فریدون مجلسی: خانم پروانه اعتمادی نقاش نامدار که زمانی ثریا و آمنه در کلاس نقاشی او تمرین میکردند در اول فروردین ۱۴۰۴ درگذشت. متن زیر را آمنه در رثای معلمی که نزد او نقاشی نیاموخته بود نوشته است.
***
شهروز آمنه مجلسی*
خانواده ثری، از سمت پدر، همه استعداد نقاشی داشتند؛ پدربزرگم، عموها و عمه مامان همه نقاشی میکردند.
عمه کوچک مامان، که بهش میگفتیم عمه گرگه، بسیار خوش ذوق و باسلیقه بود. بعدها که بزرگتر شدم، متوجه شدم که حیاط قشنگی رو که با عشق به اون میرسید و در آن گلکاری میکرد، و در میان آن حوض زیبایی ساخته بود و در آن نیلوفرهای آبی پرورش میداد، تحت تاثیر از باغ کلود مونه باغبانی کرده بود، که او خود نیز دستی در باغبانی داشت.
پدربزرگم که در جوانی بطور تفریحی از روی ذوق نقاشی میکرد، در نود و چند سالگی شروع کرده بود به خط نوشتن. ثری خانم هم از این استعداد بیبهره نبود و علاقه خاصی به نقاشی داشت. از بچگی در دفترچه شعری که داشت نقاشیهای قشنگی میکشید ولی هیچوقت کلاس نرفته بود و روی نقاشی کردن کار نکرده بود. تا اینکه ما کمی بزرگتر شدیم و مامان شروع کرد به کلاس رفتن. البته، اون موقع که هنوز چهل سالش هم نشدهبود، فکر میکرد خیلی دیر به فکر اینکار افتاده و تصور میکرد که هیچوقت نقاش درونش شکوفا نمیشه (این جمله خیلی فلسفی رو از خودم ساختم!) اوایل، هفتهای یکبار پیش آقای جوادیپور میرفت. خیلی دوستشون داشت. بعد با پروانه اعتمادی آشنا شد. یکبار در هفته هم پیش اون میرفت. الان که فکرش رو میکنم، حتی نمیتونم تصور کنم چطور به این کارها میرسید… کار بیرون، دوتا بچه، کلاسهای ماها، کلاسهای خودش، خونهداری، اون هم خونهای که رفت و آمد توش زیاد بود، بگذریم…. شاید اگر به حال خود رهایش کرده بودند اصلا وارد دنیای هنر که بسیار به آن علاقه داشت میشد. ولی خوب، به حال خود رهایش نکردند و در عوض وارد دنیای اقتصاد که هیچ علاقهای به آن نداشت شد!
مامان چون فکر میکرد که استعداد نقاشیش در جوانی به خاطر دوره ندیدن و کلاس نرفتنش شکوفا نشده بود، همچون اغلب مادرهایی که تجلی رویاهای محقق نشده خود را در فرزندانشان میبینند، با خودش امید داشت که من هم از اون استعداد و علاقه موروثی کاملا بی بهره نباشم. پس من رو فرستاد کلاس نقاشی… اونهم، نزد خانم اعتمادی! خفن ترین معلم نقاشی اون دوران…
آتلیه خانم اعتمادی در یوسفآباد، نبش کوچه پایین شیرینی بیبی، آن طرف خیابان بود. من که در ابتدای نوجوانی بودم، تا آن زمان نصف معلمهای مسن ارمنی محله یوسفآباد رو بابت بیاستعدادی در پیانو دق دادهبودم، با خودم گفتم در موسیقی که گلی به سر پدر و مادر نزدیم، بلکه در نقاشی چیزی از آب در بیاییم. البته مامان و بابا باز هم ناامید نشده بودند و به امید اینکه روزی من هم پیانیست بنامی بشم، کمر به قتل نصف دیگه معلمهای پیانوی ارمنی یوسفآباد بسته بودند!
بگذریم، پنجشنبهها بعد از ظهر، بعد از مدرسه میرفتم کلاس خانم اعتمادی. در آن دوران جنگ و خفقان، اون زمانی که حتی رنگ خاطراتش هم غبار گرفته و دودآلوده، آتلیه خانم اعتمادی باغ دلگشایی بود که دختر و پسر در کنار هم نقاشی میکشیدند و از خانم اعتمادی نه تنها درس هنر، که درس زندگانی میآموختند.
ظریف و زیبا و بیپروا بود. رک بود، رک، در حد گستاخی… و من گستاخیش را بسیار دوست داشتم. با کسی نه شوخی داشت نه تعارف و رودربایستی. با دوست نازنینم، کاوه اولین بار آنجا آشنا شدم… و دوست ماندیم تا پر کشید و رفت.
هنرآموزان سه دسته بودند، مبتدیها که دور یک میز ناهارخوری مینشستند. خانم اعتمادی اول به آنها تمرین خط کشیدن میداد. میگفت با ضربه و قوی خط بکشید، پشت هم. بعد هر هفته سیبی ، پرتقالی، گلابی، خرمالویی چیزی روی همون میز میگذاشت و میگفت با خط اون میوهها را بکشیم. دوره متوسطه به سر سهپایه میرفت. همون طبیعت بیجان رو با تعداد اشیا بیشتری میکشید، کاسه و کوزه و اینها هم به گلابی و انار و خرمالو اضافه میشد. و اما تعداد معدودی برگزیدگان با استعداد پیشرفته هم بودند که یا آناتومی بدن میکشیدند و یا خودشون موضوع نقاشیشون رو انتخاب میکردند و زیر نظر خانم اعتمادی روش کار میکردند.
من واقعا نمیدونم دوره مبتدی من باید چقدر طول میکشید، اما تمام سالهایی که پیش خانم اعتمادی هنرآموزی کردم، کارم به سهپایه نکشید و همچنان مبتدی ماندم! یعنی دریغ از ذرهای ذوق و اپسیلونی استعداد!
ساعتها با خطوط کج و معوج سعی میکردم یک سیب بکشم. شبیه هر شیئ و موجود زنده و مردهای میشد، بغیر از اون سیب روی میز که من باید میکشیدم.
خانم اعتمادی میآمد با دوتا خط همون خطخطی من رو میکرد سیب روی میز!
…و باز هم نفهمیدم که چطور شد که خانم اعتمادی که ید طولایی در اخراج شاگردان ناخلف داشت و چه بسیار شاگردهای بهتر و کم حرفتر و منضبطتر از من رو در کسری از ثانیه، اخراج کرده بود، چرا هرگز من رو اخراج نکرد… و من بیاستعداد همچنان به اون آتلیه که عاشق فضا و آدمهای توش بودم میرفتم که حرفهای جالب و کارهای جالبتر خانم اعتمادی رو بشنوم و ببینم.
یک روز با ذرهبین و مدادرنگی دانتل میکشید. بار دیگه صادق تیرافکن آمده بود ازش عکس بگیره، سشوار رو آورد گذاشت، موهاش برآشفت و صادق عکس گرفت. پر از ایده بود.
خلاصه چندین سال بدین منوال گذشت.
فکر میکنم من در بی استعدادی بین شاگردهای خانم اعتمادی رتبه اول رو آورده بودم.
یک روز آمد کنارم نشست. گفت: نقاشی کردن رو دوست داری؟
گفتم: نه خیلی. (اون خیلی رو هم از ترسم گفتم که جیغش در نیاد)
گفت: فکر میکنی استعداد نقاشی داری؟
گفتم: نه! (باید میگفتم: نه، اصلا، ولی با خودم گفتم شاید هم کوره استعداد موروثی داشته باشم که هنوز شکوفا نشده!)
گفت: پس چرا هر هفته میایی اینجا؟
با خودم گفتم: آخ، آخ! این هفته نوبت منه! میخواد منو اخراج کنه، با زمینه چینی!
البته خانم اعتمادی با کسی تعارف نداشت. برای اخراج هم نیازی به زمینهچینی نداشت.
گفتم: اینجا رو دوست دارم، فضای اینجا رو دوست دارم، دوستهام هستند، شما رو دوست دارم، مهرداد میاد گیتار میزنه، دوست دارم.
گفت: خوب میخوایی دیگه نقاشی نکن. از هفته دیگه لباس اروبیکت رو بپوش بیا بشو مدل!
باورم نمیشد! از خوشحالی بال درآورده بودم. هم از نظر خودم ترفیع گرفته بودم، هم اخراج نشده بودم، هم برای اولین بار با خانم اعتمادی یک مکالمه شخصی داشتم(!!!!) و از همه مهمتر اینکه دیگه مجبور نبودم خطهای کج و معوجی که شبیه هیچی نبودند بکشم… مامان بیچاره که خودش سهشنبهها میرفت پیش خانم اعتمادی هم فکر میکرد من همینروزها مارک شاگال میشم… البته من هم مدت کمی بعدش برای ادامه تحصیل ایران رو ترک کردم و دیگه به اون آتلیه برنگشتم و خانم اعتمادی رو ندیدم.
تا وقتی که کاوه بود گهگداری از احوالات نه چندان خوشش خبر میداد… البته، اون اواخر خودش هم زیاد خبری ازشون نداشت.
کاوه هم که رفت، که دیگه هیچی…
خانم اعتمادی هم روز اول فروردین پر کشید و رفت… و من یک تشکر بزرگ به او بدهکار ماندم. از جنس همون تشکرهایی که به کاوه بدهکارم. که تا دلم میگرفت زنگ میزدم بهش، میگفت، خانم، پاشو بیا بساط قهوه ترک به راهه. خونهاش مثل بهشت بود. نادرترین و قشنگترین گلها رو داشت، و سلیقهاش بننظیر بود. انقدر دوتایی حرف میزدیم که یادم میرفت دلم گرفته…
کاوه جونم، از تو هم متشکرم…
و اما، خانم اعتمادی، ممنون که در اون دوران خفقان فضای باز و آزاد و نورانی برای شاگردانتان ساختید که چند ساعتی از خفقان حاکم دور باشند و احساس آزادی کنند.
مرسی که بیپروایی و رک بودن رو به ما آموختید. سر نترس داشتید، ریسکپذیر بودید، عجیب خلاقیت داشتید و حرفهای قشنگی میزدید.
درسته که من هیچ استعدادی نداشتم، درسته که من از شما نقاشیکردن یاد نگرفتم، ولی خیلی چیزهای دیگه یاد گرفتم.
نگاه کردن رو همه بلدند، دیدن رو یاد بگیرید… شاید از شما دیدن رو یاد گرفتم. گوش کردن رو همه بلدند، شنیدن رو یاد بگیرید…. امیدوارم کمی شنیدن یاد گرفته باشم…
مرسی از اون خاطرات خوش…
__________________
*شهروز آمنه مجلسی نویسنده یادداشت استاد زبان و فرهنگ فرانسه در دانشگاه جرج تاون واشنگتن، فرزند دکتر فریدون مجلسی است.
بدون دیدگاه