یادداشت / جمشید پوراحمد
سال ۵۶ آمدم خیابان مستوفی یوسف آباد؛ منزل حسین مدنی از نویسندهها و کارگردانهای صاحبنام روزگار خویش… چند ماه بعد فقط به دلیل سکوت، زیبایی و آبی که در جویهای یوسف آباد و خیابان مستوفی روان بود، منزلم در کوچه تختی خیابان فرشته را ترک کردم و همسایه حسین مدنی و فریبا خاتمی شدم.
یک آپارتمان ۱۰۵ متری را به قیمت ۴۵۰ هزارتومان خریدم که ۲۵۰ تومان آن وام بانکی بود! (در صورت تمایل میتوانید این خواب شیرین را باور نکنید!) اما باور کنید که همزمان، یک خط تلفن خریدم به قیمت ۶۰۰ هزارتومان(!). خانه من تنها آپارتمانی بین پانزده واحد دیگر بود که تلفن داشت و این امتیاز بزرگی محسوب میشد.
سرهنگ زرنگار افسر کلانتر کلانتری یوسف آباد، یکی از شمشیربازان معروف بود او در انسانیت، مرام و یاری رساندن به دیگران، ید طولائی داشت.
بعدازظهر یک تابستان، به اتفاق سرهنگ زرنگار خیابان مستوفی را پیاده طی میکردیم… که ناصر ملکمطیعی را دیدم؛ مرد باصلابت، جذاب و همیشه دوست داشتنی که در حاشیه پیادهرو ایستاده و ماشینشویی مشغول شستن ماشین او بود…
میدانستم بعد از انقلاب این بزرگمرد تکرار نشدنی سینما، برای امرار معاش و گذراندن زندگی، پارکینگ منزلش را تبدیل به یک شیرینی فروشی کرده بود، شیرینی «شیرین کام» که نام فرزندانش بود.
نزدیکش شدم به جناب ملک مطیعی سلام کردم. سرهنگ زرنگار بلافاصله ناصر ملکمطیعی را شناخت و او را در آغوش کشید…
من با علی آقا ماشینشور که مردی ساده و با لهجهای شیرین ترکی حرف میزد، آشنا بودم و هر روز میدیدمش. علی آقا بعد از چند سال ماشینشویی پیکانی خرید و شد راننده خطی یوسف آباد-ونک! علی آقای ماشین شور سطل و لنگش را زمین گذاشت و گفت: ای خدا، ناصرخان، خاک بر سر من، ناصرخان، چه نفهمم من، ناصرخان، پول گرفتم از ناصرخان، عجب فیلمی بود فیلم غلام ژاندارم، ناصرخان…
سرهنگ زرنگار خواست پولی اضافه به علی آقا پرداخت کند اما او نگرفت و حتی پولی را که از ناصر ملک مطیعی بابت شستن ماشین گرفته بود از جیب در آورد و می خواست دست ناصر ملک مطیعی را ببوسد…
خلاصه بازار اصرار و انکاری به راه افتاده بود!
علی اقا گفت: چهار سطل آب خدا را خرج ماشینات کردم… تو لوطی و پهلوان سینما هستی… دلم را نشکن و قَسَمت میدهم که پول را بگیر…
ناصر ملک مطیعی علی آقا را بغل کرد و اشک از چشمان علی آقا جاری شد، ماشین کلانتری هم رسید، علی آقا قبل از خداحافظی گفت: جناب سرهنگ به مامورات بگو ماشینشورها را اذیت نکنند!
سرهنگ زرنگار، بنده و مأمور کلانتری دستی به عنوان تبرک به پیکان ناصر ملکمطیعی کشیدیم… سرهنگ زرنگار بعد از ۲۴ ساعت حضورش در کلانتری قرار بود به خانه برود… دقایق پیادهرویاش با بنده، با دیدن ناصر ملک مطیعی طولانی شد.
قرار شد به کلانتری برگردیم، اما ناصر ملک مطیعی خیلی تمایل به آمدن نداشت، سرهنگ زرنگار گفت: دستور جلبت را خواهم داد! ناصر ملک مطیعی پرسید؛ به چه جرمی؟! سرهنگ زرنگار گفت؛ به جرم خاطرات زیبایی که برای تک تک ما ساختی، به جرم اینکه جهنم خاطرات ما را تبدیل بهشت کردی، به جرم اینکه کهکشان سینمای ایران هستی… آقای ناصر ملکمطیعی اگر قدرت داشتم شما را با طناب محبت و وفاداری اعدام میکردم…!
دو ساعتی در کلانتری مهمان سرهنگ زرنگار بودیم و او با بستنی سنتی «حسین فروغی» یکی از مردان بامرام و باشرف منطقه یوسف آباد از ما پذیرایی کرد… البته حسین فروغی پیش از این با بستنیهای سنتی و خوشمزهاش از فردین، ظهوری، فروزان، پوری بنایی، بهمن مفید، مرتضی عقیلی و جمعی دیگر از هنرمندان پذیرایی کرده بود.
ناصر ملک مطیعی از روزگار جوانیاش گفت؛ از روزگاری که کلانتری یوسف آباد، ژاندارمری بوده و از بالای میدان کلانتری به بعد همه گندمزار، من قبلاً آنچه ناصر ملک مطیعی گفت را از تقی ظهوری شنیده بودم. ناصر ملک مطیعی از روزگار بیرحم گفت و اینکه دریا در استکان کسی ریختن خطاست… من نقل زیبا و تاثیرگذاری را از ناصر ملک مطیعی شنیدم.
ناصر ملک مطیعی میگفت؛ زندگی مانند قالی بزرگی است…که همه ما آن را میبافیم و به آن نقش میزنیم. دار قالی این جهان را صاحب راز به پا کرده، هر که آمد گرهای تازه زد و رنگی و طرحی و آمیزهای از زشتی و زیبایی به آن افزود. سایه روشنی از خوبی و بدی… گره تو هم بر این قالی خواهد ماند، طرح و نقشات هم خواهد ماند و صدها سال بعد آدمها بر فرشی خواهند زیست که گوشهای از آن را تو بافتهای! کاش گوشهای را که سهم توست، زیباتر ببافی.
بعد از سپردن وثیقه دوستی و محبت، از کلانتری خداحافظی کردیم، من ناصر ملک مطیعی را تنها نگذاشتم و بین مسیر کوتاه میدان کلانتری تا شیرینی فروشیاش، از خاطرات تلخ و شیرین پشت فیلم «عاصی» برایش گفتم… ناصر ملک مطیعی گفت؛ پوراحمد جوری تعریف میکنی که انگار تو جای من در آن فیلم بازی کردی!
ناصر ملک مطیعی نمیدانست دلیل حضور من در پشت صحنه فیلم «عاصی» سعید مطلبی عزیز، پوری بنایی در مقام دوست منوچهر پوراحمد تنها برادرم بود.
آن روز از خیلی از خاطرات دور و نزدیک گفتیم و یاد خیلی از دوستان را زنده کردیم.
ناصر ملک مطیعی بعد از افسوس گفت که کاش سعید مطلبی به سینمای ایران برگردد چون حضورش لازم است.
بدون دیدگاه