌شان طنین‌انداز کوچه‌های محل بود؛ چینی بندزن، چینی بندزن، قوری، بشقاب، بند می‌زنیم…
چینی بند زن دقیقا قوری و بشقاب را جراحی می‌‌کرد… آیا می‌دانستید وقتی قوری یا بشقابی ماهرانه توسط استاد چینی بند زن، بند می‌خورد، ارزش بیشتری پیدا می‌کرد؟!
هیچ می دانستید جوشکاری، گچ کاری و کاشی‌کاری بدون هنر ارزشی ندارند!
هیچ وقت نخواهید توانست چون یک گل‌فروش، هنرمندانه دسته گلی را تزئین کنید که زیبایی گل هزارچندان شود؟ مگر اینکه شما هم از جنس گل و گلفروش باشید…
در میان این سیطره عاشق و هنرمند؛ بانوی خوش سیما و جوانی را دیدم که راننده اتوبوس بود؛ سرکار خانم راحله نخعی.
دیدگاه خانم نخعی پشت فرمان اتوبوس مصداق این تفکر انسانی بود که «حالا که جهان پر شده از جرم و جنایت… بد نیست یکی مهر به دل‌ها بنشاند…»

***

باید بی‌دلیل ‌پنج روز در کرمان می‌ماندم تا بتوانم با هواپیما به تهران برگردم، سوار اولین اتوبوس راهی اصفهان شدم. مسیری ده ساعته در جاده‌ای که شناسنامه‌اش از هر نظر باطل است! جاده معروف است به قاتل قانونی!
نگرانی دیگرم پاسگاه مهریز بود که مبادا صدکیلو تریاک سوغاتی لو برود!!! پاسگاه‌‌ پر اکشنی است که فقط اکثر افغان‌ها گرفتارش می‌شوند و در مورد این پاسگاه پرهیاهو، روایت سوزن و دروازه کاملا مصداق دارد.
من روی تک صندلی، درست پشت سر راننده نشسته بودم؛ خواسته و ناخواسته تمام گفت‌وگوها را استراق سمع می‌کردم… در اتوبوس مسافربری، دو راننده بودند و مالک اتوبوس که نقش شاگرد مدعی را هم ایفا می‌کرد… یکی از رانندگان آقا و دیگری بانویی به نام خانم راحله نخعی بود که هشتاد درصد جاده را پشت فرمان نشست…
هیچ چشم ناپاکی اجازه نداشت که به جوانی و زیبای این بانوی شریف، نگاهی فرصت طلبانه کند و تنها دلیل این حرمت آشکار، وجود شخصیت بی‌نظیر، نجابت و اصالتی بود که این بانو داشت.
مالک اتوبوس در بیانات نافذ (و اغلب مزخرفش!) تعریف می‌کرد که با گذر از دوران چوپانی، دستفروشی و شاگردی کردن برای این و آن، به مقام صدراعظمی اتوبوس رسیده!
من کم و بیش نسبت به سندرم‌ها آگاهی دارم، مثل منوفیلیا؛ کسی که علاقه زیادی به موسیقی دارد… تالاسوفیلیا؛ کسی که عاشق دریاست و… اما خیلی دلم می‌‎خواهد بدانم که به سندرم خودبزرگ‌بینی با چاشنی حماقت مالک اتوبوس چه می‌گویند؟!
کمتر از یک متر فاصله بین صدراعظم اتوبوس با بانو راحله نخعی بود… شاهد بودم که کدبانو بودن ذاتی‌اش را در گفتار و رفتارش به نمایش گذاشت؛ کد‌بانو در زبان اوستا زن همپایه مرد است، «کد» به معنی خانه و صاحبخانه و بانو به معنی فروغ و روشنایی است.

***

از سال ۱۳۵۲ تا امروز ماشین‌های متفاوتی داشتم و تمام جاده‌های ایران و خارج از کشور را زیر پا گذاشته‌ام و بیشتر از مارکوپولو سفر و رانندگی کردم. به زعم خود و دوستانم که بهترینم… اما بعد از رانندگی بانو راحله نخعی با خود گفتم؛ پوراحمد زهی خیال باطل!
جای شگفتی داشت که در هشت ساعت رانندگی یکسره بانو راحله نخعی در جاده مرگبار کرمان به اصفهان، آب در دل مسافران تکان نخورد و آرامش مطلقی در اتوبوس حاکم بود…
در طول جاده دوبار با ترافیک کیلومتری تریلی‌ها و کامیون‌ها برخوردیم و گویی جاده و کلافگی ناشی از سنگینی بی‌نظم ماشین‌های سنگین، همچون ویولن در دست توانمند بانو نخعی قابل تحمل می‌شد. که ماهرانه، زیبا و هنرمندانه آرشه را روی ویولن می‎کشید و حال همه خوب بود.
در پایان سفرم گفت‌وگوی کوتاهی با سرکار خانم نخعی داشتم؛ برخلاف بسیاری، هیچ آرزوی برای بازیگری، خوانندگی و نویسندگی نداشت، او از کودکی آرزو داشت شغل پدرش (رانندگی) را داشته باشد و امروز یکی از بهترین‌ها راننده های جاده شده است. جالب اینکه همسر بانو نخعی از دبیران معتبر و صاحب‌نام است و زندگی شیرینی در کنار دو فرزند پسر و دخترشان دارند. برای این دو، توافق، تفاهم و احترام متقابل نسبت به یکدیگر از اصول زندگی‌شان است
دریافت بنده از زندگی بانو نخعی و همسرشان این دیدگاه است که «تا شب نشده از روز گله ندارند…»
پسر خانم نخعی دانشجوست و او هم در فرصت‌هایی در کنار مادرش، جاده‌نوردی می‌کند.
بانو راحله نخعی متولد ۱۳۶۲ است و به دلیل نوع فعالیت‌اش و رانندگی اتوبوس مسافربری، تاکنون با دو خبرگزاری گفت‌وگوهایی داشته… برایش بهترینها را آرزو داریم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *