جمشید پوراحمد
در گیرودار روزهایی که حال همه «خوب» نیست و تحمل تماشای برنامهها و سریالهای شبکههای داخلی تلویریون هم اعصاب فولادین میخواهد، دیدن سریال «برف آهسته میبارد» مزیدی بر علت «خودخوری» مخاطبان شده است!
در این سریال پوریا شکیبایی فرزند زندهیاد خسرو شکیبایی بازی کرده است و همین حضور بهانهای شد تا یادداشتی را به رشته تحریر درآورم.
***
تناسب نگاه مهربانانه و شخصیت هنرمندانه و والای خسرو شکیبایی، با این سروده «نغمه مستشار نظامی» قابلیت تعریف پیدا میکند؛
سخت است قلم باشی و دلتنگ نباشی
با تیغ مدارا کنی و سنگ نباشی
سخت است دلت را بتراشند و بخندی
هی با تو بجنگند و تو در جنگ نباشی
از درد دل شاعر عاشق بنویسی
با مردم صد رنگ هماهنگ نباشی
مانند قلم تکیه به یک پا کنی اما
هنگام رسیدن به خودت لنگ نباشی
سخت است بدانی و لب از لب نگشایی
سخت است خودت باشی و بی رنگ نباشی.
در اینجا سخنی صریح و بدون پردهپوشی با فرزند هنرمند بزرگ خسرو شکیبایی دارم که امیدوارم شنیده شود!
آقای پوریا شکیبایی، پاسدار و حافظ بیمهری نسبت به نام پر آوازه پدرش خسرو شکیبایی بودید!
اینجا ایران است، نه هالیوود؛ اکثر بینندگان تلویزیون با دیدگاه و قضاوتهای ناآگاهانه، سخت میپذیرند که فرزند خسرو شکیبایی از اعتبار پدر سو استفاده کرده و نقش سیاه و تلخی را با عدم دانش بازیگری در سریال «برف آهسته میبارد» که این شبها از شبکه سه پخش میشود ایفا کند!
شما دانسته یا نادانسته، تیشه را برداشتید و به اعتبار و ریشه خسرو شکیبایی، مرد پرآوازه تئاتر، سینما و تلویزیون که ظاهر و باطنش یکی بود ضربه زدید!
ذات خسرو شکیبایی چون درخت نارنج بود که به غیر از بهار نارنج و نارنجش، دیگر مرکبات را برای بارور شدن به نارنج پیوند میزنند و به همین دلیل نجیب و سر به زیر بود،
خسرو شکیبایی در کالبد عطوفت و مهربانی تمام ایرانیها جای دارد؛ اما با دیدن شما که مشابه خسرو شکیبایی هستید در قاب تلویزیون، شوک بزرگی به بینندگان خسرو شناس وارد شد!
خوانده بودم؛ اگر صد مورچه سیاه را با صد مورچه زرد در یک شیشه بیندازید آنها هیچ کاری باهم ندارند تا وقتی که شیشه را تکان بدهید. آن موقع است که شروع به کشتن همدیگر می کنند!
زردها فکر میکنند سیاهها دشمن هستند و سیاهها تصور میکنند زردها دشمنشان!
اما دشمن واقعی کسی است که شیشه را تکان داده!
دوستی ها، رابطه ها و عشق ها را هم میتوان با تکانهای بیجهت و بیموقع، باعث تخریبشان شد و عشقها، رابطهها و دوستیهای عمیق و زیبا را از میان برد. این درست همان کاریست که آقای پوریا شکیبایی؛ شما انجام دادید و باعث تاسف است،
در فرهنگ ژاپنی موردیست که میگویند؛ هر شخصی یک «ایکیگای» در زندگی خودش دارد، کاش شما ایکیگای زندگی خود را بیرون از تلویزیون میبردید…
به نام یار دوستداران حق
در دیاری درختی تنومد وقدمتدار سایه انداخته بود برتپه ای که هر رهگذری از انجامیگذشت، زیر سایه ی ان لحظه ای خستگی بدر میکرد. نگاهی خیره به آسمانش میدوخت، ناخود اگاه نفسی عمیق میکشیدو خدایش را شکر میکرد.
تا اینکه روزی این درخت پاییزش دیگر بهاری ندید. مردی زغال فروش گذرش به ان تپه ودرخت افتادنگاهی به درخت بهارش ندیده انداخت، با خود گفت به به عجب زغالی چه شاخه وتنه ی باحالی؛ تا چشمش افتاد به تک شاخه ای که نوجوان برگی تازه امیدش را سو سو میزد. خوشحالی زغال فروش حیله گر در اتش خشم سوختن گرفت بعد از کمی فکرکردن به خود گفت به من میگن… زغال فروش! باید سوختن این درخت را از ان شاخه شروع کنم تا به ریشه برسد نه از ریشه، اگر کسی از راه رسید با دیدن این شاخه نگوید امیدی به جان دوباره این درخت بوده و مردم مرا به دردسر بیندازند. آنها چه میدانند زغال این درخت چه درآمدی برای من دارد!!! قصه روزگار خسرو خاطرات مردم شکیبای این سرزمین این چنین است.