«عشق من، بمیر» (Die, My Love) / روانشناسانه، پیجیده؛ فیلم تز-محوری که از جنس سینما نیست!
The 78th Annual Cannes Film Festival (2025/May17)
المیرا ندائیدوران پیش از جنبش های فمینیستی (دهه ۱۹۵۰) ، تعریف کوتهبینی مردسالارانه و ناآگاهانه این بود که یک زن را «غیرمنطقی» یا «بیش از حد احساسی» یا – به قول فروید – «هیستریک» تلقی کنیم.
اما همانطور که بسیاری از جنبههای گذشته، از جمله آنهایی که زمانی قهقرایی به نظر میرسیدند، میتوانند با آگاهی جدید بازیابی شوند، این تصور که زنی که به تازگی مادر شده است حق دارد در ناامیدی خود غیرمنطقی باشد، به نوعی یک پیشرفت است. زیرا واقعیت است.
افسردگی پس از زایمان سندرمی است که زمانی در سایه بود، و هنوز هم به طرقی به همین شکل باقی مانده است. هنوز هم به اشتباه درک میشود و به اندازه کافی درمان نمیشود و با آن همدلی نمیشود. با این حال، «Die, My Love/ عشق من، بمیر»، تصویری اغراقآمیز، در عین حال عجیب و غریب، و از بسیاری جهات گیجکننده از آنچه میتواند در قلب و ذهن زنان در ماهها و یا حتی سالهای نخستین مادر شدن اتفاق بیفتد، ارائه میدهد.
«لین رمزی/ Lynne Ramsy»- کارگردان ۵۵ ساله اسکاتلندی و یکی از نویسندگان این اثر بلند سینمایی ۱۱۸ دقیقهای- به عنوان یک فیلمساز، شاعری است که خشونت و شوخیهای رکیک را ترجیح میدهد. چنین به نظر میرسد که در خون او آثار اسکورسیزی زیادی وجود دارد.
این کارگردان ثابت کرده است که استعداد زیادی در به تصویر کشیدن انواع فروپاشیهای روانی دارد، اما «عشق من بمیر»، با وجود تمام استعداد رمزی، برای کاوش در این تجربه طراحی نشده بلکه به عنوان نوعی فیلم تز-محور طراحی شده است که از جنس سینما نیست!
«عشق من، بمیر» اقتباسی از رمان تحسینشده آریانا هارویکز/ Ariana Harwicz- نویسنده، فیلمنامهنویس، نمایشنامهنویس، و مستندساز ۴۸ ساله آرژانتینی- با همین نام است؛ کاوشی سورئال، پرتنش و گاهی اوقات بهطرز تاریکی خندهدار درباره افسردگی پس از زایمان که در سال ۲۰۱۷ نوشته شده.
شاید بتوان اینگونه اذعان داشت که فیلم سهم خودش را از حوادث دارد، اما اساساً یک اثر با حال و هوای خاص است – یک فروپاشی عصبی طولانی – تا یک درام یا تریلر هیجانی با یک طرح داستانی مشخص. و از آنجایی که سکانسها یکی پس از دیگری به کرات مضمون «فرزندپروری جهنم است» را که در صحنههای اولیه به وضوح نشان داده شده بود، تکرار میکنند، «عشق من، بمیر» خیلی قبل از اینکه به تیتراژ پایانی برسد، خستهکننده میشود.
با همه اینها، فیلم «عشق من، بمیر»، در واقع محصول مشترک لین رمزی و جنیفر لارنس/Jennifer Lawrence- در نقش گریس/Grace-، پرفروشترین فیلم بخش مسابقه کن بوده است و تماشاگران شش دقیقه ایستاده فیلم را تشویق کردند.
آمریکا به خوبی میداند که جنیفر لارنس چقدر میتواند خوب باشد، و اگر این فیلم به دست افراد باهوشی بیفتد، میتواند پنجمین نامزدی اسکار را برای فیلم به همراه داشته باشد. همچنین میتواند فیلمی باشد که رمزی را به مرحله بعدی حرفهاش میبرد. همانطور که مارتین اسکورسیزی تهیهکننده، به خوبی میداند، او یک نابغه است.
«عشق من، بمیر» فیلمی پیچیده است، فیلمی که نه آرامش درمانی ارائه میدهد و نه راه حلی. با بحران گریس همدردی میکند، اما واقعاً سعی نمیکند او را از آن بیرون بکشد. نوعی دوگانگی نگرانکننده در فیلم وجود دارد، نوعی پذیرش نیمهتمام از واقعیت تغییر یافته گریس، حتی زمانی که ترسناک میشود.
رویکرد رمزی به این موضوع، رادیکال به نظر میرسد، نوعی دلسوزی که به طرز جذابی خطر بیملاحظگی را به همراه دارد. همچنان که گریس به سمت اختلال هوشیاری پیش میرود، فیلم کمی تکراری میشود، گویی رمزی قبل از رسیدن به نتیجهی بزرگ و جسورانهاش، در حال دور زدن مسیر است.
فیلم باید بخش زیادی از خرد سلامت روان دوران مدرن را دور نگه دارد تا بتواند آشفتگی و بینظمی گریس را تحمل کند – و در حالی که بیماری روانی پس از زایمان هنوز به طرز اسفناکی تشخیص داده و درمان نمیشود، این باورپذیری را خدشهدار میکند که این مجموعهی خاص از شخصیتها باعث میشوند گریس برای مدت طولانی رو به وخامت بگذارد.
چیزی که در اواسط فیلم که کمی افت میکند توجه ما را جلب و تماشای آن را نشاطآور میکند، بازی مسحورکننده و شگفتانگیز جنیفر لارنس است.
او با زیرکی طنز گزنده را با اضطراب و خشم وجودی متعادل میکند، همچون جرقهای از انرژی که در سراسر فیلم جریان دارد. تصاویر و صداهای درهمتنیدهی رمزی با اعتماد به نفس و بیباکی لارنس به هم پیوند خوردهاند.
این واقعاً دیدنی است. یک اجرای کمدی که نتهای قانعکنندهای از ویرانی را به نمایش میگذارد، یا یک چرخش دراماتیک که به طرز سرسامآوری خندهدار نیز هست. تماشای بازی جنیفر لارنس که در حال گسترش هنر خود به این شکل است، هم هیجان انگیز و هم تحسین برانگیز است.
یک ستاره سینما که استعدادی را که شهرتش زمانی تقریباً آن را پنهان کرده بود، دوباره به دست میآورد.
لین رمزی کارگردان هرگز علاقه زیادی به ساخت فیلمهایی که به راحتی قابل درک باشند، نشان نداده است، درامهای روانشناختی تند و تیز او از ارائه آرامش یا ارائه پاسخهای مرتب برای سوالات آشفته ناشی از زندگیهای وارونه شخصیتهایش امتناع میکنند. این کارگردان اسکاتلندی سرسخت در پنجمین فیلم بلند ناهموار خود، «عشق من، بمیر»، نیز نرمش به خرج نداده است.
🔘🔘🔘
صرف نظر از ایرادات فیلم – که برخی از آنها ممکن است به دلیل عجله در مراحل پایانی برای رسیدن به مهلت هفتاد و هشتمین جشنواره فیلم کن باشد – بخش پایانی تأثیری عطف به ماسبق بر تمام چیزهایی دارد که پیش از آن آمده است.
این بخش، «عشق من، بمیر» را از یک نمایش انفرادی خودویرانگر به بررسی متفکرانه یک رابطه پیچیده که نیازمند صبر و درکی متقابل است، تبدیل میکند.
درست پیش از پایان فیلم، تصویری از آتشسوزی جنگل که در ابتدا به شکل خلاصه دیده میشود، به شکلی گستردهتر بازمیگردد و نشان میدهد که یکی از طرفین حاضر است برای احساس آزادی که آرزویش را دارد، به هر کاری دست بزند و طرف دیگر بالاخره خواستههای سرکش او را میبیند و متوجه میشود که باید برای ترمیم آنها فضایی ایجاد کند.
دوست داشتن فیلم رمزی سخت است، اما آن جلوه بصری زیبا چنان درخشش شدیدی ایجاد میکند که کل این چیز (شبه سینما) پیچیده را به هم پیوند میدهد.
«عشق من، بمیر» با بهرهگیری از عناصر بصری، شنیداری و ساختاری، تجربهای منحصر به فرد و تاثیرگذار را برای تماشاگران خلق میکند. این فیلم به طور خاص به وضعیت روانی و درونی شخصیت اصلی، گریس، میپردازد و از شیوههای پیچیدهی سینمایی برای نشان دادن اضطراب، آشفتگی و انزوای درونی او استفاده میکند. خلق جوی آشفته و دلهرهآور که همزمان با انحطاط ذهنی شخصیت اصلی پیش میرود، قابل تحسین است.
از منظر سینماتوگرافی، یکی از ویژگیهای متمایز این فیلم، استفاده از نسبت ابعاد ۴:۳ است که به نوعی حس تنگنا و محدودیت را در ذهن تماشاگر ایجاد میکند. این انتخاب ابعاد، نه تنها محیطهای بسته و محدود گریس را نشان میدهد، بلکه ذهن او را نیز که در بند احساسات و افکار پیچیده گرفتار شده است، به تصویر میکشد. در این فیلم، دوربین به شکلی کاملاً متناسب با وضعیت روانی شخصیتها حرکت میکند و این احساس محصور بودن و بیپناهی را تقویت میکند.
در کنار این، رنگهای اشباعشده و قاببندیهای دقیقی که شیموس مکگاروی/ Seamus McGarvey، بهعنوان فیلمبردار انتخاب کرده است، حس تهدید و خفقان را بیشتر میکند.
تمامی این عناصر بصری به شکلی هماهنگ، به تماشاگر این احساس را منتقل میکنند که گریس در ذهن خود گرفتار است و نمیتواند از آن رهایی یابد.
شیموس مکگارووی، فیلمبردار برجستهای که پیش از این در فیلمهایی چون «We Need to Talk About Kevin» نیز نقش داشته است، در این فیلم نیز به نحو ماهرانهای از تکنیکهای خاص فیلمبرداری برای ایجاد یک تجربه بصری منحصر به فرد استفاده کرده است. استفاده از شاتهای ثابت و قاببندیهای بسیار دقیق، فضایی از بیقراری و انزوا را در فیلم ایجاد میکند. دوربین عمدتاً در موقعیتهای محدود و بسته قرار دارد که این امر نه تنها به محدودیتهای فیزیکی شخصیتها اشاره دارد، بلکه به شرایط روانی پیچیده آنها نیز اشاره میکند. این تکنیکها به طور مؤثر نزول گریس به سمت جنون و اختلالات ذهنی او را به تصویر میکشند، به طوری که تماشاگر به وضوح میتواند درک کند که شخصیت اصلی از واقعیت فاصله گرفته و در دنیای ذهنی خود غرق شده است.
یکی از ویژگیهای برجسته فیلم، طراحی صدای آن است. طراحی صدا به شکلی دقیق و پیچیده است تا احساسات گوناگون گریس را به شکلی ملموستر برای تماشاگران به نمایش بگذارد. صداهای پسزمینه و افکتهای صوتی به شکلی استفاده شدهاند که حس دلهره، اضطراب و حتی در بعضی لحظات، انزوا و افسردگی را به شدت تقویت میکنند. حتی جزئیات کوچک، از صداهای محیطی تا نواهای موسیقیایی به دقت انتخاب شدهاند تا اثر روانی بیشتری بر تماشاگر داشته باشند.
موسیقی متن فیلم بهطور خاص از آهنگهایی استفاده کرده که برای برانگیختن احساسات متناقض در تماشاگران طراحی شدهاند.
یکی از آهنگهای معروف این فیلم، «April Showers» است -«آهنگ محبوبی که در سال ۱۹۲۱ توسط لوئیس سیلورز ساخته شد و اشعار آن را لی.جی.د سیلوا سروده است- که در آن همزمان با نغمات آرام و دلنشین، اضطراب و احساسات منفی شخصیتها نیز در آن گنجانده شده است، به خوبی این تعارضها را به نمایش میگذارد. موسیقی در این فیلم نه تنها برای ایجاد احساسات عاطفی به کار میرود، بلکه به شکلی خاص، در تقویت تمهای فیلم مانند کشمکشهای درونی و روانی گریس مؤثر است. استفاده از موسیقی به عنوان ابزاری برای تقویت تمهای روانشناختی فیلم، مرز بین واقعیت و خیال را بیشتر محو میکند و به تماشاگر این امکان را میدهد که به درون ذهن شخصیت اصلی سفر کند.
تدوین این فیلم نیز به شکلی پیچیده و هوشمندانه صورت گرفته است. تونی فروشهامر/Toni Froschhammer، که پیش از این در فیلمهای مختلفی دست داشته، با استفاده از تکنیکهای تدوین خاص، به شکلی ماهرانه گذشته و حال را در هم میآمیزد.
این ویرایشهای غیرخطی بهگونهای انجام میشوند که تماشاگر را در موقعیتهای مبهم و پیچیده قرار میدهند. این تکنیک نه تنها به روند روایت کمک میکند، بلکه به تقویت وضعیت روانی و درونی شخصیتها، بهویژه گریس، کمک میکند.
با این نوع تدوین، تماشاگر از ابتدا تا انتهای فیلم با تصاویری متناقض، خیالی و اغلب گیجکننده روبهرو میشود که به وضوح ذهن آشفته شخصیتها را نشان میدهد. ویژگی خاص چنین تدوین آشفته و غیرمنتظره ای، ایجاد حس عدم قطعیت و سردرگمی مداوم و مستمر در تماشاگر است.
استفاده از سکانسهای رویایی، فلاشبکها و تغییرات ناگهانی در زمانبندی روایت، باعث میشود که مرزهای میان آنچه که واقعیت است و آنچه که در ذهن گریس میگذرد، محو شوند. این انتخابهای خاص در تدوین این اثر بهطور مؤثر به نمایش وضعیت روانی گسسته گریس کمک میکند و تماشاگر را به دنیای پیچیده و غیرقابلپیشبینی ذهن او وارد میکند.
در مجموع، «عشق من، بمیر»، با بازیهای درخشان جنیفر لارنس و رابرت پتینسون/Robert Pattinson و با استفاده از تکنیکهای فیلمبرداری، موسیقی، طراحی صدا و تدوین، تجربهای بصری و شنیداری پیچیده و عمیق را به تماشاگران ارائه میدهد.
این فیلم هرچند از خیلی مناظر از جنس سینما نیست، اما بهخوبی از هنر سینما برای انعکاس وضعیت روانی و درونی شخصیت اصلی استفاده میکند و تماشاگر را به دنیای درونی او میبرد.
در نهایت، این فیلم نه تنها یک داستان روانشناختی است، بلکه یک تجربه احساسی است که مرزهای میان واقعیت و خیال را به چالش میکشد.
بدون دیدگاه