محمدباقر رضایی، نویسنده برنامه های ادبی رادیو این بار با متن های طنز و آهنگینش سراغی از مهین نثری، بازیگر پیشکسوت نمایش های رادیویی گرفته است.
مهین نثری یکی از بی سر و صداترین و بی حاشیه ترین هنرمندان رادیو نمایش است. او اگر تمایل به خودنمایی داشت، شهرتش عالمگیر میشد چون به معنیِ واقعیِ کلمه و به طور ذاتی، واجد ِ ویژگیهای «هنرمندی» بود (و البته هست).
این نویسنده ادبی رادیو در سلسله مطالب آهنگین خود درباره مشاهیر و مفاخر صدا، این بار به سراغ این پیرِ نمایش رفته و ادای دین کرده است.
برای مهین نثری، صدای رازآمیز و خاطرهساز رادیو (در ۱۰ پرده)
پرده اول:
آن بانوی با وقار.
آن صداپیشه ی کهنه کار.
آن متولد سال ۲۵ در همدان.
آن ساکتترین و بیحاشیهترین هنرمندِ ایران.
آن که با خشم و اخم، بیگانه بود
و در ظرافت و مهربانی، یگانه بود.
آن که برای خودش عالمی خاص داشت
و رفتاری مثل خواص داشت.
سرش به کار خودش گرم بود
و سیر و سلوکش آرام و نرم بود.
از حرفهای کلیشه ای دور بود
و برای شنیدن حرف دیگران صبور بود.
اهمیتی به لباس و زیور نمی داد،
ولی اهمیت به تمیزیِ “رو”و”بَر” میداد.
هیچ گاه کسی او را با لباسِ شاد ندید
و همیشه با لباس سرمه ای و سیاه دید.
امّا دوستی اش همه، شادی و حرارت بود
و شعلههای وجودش غلیظ و بی نهایت بود.
در برخوردها رفاقت داشت
و نگاه و کلامش لطافت داشت.
با هر کسی که رفیق میشد،
به دردهای دلِ او دقیق میشد.
پرده دوم:
غذا آورِ گربههای ارگ بود
و بی تفاوتی در این مورد برایش غیر قابل درک بود.
بی توجهی به گرسنگیِ گربهها را باور نداشت
و ناراحت بود که در این زمینه یاور نداشت.
هر وقت وارد ساختمان ارگ میشد،
گربههایی که ساعتِ ورود و خروج او را میدانستند به پیشوازش میرفتند.
او هم تکههای غذایی را که آورده بود، جلویشان میانداخت و مراسم پیاده رَویِ عاشقانهاش را اجرا میکرد.
اگر خدای ناکرده پایش میلغزید و زمین میخورد،
قبل از هر آدمی، گربهها به دادش میرسیدند و میومیو کنان، آدمها را خبر میکردند.
وقتی هم داخل ساختمان تولید میشد،
چون گربهها را راه نمی دادند،
آنها همان جا، دم در مینشستند تا کارِ او تمام شود و بیرون بیاید.
او هم بعد از ضبط برنامه اش،
خوراکیهایی را که در استودیو به او داده بودند و یا از دیگران گرفته بود،
برایشان میآورد.
آنها وقتِ رفتنِ او،
بدرقه اش میکردند و به امید فردای آن روز، پیِ کار خود میرفتند.
گربهها عاشقش بودند، چون او حتی در روزهای تعطیل هم، بدون این که در رادیو کاری داشته باشد برای آنها غذا میآورد و بین شان تقسیم میکرد.
بعد، خداحافظی بود و دور شدن، در حالی که بارها و بارها برمیگشت، بچههایش را تماشا میکرد و برایشان بوسه میفرستاد.
پرده سوم:
مهدی شیبانی زاده مستندساز و تهیه کننده رادیو،
تعریف میکند هنگام فیلمبرداریِ مستندی درباره او، به استودیو هشتِ ارگ رفته بودند.
قرار بود از یکی از اجراهایش تصویر بگیرند.
وقتی مشغول میشوند، او سوژه را بی قرار میبیند.
بیشتر دقت میکند.
متوجه میشود سوژه بعد از اجرای بخشی از دیالوگهایش، از کارگردانِ نمایش عذرخواهی کرد و کیفش را برداشت و به سرعت از استودیو خارج شد.
او هم پشت سرش بیرون رفت تا سر و گوشی به آب دهد.
با کمال حیرت دید سوژه به طرف گربههایی که لبِ باغچه در انتظارش بودند رفت.
او در جا ایستاد و از دور تماشا کرد.
افسوس خورد که چرا دوربیناش را با خود بیرون نیاورده.
برگشت که فیلمبردار را صدا کند.
اما کار از کار گذشته بود و سوژه در حالِ برگشتن به استودیو بود.
حالِ او گرفته شد.
می گوید: اینطور کارها برای خانم نثری، یک نوع آیین و مراسم خاص بود که برایش قداست داشت.
حتی رفت و آمدش به رادیو هم منظم و دقیق بود و ثانیه ای تغییر نمی کرد، همانطور که غذا دادن به گربهها را سرِ ساعتِ مقرّر از یاد نمی برد.
پرده چهارم:
تقریباً اغلبِ اهالی رادیو دیدهاند که او وقتِ ضبطِ نمایشها
چنان در دیالوگهایش غرق میشد که متوجه قطعِ ضبط نمیشد.
یعنی وقتی در حالِ اجرای نقش بود، اگر بر اثر اتفاقی یا حادثه ای، کارگردان دستور قطعِ ضبط را میداد، همه میدیدند که او همچنان در حالِ گفتنِ دیالوگهاست و متوجه دستور کارگردان نشده!
آن وقت، همه صبر میکردند و به غرق شدنِ عجیب او در نقش اش چشم میدوختند و حیفشان میآمد دیدنِ آن را از دست بدهند.
حتی خودِ کارگردان هم نمیتوانست از دیدن آن همه هنرمندی، بگذرد.
وقتی دیالوگِ آن بخش تمام میشد، بانوی غرق شده در نقش، سرش را بالا میگرفت و میدید همه در حالِ نگاه کردن به او هستند.
هیچ عکسالعملی نشان نمیداد، چون همچنان تحت تاثیر تشعشعاتِ آن نقش بود.
بعد از لحظاتی به خود میآمد و تازه میفهمید صدایش ضبط نمی شده.
ولی هیچ فرقی نمیکرد.
دوباره حس میگرفت و در حالی که به هیچ کس نگاه نمیکرد، منتظر شروعِ مجدد ضبط میماند.
رامین پورایمان، همبازیِ او در بسیاری از نمایشها، تعریف میکند که بارها و بارها شاهد چنین صحنههایی بوده و به آن همه هنرمندی غبطه خورده !
پرده پنجم:
یکی از خصلتهای خوب او این بود که پایش را فراتر از آنچه استعدادش بود نمی گذاشت.
یعنی به هیچ قیمتی حاضر نمی شد کاری را که در آن تخصص ندارد، انجام دهد.
البته در خیلی از کارها تخصص داشت، ولی فقط روی صدایش برای نمایشهای رادیویی متمرکز بود.
حتی به کار دوبله با آن که تبحر داشت، زیاد علاقه نشان نمی داد.
شهلا دبّاغی نویسندهی بسیاری از آثار نمایشی رادیو بود. اولین باری که مسئولیت سردبیریِ یک نمایش را به عهده اش گذاشتند، تصمیم گرفت از کارگردان تازه نفس و متفاوتی برای آن نمایش بهره بگیرد.
یعنی به قول خودش در نظر داشت از شخصی که تا آن روز کارگردانی نکرده بود اما در بازیگری موقعیتِ ممتازی داشت استفاده کند.
انتخاب او هم مهین نثری بود.
رفت و پیشنهادش را با او مطرح کرد.
دلش خوش بود آن بازیگر توانا که سرآمدِ همه بازیگران رادیو بود، خوشحال میشود و با جان و دل پیشنهاد او را میپذیرد.
اما با حیرتِ تمام شنید: “نه خانم دبّاغی، من در توانم نیست کارگردانی کنم.”
خواهش کرد: “خانم نثری، شما بازیگر توانمندی هستید، افت و خیزهای هر متنی رو به خوبی درک میکنید. چطور ممکنه نتونید کارگردانی کنید!؟ اونم با این سابقه درخشان !”
ـ ” نه خانم دبّاغی، منو ببخش. هر بازیگر خوبی لزوماً نمی تونه کارگردان هم باشه. من بازیگرم و کارم رو خیلی دوست دارم و نمی خوام ازش دور بشم. هرگز هم تمایلی به کارگردانی پیدا نمی کنم، چون در صلاحیتم نیست. اصلاً نمیفهمم چرا هر بازیگری بعد از چند سال، دلش میخواد کارگردان هم بشه.”
او، دست از پا درازتر برگشت.
در فکر بود که بعد از مهین نثری، از چه کسی میتواند آنطور که دلش میخواهد، بهره بگیرد!
پرده ششم:
در میان تهیه کنندگان رادیو نمایش، محمد مهاجر را خیلی قبول داشت
و در اغلب نمایشهایی که او کارگردانی میکرد حضور داشت.
بسیاری از برنامههایشان غایت بود
و همراه با تلاشی بی نهایت بود.
اصولاً کار در استودیو برایشان طاعت بود
و انجام دادنِ نوعی عبادت بود.
هر کاری که میکردند اصالت داشت
و از نظر دیگران صلابت داشت.
در تهیه ی کتابِ “سیری در نمایشِ رادیو”، به هم کمک کردند،
که البته به کوشش محمد مهاجر بود،
و بعد کتابِ ” شخصیتهای آثار ماکسیم گورکی ” را در آوردند که به قلم هر دویِشان بود.
همکاری آنها با هم کارآمد بود
و حاصل کارشان سرآمد بود.
پرده هفتم:
رادیوییها او را مادری مهربان میدانند
و ویژگیهای او را برمیشمارند:
در نگهداریِ پوشش اش ظرافت داشت
و از تغییر آنها کراهت داشت.
کفشی را که میخرید سالها به پا میکرد
و وظیفهاش به این نعمتها را به خوبی ادا میکرد.
راه رفتنش با آنها نرم بود
و دلش به وجود آنها گرم بود.
قدر نعمتها را میدانست
و به بنده ای شکرگزار میمانست.
به اشیای زینتیِ زنانه علاقهای نداشت
و فقط ارادت خاصی به کتابهای هر خانه داشت.
برای دستهایش النگویی تهیه ندید
و برای گردنش طلا و جواهری نخرید.
خانمها ندیدند به ناخنهایش وَر برود
و یا به سمتِ موهایش گلِ سر ببرد.
کسی ندید کیفش را عوض بکند
و یا خریدی از روی غَرَض بکند.
هیچ کس او را در حالِ صحبت از چیدمان خانه و ظروف آشپزخانه ندید
و از او حرفهای سبک و بی خِردانه نشِنید.
از به دست گرفتن گوشی و فضای مَجازی دور بود
و سلیقهاش فقط با پدیدههای اجدادی، جور بود.
پرده هشتم:
بازیگر نقش مادرِ زهرا در نمایشِ رادیوییِ “دا” شد
و مادرِ قدم خیر در نمایشِ”دخترِ شینا” بود.
میگفت: “من بازیگر خوشبختی هستم، برای این که کارگردانها همیشه نقش مادر را با شرایط من مینویسند!” و میگفت: “من هنوز در قرن ۱۹ زندگی میکنم و با رادیو نفس میکشم.”
علاقهاش به رادیو، زمینهای خانوادگی هم داشت.
چهارم پنجم دبستان بود که با پدرش مینشست به داستانهای رادیو گوش میداد.
وقتی دیپلمش را گرفت، به محیط دوبلاژ راه یافت.
چهار پنج سالی در آن کار، خاک خورد، بدون آن که ریالی نصیبش شود.
اما تا بخواهی تشویق شد و افتخار آفرید.
یکی از نقشهایش در فیلم هندیِ “شعله” بود که به جای زنِ درشکه چی حرف زد.
چنگیز جلیلوند مدیر دوبلاژ آن فیلم، بسیار تشویقش کرد.
اما او از کار دوبله راضی نبود.
دنبال فرصتی میگشت تا رهایش کند.
یک روز، یکی دیگر از مدیران دوبلاژ از او خواست به رادیو بیاید.
آن شخص، ژاله علو بود که در رادیو هم موقعیت داشت
و او را به ساختمان ارگ برد.
چند هنرمند نامدار در آن جا از او امتحان گرفتند و دیدند صدایش محشر است.
مهین دیهیم، اکبر مشکین، صادق بهرامی، توران مهرزاد و خسرو فرخزادی، به اتفاق، برگهی آزمون او را امضا کردند و نوشتند که باید سریع جذب شود.
تا مدتها کارهای کوتاه و تمرینی انجام داد و حدود دوسال به عنوان کارآموز کار کرد تا ورزیده شد.
حتی یک ریال هم دریافت نمی کرد و پول رفت و آمدش را از جیب میداد.
پس از دو سال، به نمایشهای بلند راه یافت و کم کم به یکی از بازیگران مطرح رادیو تبدیل شد.
مجموعه ی نمایشیِ دکتر ژیواگو، یکی از کارهای بلندی بود که او در آن، نقش مهمی داشت.
ولی دریغ از دستمزدی در خور!
می گوید: در رادیو فقر بود، اما من احساسش نکردم، چون آنقدر در نقشهایم غرق میشدم که فقر را فراموش میکردم و همه اش برایم خوشبختی بود. رادیو نمایش برای من مانند یک “دیر” بود و خیلی عزیز بود. آنقدر که هیچ وقت حاضر نبودم ترکش کنم.
پرده نهم:
خیلیها در مورد او سخن گفته اند و ادای دین کرده اند.
مریم نشیبا وقتی در مقابل دوربین مهدی شیبانیزاده قرار گرفت و بنا بود درباره او حرف بزند، فقط یک کلمه گفت که “ملکه ست”.
شمسی صادقی بازیگرِ نمایشهای رادیویی با کلمات بیشتری او را توصیف کرد.
گفت: “عشق و شیدایی و بی قراریای که خانم نثری به این حرفه دارد، در تمام وجودش و در تار و پودش، خطوط صورتش، حرکاتش، نحوه ی راه رفتنش و همه چیزش جاری است. او تکرار نشدنی و به معنای واقعی از یاد نرفتنی است.”
رامین پور ایمان، بازیگر و کارگردان پیشکسوت هم در حالی که اشک میریخت، این سوال را مطرح کرد که: “آیا شما تا به حال، دست و پاتونو گم کردین؟”
و ادامه داد: “من اولین بار که بازی مهین خانومو دیدم، دست و پامو گم کردم، چون او، خودِ عشق بود، خودِ ذوب شدن در رادیو بود.”
ایوب آقاخانی یادآور شد که مهین نثری، توقع اش را در همه موارد زندگی حذف کرده بود تا بتواند فقط گوهر رادیو را داشته باشد.
علی میلانی تاکید کرد: مهین نثری کسی است که توانسته خود را در میان این همه بازیگر، خاص کند.
معصومه عزیزمحمدی هم، معنیِ کلمه تعهد و عشق به کار را در وجود مهین نثری دانست و او را به گردنبند مرواریدی که بر گردنِ رادیو میدرخشد تشبیه کرد.
پرده دهم:
اکنون او از رادیو دور است.
فقط گهگاهی اگر هوای آلوده تهران، مخصوصاً هوای سمتِ بازار اجازه دهد،
می آید و سری به خاطراتش میزند.
دیدار با اهالی رادیو،
انتقال تجربههای گرانبها،
و یادآوریِ آن همه خاطره و عشق و زندگی، روحیه اش را شاداب میکند و به خود میگوید: “جوانی کجایی که یادت بخیر!”
خدایش نگهدار باشد که صدایش زندگی ساز بود
و سرشار از خاطره و راز بود.
آمین یا رب العالمین
محمدباقر رضایی
نویسنده برنامههای ادبی رادیو»
بدون دیدگاه