جمشید پوراحمد
در همین ابتدا نوشتار بگویم که منظورم از «مغولهای نودی» همان جوانان خفته در خواب غفلت، فاقد تفکر، اندیشه، سواد و بینش هنری هستند که بندنافشان را با «منم منم» بریدهاند!
این جماعت افرادی هستند شتابزده، احساساتی، بدون منطق و فاقد استدلال و سرسپرده هنرمندنماهای پوچ و بی ریشه که در حماقتی آشکار، این بیهنران را الگوی زندگیشان میدانند. اینها بیخردانی هستند که خود را تابوی هنر میدانند.
***
روزی که رمان «صد تومنی» منتشر شد، روزنامه همشهری بدون هیچ چشمداشتی خبر چاپ و پخش آن را اطلاع رسانی کرد.
یادش به خیر؛ منوچهر والی زاده در انومبیل در جاده شمال کنارم نشسته بود، همان موقع تلفنم زنگ خورد، آن طرف خط مردی بسیار عصبانی با صدای لرزان از من پرسید: تو نویسنده رمان صدتومنی هستی؟ منم با افتخار و خوشحالی گفتم بله، مرد در جواب گفت: گُه خوردی مرتیکه!! تو اصلا شاه را میشناختی یا از خدماتش مطلع هستی؟ و… خلاصه آن مرد هرچه از زبان درمیآمد و هرچه دلش خواست فحاشی کرد! آن مرد عصبانی شاه دوست بود و شاهی. اما رمان «صد تومنی» اصلا داستان شاه نبود بلکه قصه کودکی بود که بدون اجازه یک اسکناس صدتومنی را از جیب پدرش برمیدارد و ناخواسته وارد یک چالش و بحران میشود.
معلوم بود که آن مرد عصبانی و پرخاشگر، اصلا کتاب را نخوانده بود، تنها مستند قضاوتش، عکس روی جلد کتاب بود، که من جای عکس شاه، روی اسکناس صد تومنی، عکس شخصیت قصه را طراحی کرده بودم!
امروز قضاوت من در مورد برخی از افراد که نامشان را «مغولهای نودی» گذاشتهام به اندازه دیدن یک عکس نیست، بلکه داوری و قضاوتم به اندازه تک تک موهای سرم است که چگونه سپید شدند، به اندازه معضلات، نارسایی ها و ناباوریهای ده سال گذشته، به اندازه روزهایی که به شمار اعداد شناسنامهام اضافه شد، به اندازه اختلاسها و فرارها، به اندازه تقویم تاریخ و اینکه هر روز هنرمند بزرگ و شایستهای از میان ما رفت و میرود.
امروز قضاوت من به اندازه روزهای سختیست که به هنرمندان واقعی و ریشهدار، به خصوص هنرمندان نسل خودم که در حال انقراض هستیم.
دشوار است که میبینم چگونه فرهنگ و هنر کشورم به دست مغولهای نودی، به ورطه ابتذال، فساد و تباهی کشیده شده. تاریخ گواه خواهد بود که چگونه آفت به جان فرهنگ و هنر مملکت افتاد. شک ندارم که این حمله و یورش فرهنگی در تاریخ ثبت و ماندگار خواهد شد این که چگونه برنامههای راهبردی حوزه فرهنگ توسط متولیان فرهنگ و هنر طراحی میشود اما مجریان آن اکثر نوجوانان و جوانان دهه نودی هستند. این غفلتیست که متاسفانه مسئولان امر نه تنها آن را نمیبینند که خود را فاتح میدان و خوشحال از این کشتار بیرحمانه هم میدانند!
شما به تاثیر، زیبابی، شگفتی، هنرنمایی و ارزش پدیدههایی چون ابر و باد و مه و خورشید بنگرید؛ این پدیدهها هیچ تفاوتی با آفرینش آثار خسرو خوبان استاد محمدرضا شجریان و تمام هنرمندان نوعی، از هفتاد سال پیش تا امروز نخواهد داشت این شگفتیهای هنری، نه فقط در شعر، موسیقی و آواز، بلکه میان بزرگان جاودانه سینما، تئاتر، رادیو و دوبله هم مصدافهای عینی دارند که شکوه هنرشان حتی فراتر از ابر و باد و مه و خورشید است.
مقایسه و نتیجه حمله مغولها
اگر مطلبی جذاب، پربار و ایدهآل از یک شخصیت برجسته هنری در رسانهای چاپ و منتشر شود، تعداد مخاطبانش به هزاران بیننده خواهد رسید، اما اگر از یک جرثومه فساد داخلی و خارجی، لایوی، عکسی و یا مطلبی به خصوص وقتی پای تماشای […] در میان باشد، بین پنج تا ده میلیون بازدیدکننده خواهد داشت!!
خوب است که یادآوری داشته باشیم به روزگار شهرت و محبوبیت جاودانههایی چون فردین، بهروز وثوقی، ناصر ملکمطیعی، فروزان و گوگوش…
این اتفاق زیبا دو بار در کنار تقی ظهوری برای بنده افتاد؛
یکی از لذتهای بزرگ فردین، این بود که ماشینش را در پارکینگ ساختمان رادیو در میدان ارگ پارک میکرد و پیاده گشتی در بازار میزد، برای فردین چه لذتی داشت وقتی وسط بازار میان جمعیت بزرگ و باشکوه طرفدارانش پنهان میشد؛ چه حال خوشی داشت در کنارش چلوکباب بازار را خوردن. آن روزها بادیگاردهای فردین، میلیونها نفر طرفدارانش بودند که با عشقی متقابل، جایگاه یک هنرمند مردمی را معنا میکرد. فروزان در هفته یکی دو بار برای خرید از محله قیطریه به بازار تجریش میآمد، تنها بادیگارد او چرخ دستیای بود که به دنبالش میکشید تا اجناس و خریدهایش را تا ماشین حمل کند. گوگوش اکثرا تنها به شمال کشور میرفت . یکی از تفریحهای تکراریش با دوستان دیدن فیلم در سالن سینما بود، بدون هیچ بادیگار و محافظ و…
چگونه و چه زمانی به این نقطه رسیدیم که شاهد ظهور عدهای به ظاهر هنرمند باشیم که به آن میزان از بیهویتی رسیدهاند که خود را تافتهای جدابافته میبینند.
امروز شبههنرمندانی درجه سه، به چنان درجهای از توهم رسیدهاند که شب در صفحه شخصیشان با جواد ازدواج میکنند و صبح طلاق میگیرند! هرکدامشان هم پنج بادیگارد قوی هیکل دارند! (باید جشنوارهای برای اهدای «اسکار ابتذال» به این بی هنران ضدهنر تدارک دید!)
از بعضی سبلیریتیهای بیمایه و بیهنر هم صرفنظر میکنم چرا که شما بهتر میدانید و لازم به گفتن نیست.
برت لنکستر بازیگر بزرگ سینما در مصاحبهای گفته بود؛ روزی احساس خوشبختی کردم که در پارک جنگلی سوار دوچرخه بودم و دختربجهای مرا شناخت و لبخندی پر از عشق به من هدیه داد…
این روزها و در این سونامی بیهنری و شبههنرمندی، شاهد بروز پدیدههایی باورنکردنی هستیم که نمیدانی چگونه میتوانی برایش «خون گریه» کنی.
***
در یکی از شهرهای کوچک، به دنبال یافتن خانم بازیگری بودم که بتواند در یک پلان، نقش زن تمیزکار منزل را بازی کند. اداره ارشاد آن شهرستان خانم بازیگری را معرفی کرد. شخص معرف گفت خوشبختانه شغل این خانم نظافتکار است.
آن خانم سر صحنه فیلمبرداری، حاضر شد و پس از شنیدن توضیحات، متوجه شدم که این خانم بازیگر، یک بیسواد مطلق است!
خانم بازیگر در انبوهی از بیانات پرگهرشان(!) فرمودند که نظافتکار نیستند بلکه با هماهنگی و وقت قبلی به منازل مراجعه میکنند آن هم فقط برای انجام اپیلاسیون!
شرط ایشان برای قبول نقش این بود که فقط نقش آرایشگر بازی کنند!
چون فرصتی چندانی برای نمرین نبود، برای دریافت سریعتر نقش، به نوع بازی یکی از بازیگران بسیار محترم و نسبتا معروف که در سریالی بازی کرده بودند اشاره نمودم، اما خانم اپیلاسیونکار فرمودند، من این خانم را نمیشناسم و اصلا فیلم و سریال ایرانی هم نمیبینم!
این ادعاها را از زبان یک شبهبازیگر اپلاسیونکار در حالی میشنیدم که من به عنوان کارگردان و فیلمساز، با همین تلویزیون هزار درصد سلیقهای و ارتباطی سرزمینم، از خواب بیدار میشوم و با خاموش کردنش هم می خوابم!
هر روز به دلیل عِرق و حرفهام، شبکههای تلویزیون را تماشا میکنم اما متاسفانه چیزی نمیبینم!
اوضاع بغرنجیست که این روزها تا چه اندازه دستان تلویزیون تهی و خالی شده… من با تماشای این حجم از بیبرنامگی، شرمسار و خجلتزده میشوم و از این خجالت روزی هزار بار میمیرم… اما نمیدانم چرا متولیان این وضعیت و مدیران این رسانه نمیمیرند وقتی میدانند حتی «اپیلاسیونکارها» هم تماشاگران برنامههایشان نیستند!
سلام
تحلیلی بسیار به جا و ارزشمند از کارگردان مستند ساز دیارم که جای جای سرزمینم را پا گذاشته و با چشم واقع بین به مسائل و دردهای مردم و هنرمندان میپردازند ،واقعا وقتی خاطره برت لنکستر رو خوندم متوجه شدم واقعا چقدر فرق وجود دارد و همچنین هنرمندانی که بعد از انقلاب به بدترین شکل با آنها برخورد شد که خیلی ها جلای وطن کردند و آن دسته ای که ماندند مجبور شدن در فراموشی کامل به سر برند در حالیکه زمانی بدون هیچ بادیگاردی و فارغ از هر ترسی بین مردمشان میرفتند و لذت میبردن ولی الان کسی که به کمک دستگاه های الکترونیک و پیشرفته از ته حنجره اش صدائی نه چندان خوشایند پخش میشود ،ده بادیگارد و محافظ دارد و یا خانم بهنوش بختیاری که نمیدانم از کدام کانال به هنر این دیار وصل شده ودر هر چیزی خودش را صاحب نظر میداند ،چندین بادیگارد و محافظ دارد.ویا نسلی که صدای آسمانی شجریان را نمی شنوند ولی سکسی مانکن برای آنها اسطوره است.
استاد به خوبی حق مطلب را ادا کردید ،سپاسگزارم که برای بنده مطلب به این زیبائی رو ارسال کردین .روز تون به نیکی .
باسلام واحترام
خدمت هنرمند گرانقدر این سرزمین که زمانه اش پرده اعتباری کشیده شده بر بی اعتباری هنر وهنرنمایان این زمانه.
دکترجمشید پوراحمد که ایشان خود در دامان مادری بزرگ شده اند، هنرمندی حکاکی شده در خاطر وخاطرات شیرین مردم ایران زمین بانو پروین دخت یزادانیان با گذر از هنرمندیشان از نان وشعر، خواهران غریب، مهریه بی بی وقصه های مجیدو…… تا تصمیم نهایی
دلتنگی ونوای مادرانه اش نه تنها برای ان دوران بلکه برای قلبهای این دهه هم عشق را به ارمغان می اورد.
بماند که دیگر اعضای خانواده هرکدام پازل ارزشمند تابلوی زیبای هنرمندان صاحب نام وباریشه این آب وخاک بودند وهستند. چگونه میشود مقایسه کردبا هنرنمایان ذهن آشفته رو به بر باد رفتگی، که اززمین تا به آسمان تفاوت است بین ذهن برکه ای گندیده در تعصبات نا پذیرش پدرو وفرزندی
و روابط کذایی همچون سیگاری با سیگار روشن کردن کجا!
تا هنرمندان دریادل فرهاد صفت کجا! ما که نسل سوخته دهه شصتی تکلیفمان مشخص نیست نه اینیم نه آن!!
سلام.ممنون از گروه بانی فیلم.نمی دونم چند زمانیست پیگیر این وب سایتم،روزی یک بار حتما باید مراجعه داشته باشم.اما این مطلب واقعا به دلم نشست،تک تک کلمات واقعیتی بود که نمی شد ساده از کنارش گذشت.حرف دل خیلی ها زده شد.نمی دونم پلان آخر چه طور برداشت میشه اما امیدوارم یک سیاهی خالی نباشه که وقتی روشنایی رو جایگزینش می کنیم هیچی درونش نیست.