بانیفیلم: رضا جعفری از کارگردانان و تهیهکنندگان سینمای ایران شرحی از مسایلی را که در دیدارش با محمد خزاعی داشته، به رشته تحریر درآورده است.
نوشته رضا جعفری که بیشتر انتقاد تند و تیز از روال مدیریتی حاکم بر سازمان سینماییست، در گروه مجازی تهیهکنندگان به نام «سینما گفتوگو» منتشر شد.
این نوشته بهانهای شد تا سعید مطلبی فیلمساز و فیلمنامهنویس قدیمی و پیشکسوت سینمای ایران، یادداشتی را خطاب به رضا جعفری بنویسد.
****
یادداشت / سعید مطلبی
براى آقاى رضا جعفرى
مدتها از ممنوعالكارى ما ميگذشت، ايرج قادرى در دفترش نمونههايى از برنجهاى مختلف گذارده و شده بود، دلال برنج. فردين مغازهاش در خيابان ونك را دائر كرده بود، ناصر پاركينگ خانهاش در خيابان دانشور ونك را به شيرينى فروشى تبديل كرده بود. بهروز كه همان اول، كولهبارش را برداشت و رفت و به دنبال او بيكايمانوردى و سعيد راد… چندنفرى هم رفتند سراغ تاتر و من…
خلاصه همه، ….نابود شده بوديم،
صدا از هيچكس درنيامد حتى از دوستانى كه تا ديروز در كنار هم بوديم و با هم كار ميكرديم، باورشان اين بود كه اين قضايا و قلع وقمع انسانى در همين جا و با نابود كردن زندگى همين چندنفر پايان مييابد.
مثل روال همه روزهايى دربدرى و بيكارى، دفتر قادرى بودم كه منوچهر اسماعيلى از در، درآمد.
آمدنش براى من و ايرج عجيب و سئوالبرانگيز بود، سابقه نداشت منوچهر بدون خبر و قرار قبلى به دفتر بيايد و وقتى آمد آن چنان آشفته و پريشان بود كه ترجيح داديم چيزى نپرسيم و چون دقايقى گذشت و منوچهر كمى آرامتر شد خودش سخن آغاز كرد:
– ممنوع الكارم كردن، يعنى ممنوعالصدا شدم.!
اولين بار بود كه اين تركيب بدتركيب را ميشنيدم، ايرج پرسيد:
– تو ديگه چرا؟
– و منوچهر توضيح داد…
ظاهراً يكى از همان نورچشمىها كه درآن زمان مثل علف هرز از هر گوشه و كنارى سبز ميشد با پول و كمك و حمايت و (هدايت!!!) مديران وقت ارشاد و فارابى، فيلمى ساخته بود و منوچهر اسماعيلى را براى دوبله و گويندگى فيلم خود احضار كرده بود، منوچهر براى دستمزد رقمى گفته بود كه به نظر آن نورچشمى زياد نشان ميداد، چانه زدن با توجه به خلقوخوى منوچهر، ره به جايى نبرده بود و جناب نورچشمى شكايت به حاميان خود در ارشاد و فارابى برده بود، دخالت و واسطهگى اين حاميان فرهنگ وهنر كارساز نشده و آنها به همان سلاحى متوسل شده بودند كه در آن زمان در يد قدرتشان بود و منوچهر اسماعيلى به دستور معاون محترم وزارت ارشاد (ممنوع الصدا) شده بود!
منوچهر آشفته و عصبانى بود، ميگفت:
– الان ميفهمم چه بر شما چند نفر گذشته و چه عذابى را تجربه كردهايد، فقط ميخواهم بفهمم چگونه اين ظلم و بىعدالتى را تحمل كردهايد؟
ايرج فقط سرتكان داد و طبق معمول فراموش كرد كه يك سيگار روشن در زيرسيگارى دارد، پس سيگار ديگرى روشن كرد.
با اينكه از همه كسانى كه در آن روزگار، حتى از يك تلفن به ما دريغ كرده بودند دلتنگ و حتى عصبانى بودم باز دلم نيامد در مقابل اين همه آشفتگى منوچهر ساكت بمانم، اول برايش شاهدى از تاريخ آوردم و به منوچهر اسماعيلى گفتم:
در روزگارانى مغولها نيشابور را فتح كردند، خان مغول مقابل مسجد جامع شهر خطاب به فرماندهانش گفت:
– ميخواهم تا غروب امروز هر كه در اين شهر نفس ميكشد سرش بريده شود…
سربازان در همه شهر پراكنده شدند و قبل از غروب آفتاب در مقابل همان مسجد جامع شهر، فرمانده مغول، به خان خانان گزارش داد كه:
– تمام اهالى شهر، زن ومرد، كودك و كهنسال، سر بريده شدند و در اين شهر و در اين لحظه در تمام شهر فقط سگها و گربهها هستند كه سر برتن دارند.
خان خانان، شمشير كشيد و در همان لحظه فرمانده مغول را به علت نافرمانى گردن زد و بهانهاش اينكه؛
– من گفتم هركس كه نفس ميكشد گردن زده شود و سگها و گربهها هم نفس ميكشند و بر طبق دستور من، نبايد سر به تن داشته باشند…
گفتم به منوچهر اسماعیلی كه برادر؛ ما اين را باور كرديم كه امروز در مقابل كسانى كه تو الان از ديدارشان میآيى قوم شكست خوردهايم، مهم نيست كه در اين شكست ما خود همراه و همدست اين جمع پيروز بوديم، مهم نيست ما خود دروازه را براى اين جمع گشوديم، مهم نيست خود دست و پاى مدافعان شهر را بستيم و دست بسته تحويل مهاجم داديم، هيچ چيز مهم نيست، واقعيت اينست كه من و دوستانم امروز، همان قوم شكست خورديم و كسانى كه امروز در اين مراكز فرهنگى، ارشاد، فارابى، حوزه هنرى و… ميبينى همان قوم پيروز كه اگر همچون آن خان خانان مغول تا امروز ما را گردن نزدهاند، به قول معروف دمشان گرم.
ما باختيم، ما شكست خورديم، و دليلش هرچه هست، دليلش سادگى ماست يا زيركى حريف، در اين اصل كه ما قوم بازندهايم، تغييرى ايجاد نميكند، اما يك نكته مهم در اين ميان نبايد فراموش شود و آن اينكه در اين لحظه، و پس از اين شكست تلخ بايد بنشينيم و احصاء كنيم كه به جز سرى كه هنوز بر بدن داريم و جانى كه هنوز برتن مانده، چه چيزهاى ديگرى به عنوان سرمايه و دارايى با خود داريم و حداكثر تلاشمان را بكنيم كه آنچه را كه هنوز داريم حفظ كنيم حتى اگر توان نداشته باشيم كه بر داشتههايمان بيفزاييم.
به جز آن روز در دفتر ایرج قادرى و به منوچهر اسماعيلى، اين حرفها را كه باور هميشگى من است بارها، در زمانها و مكانهاى مختلف به افراد بسيارى كه همسرنوشت و همقبيلهام بودهاند گفتهام، به فردين، ناصر و بسيارى ديگر، و امروز به شما ميگويم آقاى رضا جعفرى كه فقط و از طريق ارتباطات گروه سينما گفتوگو شما را ميشناسم.
هم اكنون بنشين و با خود بينديش كه چه چيزهايى برايت باقى مانده است و با چنگ و دندان براى حفظ آن بجنگ.
به آن گروهى كه از آنها گله ميكنى و من نامشان را قوم پيروز گذاردهام اميد نبند، آنها نه از ما هستند، نه از خون من هستند، نه از قبيله من هستند نه از تبار من هستند نه از ريشه من هستند، نه گذشتهاى همسان من دارند، نه تاريخ و ريشه مرا دارند، نه وطنشان وطن من است، نه پدرانشان پدران من است نه اعتقاداتشان اعتقاد من است.
هيچ، هيچ. هيچ چيز مشتركى با من ندارند و فقط آنها پيروز شدهاند و من مغلوب اما نميگذارم همه چيز مرا بگيرند همانطور شما نبايد اين اجازه را بدهيد، اين خواسته را روزى از دوستان همبند و همسرنوشتم مثل فردين و ناصر و ايرج و… خواستم و امروز از شما ميخواهم، آن روز از آنها خواستم كه بينديشند چه چيزى برايشان مانده و همان را حفظ كنند و امروز همين را از شما ميخواهم.
آن روز با آن دوستان محاسبه كرديم ديديم هنوز ثروتمنديم.
ديديم هنوز غرور داريم و حفظش كرديم نشانیاش اينكه هيچكدام تا به امروز بر هيچ درگاهى كرنش نكرديم، ديديم اعتبار جامعه و محبوبيت مردمى داريم و تشييع پيكر شريف ناصر و فردين و … نشان داد كه توانستند آن را حفظ كنند.
ديديم توان ايستادن و ايستادگى داريم و امروز به عنوان كوچكترين و كمترين آن جمع، من اگر ميتوانم در جمع عزيز و محترم سينماگرانى چون شما باشم و اگر نام دوستان درگذشته من، هنوز با احترام بر زبانها میآيد نشانه آن است آن ايستادگى را حفظ كرديم، ديديم و باور كرديم براى كسى كه صاحب شأن است هيچ كارى دور از شأن نيست و انسان بزرگ ميتواند هر كارى را بزرگ نشان دهد، شيرينىفروشى ناصر و فردين و دلالى برنج براى قادرى چيزى از شأن آنان كم نكرد.
برادر عزيز. بنشين و بينديش آنگاه ميفهمى سرمايههاى زيادى دارى كه كسى نميتواند آن را از تو بگيرد.
كامروا باشيد.
بدون دیدگاه