مهدی فخیم زاده کارگردان سینما در خاطرات خود به همکاری‌اش با عباس کیارستمی در فیلم «تجربه» اشاره می‌کند. او می‌گوید اصلا از فیلم‌های کیارستمی خوشش نمی‌آید، همانطور که از فیلم‌های تارکوفسکی و پاراجانف لذت نمی‌برد.
به گزارش ایرنا، مهدی فخیم زاده در خاطرات خود می‌نویسد: یک روز محسن نصرتی به من زنگ زد و گفت پاشو بیا یکی از همان کارها برایت جور کردم.
سرضرب خودم را رساندم به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. نصرتی یک قرارداد جلویم گذاشت و گفت امضا کن.
بدون این که بخوانم امضا کردم. گفت دوهزار تومان هم بیشتر از فیلم پری برایت نوشتم. یک فیلم کوتاه است به اسم تجربه و کارگردانش کیارستیمه، می‌شناسی؟
گفتم نه.
همانجا نشستم و سناریو را خواندم، یک عکاس خانه بود و یک بچه ۷،۸ ساله و یک تابلو؛ همین.
به نصرتی گفتم: محسن این دیگر چه سناریویی است؟
به شوخی گفت: هنریه، من و تو نمی‌فهمیم.
گفتم: آخر در سناریو هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
گفت: تو چیکار به این کارها داری، پولت را بگیر.
دیدم راست می‌گوید، به من چه.
نیم ساعت بعد کیارستمی آمد، یک جوان لاغر و کشیده. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد عینک آفتابیش بود که هنوز برنداشته بود.
نصرتی من را به او معرفی کرد و گفت: این فخیم زاده دستیار شماست، هم تجربه فیلم بلند دارد هم کوتاه.
کیارستمی سرش را تکان داد و زیر لب گفت: خوبه.
از فردا ساعت ده یازده می‌رفتم کانون. بعضی روزها سر و کله کیارستمی پیدا می‌شد، می‌آمد و سلام علیکی با من می‌کرد و یک چیزی به نصرتی می‌گفت و دیگر هم ما او را نمی‌دیدیم.
حقیقتا از آن شور و هیجان بخش خصوصی هیچ خبری نبود. من هم یواش یواش داشت حوصله‌ام سر می‌رفت ولی همه دلگرمیم به همان پول نطلبیده‌ای بود که نمی‌توانستم از آن بگذرم.
یکی دوبار از نصرتی پرسیدم کی قرار است شروع شود؟
گفت: عکاسخانه دارد حاضر می‌شود، فقط مشکل‌مان فیلمبرداری است، کیارستمی دنبال یک فیلمبردار درست و حسابی می‌گردد.
یک روز که از در وارد شدم دیدم علیرضا زرین دست آنجا نشسته است.
بالاخره بعد از یک ماهی که من پول مفت گرفتم و هیچ کاری نکردم و فقط چای خوردیم و حرف زدیم یک روز فیلم تجربه در عکاس خانه شروع شد.
یادم است یک بار که زرین دست و کیارستمی با هم صحبت می‌کردند، زرین دست به دیوار عکاسخانه اشاره کرد و گفت: اگر این دیوار نبود و می‌توانستیم برویم عقب، خیلی خوب بود.
کیارستمی گفت: مساله‌ای نیست آن را بر می‌داریم.
بعد داد زد: نصرتی.
نصرتی با دو دستش توی سرش زد و گفت: یا حضرت عباس، می خواهند این دیوار را خراب کنند، اینجا خانه مردم است!
خلاصه کار تعطیل شد و چند روز بعد وقتی برگشتم دیدیم دیوار خراب شده است و سه متر رفتیم داخل خانه مردم.
به محسن گفتم: صاحبخانه چقدر پول گرفت که اجازه داد خانه‌اش را خراب کنید.؟
گفت: قیمت خون باباش.
به هر حال من نه از خود فیلم سر در می‌آوردم نه از این جور کار کردن.
یک دفعه از زرین‌دست پرسیدم: تو که فیلمبردار این فیلمی، می‌فهمی در این فیلم چه خبر است؟
گفت: آره می‌فهمم.
گفتم: من که نمی‌فهمم.
گفت: علتش این است که با سینمای کلاسیک می‌سنجی.
گفتم: فیلم هنری هم باید قصه‌ای داشته باشد تا آدم بفهمد این فیلم چه می‌خواهد بگوید.
گفت: این نوع سینما، قصه اصلا برایش مهم نیست، نه می‌خواهد قصه بگوید نه حرفی بزند.
گفتم: پس می‌خواهد چکار کند؟
گفت: مثل یک قطعه موسیقی می‌ماند. موسیقی مگر قصه دارد؟ حرفی هم نمی‌زند ولی زیباست.
به شوخی گفتم: چرا نمی‌رود آهنگ بسازد؟
گفت: این هم یک جور آهنگ است دیگر.
گفتم: پس ظاهرا گوش من کر است؟
خندید و گفت: شاید هم گوش موسیقی نداری.
گفتم: چرا گوش موسیقی دارم ولی از موسیقی اجق وجق خوشم نمی‌آید.
هر دو به قهقهه افتادیم. حقیقت این است که من هنوز هم از فیلم‌های کیارستمی خوشم نمی‌آید. البته این منحصر به کیارستمی نیست، از فیلم‌های تارکوفسکی و پاراجانف و برسون هم لذت نمی ‌برم. چیکار کنم دست خودم نیست، نمی‌توانم دروغ بگویم و تظاهر هم نمی‌توانم بکنم.

منبع: سینما و من، مهدی فخیم زاده، نشر مولف

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *