جواد کراچی
هر کس که او را دیده باشد و یا همسخنش شده باشد از او به عنوان انسانی فرهیخته، آرام و اهل سخن یاد می کند.
عمرش دراز باد.
و چه خصائل انسانی و فرهنگی هستند همین سه کلام. فرهیخته، آرام، و اهل سخن که جای آنها در میان اهالی اهل فکر و فرهنگ، گاهن غایب است.
اولین باری که او را دیدم در شبکه جهانی جام جم بود، همان شبکهای که در هر سوپرمارکت و یا در منزل هر ایرانی مقیم آلمان که میرفتیم روشن بود و به تماشای برنامههای آن نشسته بودند.
جام جم، نویدی بود برای ما که دل در گرو آب و خاک سرزمینمان بستهایم و به موضوعات روزمره و بلندی و پستیهای گذرا، کاری نداریم و ایران را در قالب تاریخ و افتخارات فکری و فرهنگی آن که برای بشریت رقم زده است. دنبال میکنیم.
از اولین باری که او را ملاقات کردم چیز چندانی در ذهنم نمانده، اما به هنگام خداحافظی در دل گفتم که چه آدم جالبی بود. کیمیایی که در صدا و سیمای ایران امروز نایاب است و میباید با تلسکوپ سیاره بین، به دنبالش باشیم
تا شاید بخت، یاری کند.
رفیق شفیق یکدیگر شدیم و تا زمانی که مشغول خدمت بودند مدام خدمتشان میرسیدم و از توانایی و دانایی ایشان بهرهمند میشدم.
خوب به یاد دارم که در سریال مستند «آواز دهل» که دیده نشد و نگذاشتند که دیده شود، همان آواز دهلی را میگویم که از بلاهت مسئولان کنداکتور شبکه مستند، که خودشان هم مشتاق گزینه خارج و پناهندگی بودند و با سمپاشی های مداوم نگذاشتند سریال دیده شود.
در لابلای کج فهمی جوانانی که میهن را ترک میکنند و تن به پناهندگی میدهند، شخصیت نویسندهای را گذاشته بودم که در تنهایی و غربت برای خودش مینوشت و در آخر کار به دلیل خستگی طاقتفرسایی که ریال بگیری و در کشورهای اروپایی یورو خرج کنی و ماشینت را هم چون ماشین ترابری در اختیار عوامل بگذاری و کار کنی… و کاری کنی که درست بر عکس آقایان و خانمهایی باشی که دلار میگیرند و موفقیت خود را با طبل وارونه زدن جشن میگیرند و پُز روشنفکری میدهند و گز نکرده پاره میکنند و دم از فرهنگ میزنند اما خود عامل فروپاشی فرهنگ در سرزمینی هستند که یکی از مهمترین داراییهایش در طی تاریخ، فرهنگش بوده…
برای تحویل دادن پروژه کمی عجله میکردم. و در کنار دستش در شبکه جام جم نشسته بودم و فیلم را بازبینی میکردیم.
شعری از حافظ را خواند.
در آ که در دل خسته توان در آید باز
بیا که در تن مرده روان در آید باز
شروع و پایان فیلم، اشعار شعرای گرانقدر پارسیزبان را گذاشته بودم تا شاید تلنگری باشد.
بازنشسته شده بود و در یکی از خیابانهای تهران قدم می زدیم.
گلایه کنان از روند خروج جوانان مملکت می گفتم و او هم با تحمل و صبر همیشگیش به حرفهایم گوش میداد که همسرم از آلمان زنگ زد و گفت؛ امروز یک نفر ایرانی برای ثبتنام و یادگیری زبان آلمانی به موسسه آمده. همکاران آلمانی از او سوال کردهاند که تحصیل و تخصص شما چیست؟ و جواب داده. مهندس کشتی سازی.
در ادامه سوال و جوابها مشخص شده است که ایشان قبلا در ایتالیا بوده و به عنوان پناهنده در آنجا ثبتنام کرده. موردی که پروسه اقامت او در آلمان را با مشکلاتی مواجه خواهد کرد.
بگذریم، از پشت تلفن صدای خنده همکاران همسرم را میشنیدم و دیالوگهایی که میگفتند!
خوب بگو پسر، دور تا دور ایتالیا دریا هست و کشتی، چرا همانجا نماندی…؟!
با همان مسئول شبکه جام جم که حالا سن و سالی بر او گذشته و موهایش سپید شده است قدم میزدیم و از فرار جوانان سخن می گفتیم.
نگاهی پر معنی و با تامل بر من انداخت و گفت.
مگر خودت نرفتی؟
گفتم چرا.
گفت، باز هم برگشتی.
…
اما آنچه تلف شده روزهای جوانی بوده و باز پرداخت دین به میهنی که در دامان آن بزرگ شده بودم…
بدون دیدگاه