جبار آذین
اوس محمود، بنای خوش قلب و ساده دل محل، زنگ زد و بعد از چاق سلامتی گفت: عموجان، سرت سلامت، بعد از نوشتن جریان گپ زدن من و عباس آقا که همه شهر و مملکت از آن باخبر شدند، خدا خدا میکردم که حال عباس آقا بهتر شده و به خودش آمده و کاسه چه کنم، چه کنم را کنار گذاشته و روی زانوهایش بلند شده، اما انگار نه انگار!
پرسیدم؛ چه طور مگر چیزی و خبری شده است؟
گفت: دیشب زنگ زد و دیدم همچنان پریشان احوال است. می گفت: مرد حسابی، من به حرف تو گوش کردم و با خودم گفتم، اوس محمود درست می گوید و من حالا که تولیت ارشاد را قبول کردم و باید پاسخگوی خدا و خلق خدا باشم، باید یک تکانی به خودم و یک تکانی به ارشاد و سینما و اوضاع فرهنگ و هنر بدهم. راستش دیروز هر چه خودم را تکان دادم، اتفاقی نیفتاد. گفتم، اوس محمود، انسان پخته و باتجربهای است و سرد و گرم روزگار را زیاد دیده، بهتر است به حرفش گوش کنم و شروع کنم به کار نظافت، جارو را برداشتم تا از همین جا یعنی ارشاد و بعد سینما و تئاتر و موسیقی و…. مشغول شوم. در همین موقع، پرویز اصلاح آبادی و نصرت اصول آبادی دست در دست یکدیگر وارد اتاق من شدند، من که از دیدن آن دو در کنار هم آن هم با لب خندان، نزدیک بود شاخ در بیاورم، یکباره یاد وفاق ملی افتادم که قرار بود همه جا و از جمله در ارشاد و فرهنگ و هنر اجرایی شود و شاخ در نیاوردهام، به جای خود نشست، ولی وقتی دستهای پنهان شده آنها در پشت سرشان و چاقوها را دیدم، دوباره شاخ، این بار گندهتر از قبل بر سرم سبز شد و دودِ غلیظی از سقف کلهام به هوا رفت. با تعارف من و نشستن آنها، تا از تصمیم من برای تکان دادن خودم و اوضاع فرهنگ مطلع شدند، اول شروع به پند و اندرز کردند و چون دیدند، نصایحشان کارگر نمیافتد، خشک و جدی و با تندگویی خواستند مرا مجاب کنند که از تصمیماتم بیخیال شوم و دست آخر هم گفتند، اگر میخواهم روی صندلی وزارت بمانم و وزارت کنم، باید با رفقای آنها کنار بیایم و معاونان و مدیران کنونی که سوغات قبلیها هستند را در کارشان ابقا و دو سه تن دیگر از اصلاحآبادیها را به آنها اضافه کنم تا در کنار یکدیگر به خوشی و خرمی بر سر سفره ملت بنشینند. آنها این چیزها را گفتند و رفتند و دوباره عباس ماند و حوض اش. حالا من مانده ام تنهای تنهای… آخر پدر بیامرز این هم راهکار بود که به من یاد دادی”!
آره، خلاصه دیشب کلی از این حرفها نثارم کرد و من از نصیحت کردنش پشیمان شدم!”
به اوس محمود نازکدل و مهربان گفتم: ناراحت نشو، این رسم دنیای سیاست و تجارت و معامله است و تا بوده این طور بوده است.
گفت: من که حرف بدی نزدم.
گفتم: حرف اول این است که سینمای کلنگی باید توسط آدمهای این کاره بازسازی شود و اگر فعلا نمیشود، دست کم سینما و ارشاد را از ناجورها پاک کند، همین!
گفتم: همین که گفتی یعنی تغییر، تحول و انقلاب فرهنگی و عباس آقا و رفقا و این وریها و آن وریها این کاره نیستند.
گفت: پس چه کار باید کرد؟ اگر تغییری صورت نگیرد، ممکن است همه چیز بر سر اهالی آن فرو بریزد. “گفتم: نگران نباش من و تو گفتنیها را گفتهایم، بقیه اش با دیگران است.”
گفت: یعنی باید مانند همان بقیه که میگویی دست روی دست بگذاریم و تماشا کنیم.
گفتم: تا آنجا که میشود و میتوانیم، آنقدر میگوییم تا شاید روزی کسی یا کسانی بشنوند و به خود آیند، حالا هم زیاد خودت را ناراحت نکن و منتظر باش و ببین که آیا اتفاق فرخندهای میافتد و عباس آقا و رفقایش، سرانجام حتی یک تکان کوچک درست و حسابی به خودشان می دهند یا نه.
به شوخی گفت: اگر اینها هستند، میترسم سر هنر و ارشاد و سینما و هنرمندان که هیچ سر فرخنده هم بلایی بیاورند.
او را به آرامش دعوت و سپس تا تماس بعدی از یکدیگر خداحافظی کردیم.
بدون دیدگاه