جمشید پوراحمد
روز نوزدهم بهمن ۱۴۰۲ بود که باوفاترین و مهربانترین دوست زندگیام «تنها دخترم» نگار پوراحمد در اوج جوانی و برای همیشه زمین و زمینیها را ترک کرد… اما خیلی زود متوجه شدم که واقعیت چیز دیگری است و ردپای نگار همه جا هست و این منم که نه پایی برای ایستادن دارم و نه دستی برای اشاره کردن.
یکسال از رفتنش، به سرعت نور گذشت و باز هم میگذرد؛ در همان سه ماه اول تمام نوشتههای نگار پوراحمد را جمع آوری و برای خواندن و دیدن آنچه را که خلق کرده و بدون اغراق و تعصب بسیار متفاوت، ساختارشکن و آگاهانه بود و او برای خلقشان، دست به قلم برده، طبقهبندی کردم.
تصمیم گرفتم بعد از بیست سال دوری از صحنه یکی از نمایشنامههای نگار پوراحمد را که با مجوز ارشاد و به عنوان اولین تجربه نمایشنامه نویسی و کارگردانی در تدارک اجرای صحنه آن در سالن عزت اله انتظامی بود، به نام نگار پوراحمد به صحنه بیاورم.
وارد مرکز هنرهای نمایشی شدم، فضا، نگاه و رفتار ساکنین مرکز هنرهای نمایشی آنچنان برایم سخت و سنگین بود، که ناخواسته و ناخودآگاه به یاد فردین و فروزان و بسیاری دیگر از هنرمندان افتادم!
با همان حس و حال و شرایط روزهایی که خانه، کاشانه و زادگاه شان را مصادره کردند.
مرکز هنرهای نمایشی سالهای طولانی در حکم خانهام بود و به واسطه اداره تئاتر و مرکز هنرهای نمایشی ۴۲ نمایش را روی صحنه بردم اما انگار حالا این خانه توسط بیگانگان مصادره شده و کسی برای این خدمت و قدمت سالها فعالیتم احترامی قائل نیست!
شاید مهمترین این باشد که چون آنها ا زجنس ما نبودند، نیستند و تا ابد هم نخواهند بود.
متوجه واقعیتی انکارناپذیر شدم و به همین خاطر در سالهای فعالیتم هر روز زیر ذرهبین، محاکمه شده و مورد بازخواست بودم!
در یکی از این بازخواستهای عذابآور در پاسخ به یکی از نامههایی که مرکز هنرهای نمایشی فرستاده بودند، توضیحی مختصر و مفید نوشتم؛ «به عرض آن مقام محترم میرساند که موسیقیهایی که در طول نمایش پخش می شود متعلق به موسیقدانانی چون باخ، بتهوون و ریچارد کلایدرمن است و…»
چندی بعد از ارسال آن توضیحنامه، یکی از کارکنان حراست مرکز به سالن نمایش آمد و گفت: آقای باخ کیه؟!
در جوابش گفتم: باخ من هستم!!
دورانی را گذراندیم…!
تفاوت دیروز با امروز هم عجیب و غذیب است، اینکه امروز، مشکل و نگرانی بعضی از صندلی نشینان مرکز هنرهای نمایشی در صحیح نوشتن تاثیرگذار و یا گزار، راجب و یا راجع است؟!
اما «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!»، شس ماه تلاش شبانهروزیام به بار نشست و نوشتههای نگار پوراحمد در رمان زیبای «نگار» توسط آقای بهروز راهنمایی «نشر فجردانش» درحال انتشار است.
در زندان ضربالمثلی بین محبوسان رایج است که وقتی می خواهند بگویند، فلانی آدم خوبی است، میگویند: «می شود باهاش ابد کشید…!»
ما هم باید در زندگیمان کسی را داشته باشیم که بتوانیم با او ابد بکشیم…
چند روزی در بیمارستان دی برای عمل کیسه صفرا بستری شدم. می دانستم صبح فردا مرا عمل خواهند کرد. دکتر از آشنایان بود. به او تمنا کردم که به نگار بگوید؛ پدرت پس فردا عمل می شود و به همین دلیل توانستم رضایت نگار را جلب کنم که فردا شب به عنوان همراه بیمار در بیمارستان حضور داشته باشد.
هشت صبح فردا من را به اتاق عمل بردند و به دلیل ترکیدن کیسه صفرا درحین عمل جراحی که باید نیم ساعت طول میکشید، چهار و نیم ساعت به طول انجامید!
نگار ساعت هشت و نیم صبح با شماره همراه من تماس میگیرد و چون تماسش بیجواب میماند، بلافاصله با بیمارستان تماس میگیرد. مسئول بخش به نگار میگوید؛ پدرت را ساعتی پیش به اتاق عمل بردند!!
نگار با لباس منزل و پای برهنه از میدان فرهنگ یوسف آباد تا بیمارستان دی را فقط دویده بود تا خود را به من برساند… او تا مدتها نمیتوانست حتی کفش راحتی بپوشد…
همان موقعها بود که آرزو میکردم کاش یک زن، دستی به سر و روی دنیا بکشد…
نگار عزیز؛
کاش بودی، تا در کنارت ابد میکشیدم.
بدون دیدگاه