دکتر مرده است و حالا حتماً قمر خانم به پنجره نگاه میکند و این باران بیهنگام. باخودش میگوید: «میبینی عظیم آقا این آسمان دل من رو خوب فهمیده» یا حتماً بهاستادش بدیعالزمان فروزانفر فکر میکند، میگوید: «آقای فروزانفر، آقای ما همتشریف آوردند خدمت شما. لطفاً مراقب ایشان باشید… خدا کند اون دنیا سرد نباشدکه عبدی طاقت سرما را ندارد.»
به گزارش ایسنا، محمد حسینی باغسنگانی در کتاب پژوهشی «چراغداران فکر و فرهنگ و هنر ایران» که هنوز منتشر نشده در بخشی به عبدالحسین زرینکوب (ص ۴۳۰ – ۴۵۰) پرداختهاست. او در مطلبی که درباره زرینکوب (متولد ۲۷ اسفند ۱۳۰۱ _ درگذشته ۲۴ شهریور۱۳۷۸) در اختیار ایسنا قرار داده، آورده است: «من اینجا نشستهام، عظیم کنار من وقمر خانم و فرح خانم هم که همیشه کنار هم بودهاند الان هم کنار هماند و آقای دکترتوی اون یکی اتاق است. هی بلند میشود از توی کتابخانه یک چیزی برمیدارد و هیمینشیند و همین طور باز بلند میشود و مینشیند. تصویری است که میرود و میآید. عربی چیزهایی زیر لب زمزمه میکند. به قمر خانم میگویم: «عجب کیفی میکنندآقای دکتر وقتی عربی حرف میزنند.» عظیم لبخند میزند، میگوید: «خوب اینطوری به پدرمان ادای احترام میشود». میپرسم یعنی چی؟ قمر خانم لبخند زیباییمیزنند میگویند: «نه این نیست. ماجرایی هست اینجا، طولانی است باشد برای بعد» صدای دکتر از آن اتاق به گوش میرسد.
«اللّهم اجعلنا خیراً مما یقولون و اَغْفر لنا ما لایعملون»
آدم روحش باز میشود وقتی دکتر زرینکوب شعر عربی و دعا و مثل عربی به کارمیبرند. بگویید خب لطفاً، ماجرایی اگر هست.» قمر خانم میگوید: «عبدی، همیشهمیگوید. که من پسر ناخلفی بودم برای پدرم. من اون توقعی رو که پدرم از من داشتنتونستم برآورده کنم از این جهت خیلی شرمندهام. من به ایشون بارها گفتم، آقا جانشما غصه نخورید لابد تقدیر این بوده.» رو میکنم به عظیم آقا برادر دکتر، میگویم«مگر پدر شما چه توقعی داشته است از آقای دکتر؟» عظیم میگوید: «آن سالهایکودکی استاد علم حرمتی داشت در نهایت معنا. پدرم دوست داشت که ایشون بهمدرسه علمیه بروند، درس دینی بخوانند و مجتهد بشوند.» میگویم: «پس به همیندلیل است که مدتی میروند و در یک مدرسه دینی درس میخوانند؟ عجب!» خانمدکتر میگویند: «دقیقاً، ولی خوب ادامه نمیدهند که، عبدی همیشه میگوید هر چهدارند مدیون همان دوره هستند.» … باز صدای دکتر از آن اتاق میآید.
« الدَّهر یومان یُوم لَکَ و یومُ علیک» (ص ۴۳۰)
*****
«همه یک چیزی گم کردهاند. عظیم و فرح خانم، تمام وجودشان دکتر است. قمر خانمعمیقاً نگران، به ناکجاآباد نگاه میکند. میگویم. دکتر تشریف بردند بیرون خرید کنند. برمیگردند به زودی. خودم هم نمیدانم چه میگویم. قمر خانم میگوید: «عبدینمرده که». ما میگوییم: «عبدی نمیمیرد، عبدی زنده است.» قمر خانم میگوید: «بله عبدی در آثارش زنده است» خانه شلوغ شده، حالا من باید بروم. از خانه بیرونمیزنم، این باران نمنم هم بیمعنا نیست در این حال شلوغ و ساعت نحس. حالعجیبی دارد. غمگین و نگران. حال غیرقابل وصفی است. به حرفهای دکتر فکرمیکنم. در ذهن من مردگانی قدم میزنند که دیگر نام سابقشان نیست. نام تازهایدارند. نامی زرین، نامی، نه از جنس صوت. نه از جنس حرف، نامی از جنس کوهستانآخر شهریور و نامی چنان شکوهمند که بخشی از زندگی من بوده است. من چیزهاییشنیدهام که تا به حال احدی بر زبان نیاورده بود. چهار ساعت تمام دوزانو پیش پاهایاو و قمر خانم نشسته بودم پیش از این و باز چیزهایی شنیده بودم. نمیباید از یادبروند. باید جایی ثبت شوند و بمانند. مرگ به سرعت دست ما را هم خواهد گرفت.
«ما به تاریخ خواهیم پیوست. اصل ما در تاریخ است.»
باران نمیتواند از این کلمات جلوگیری کند. دور خودم میگردم، در این اصوات.
«تاریخ بیشتر از هر چیز، از انسان دقت و احتیاط طلب میکنه و لازمه کار تاریخ ایناست که مورخ باید بیطرفانه و محتاطانه، تمام گواهیها و اسناد رو بررسی کند وکوشش کند که از بررسی آنها و از زبان آنها حرف بزند. گول اولین گواه را نخورد.»
آیا من میتوانم به عنوان یک راوی این حرفها را ثبت و ضبط کنم یا خیر؟ پرسشهاییاز این دست هولناک رهایم نمیکند. نه من نمیتوانم.
میگوید: «شما باید منتقد خوبی هم باشید. ضمنا خودتان هم باید نقدپذیر باشید. ازلوازم نقد یکی قضاوت است. همیشه نقد را در معنای شناخت به قصد قضاوت به کارمیبرند.»
و حالا دارد باران بیشتر خودش را نشان میدهد. از محوطه مسکونی بهجتآباد خارجمیشوم. صدای دکتر وجودم را فرا گرفته.
«اصلاً اگر قصد قضاوت نباشه در نقد، نقد فقط یک وسیله خواهد بود، بدون هدف. هدف این است که، خوب و بد چیزها را تشخیص بدیم. یعنی ما در نقد میخواهیمنفوذ بکنیم در دنیایی که شعرا و نویسندگان خلق کردهاند و خوب و بد اون دنیا روبسنجیم و ارزیابی بکنیم. خوب وقتی نقد از ما طلب میکنه که آثار ادبی رو ارزیابیبکنیم، ناچار منتقد میبایستی به عنوان یک قاضی تلقی بشه. قبل از این همه به اجمالاشارهای به این موضوع شد. اولین کاری که یک قاضی برای قضاوت میباید انجام بدهچی هست؟
این است که پروندهای که میخواد اون پرونده رو رسیدگی بکنه و دربارهاش حکم صادرکنه اطمینان داشته باشه قاضی که این پرونده صحیح است. پرونده جعلی نیست. چیزی نیست که اگر کسی رو که میبایستی اون شخص رو محاکمه بکنه و دربارشقضاوت بکنه حاضرش بکنند، اون آدم جرات بکنه ادعا بکنه که آقا این مطالب مربوطبه بنده نیست و من هیچ خبری از این ندارم. قاضی میبایستی حکمش هر چی میخوادباشه، حکمش ممکنه خطا باشه؛ زیرا که همون جوری که از قول مولانا نقل کردم: «قاضی، یک جاهلی است در بین دو عالم» ولی میبایستی اطمینان حاصل کنه که تااونجایی که پرونده حکم میکنه، قضاوتش از روی این پرونده موجود، درسته.»
باران تندتر شده است. بدون چتر دردی دارد شگفت سخنان این مرد …
«خوب منتقد هم همین طوره، وقتی میخواد منتقد، یک اثر ادبی رو بررسی بکنه، دردنیایی که شاعر و نویسنده اون اثر، خلق کردهاند نفوذ بکنه و اون رو ارزیابی بکنه،خوب و بدش رو و زشت و زیباش رو، تشخصیص بده و بدانه که در چه مقامی این کلام،این سخن، خوبه یا بده و چه مقدار ارزش داره، میبایستی اول پروندهاش درست باشد. در درجه اول این پرونده، بایستی شامل اقرارها و شهادتها باشه. مثل هر پروندهدیگری. از اشخاصی که در یک قضیهای یا به عنوان شاهد، یا به عنوان مدعی و یا بهعنوان متهم، به هر عنوانی که ذی مدخل هستند.
بازپرس چی کار میکنه؟ سوال میکنه و بازپرس باوجدان، مسنتطق باوجدان، اونآدمی است که اونچه را که میشنوه یادداشت بکنه و یادداشتهاش چنان باشه کهحقیقت رو تمام حقیقت رو بیان بکنه و هیچ چیز جز حقیقت درش نباشه. حتیالمقدور. اگر این طور باشه، این اقرار و این شهادت، این گواهی، میتوانه راهنمای یکقاضی باشه که از روی وجدان و با اطمینان خاطر راجعبه اون پرونده بخواد که قضاوتبکنه.»
خیسم و این باران قصد تمام شدن ندارد. از پارک بالای پل حافظ و خیابان جنوبیمجمتع بهجتآباد و آپارتمان دکتر و قمر خانم مهربان به سمت طلافروشها راهمیافتم به طرف خیابان ویلا، ویترینها و برق طلا و جواهراتش حس زنانه خواستن اینزیباییهاست و حرفهای قمر خانم که میگوید: «ما هم دل داریم. اوایل ازدواجمان باعبدی، هر وقت از کنار این طلافروشها رد میشدیم. میگفتم عبدی جان خیلی اینگردنبند زیباست. بُخدا، نه؟ و عبدی میگفت: بله البته که زیباست، خیلی هم زیباستولی نه برای ما. من همیشه از خودم میپرسم. مگر چه فرقی هست بین من و مابقیمردم. سردر سینماها و طلافروشیها و رستورانها و پارکها؟ مگر ما چه گناهی کردیمزن شما شدیم؟ و عبدی که همیشه میگوید: «خوب خوب خانم جان، شما هم وقتگیر آوردید. بس است این حرفا … برویم که من هزارتا کار دارم.»
و بعد صدای قمر خانم که چشمش پر از اشک شده است. «تمام زندگی من، چه دراروپا و چه در ایران، هیچ وقت پشت شیشه مغازهها نگذشت.» …
و بعد لبخند زیبای قمر خانم که با تکه ابری در آسمان جابهجا میشود. این بارانلعنتی را سر باز ایستادن نیست. زنگ کلیسا به صدا درمیآید و من رو به تمامطلافروشیها منفجر میشوم. مردم طوری نگاه میکنند و با چشمانشان میپرسند آقاشما چرا گریه میکنید؟
میگویم: «من گریه نمیکنم. فقیری هستم دنبال نان، پیری هر روز تکه نانی میدادمیخوردیم. خدا را شکر میکردیم. اما الان که دیدمش مرده بود. چه کسی حالا به مانان میدهد؟ ما همه از گرسنگی خواهیم مرد. همه خواهیم مرد»
در زنگ کلیسای سرکیس مقدس گریه میکنم. با هر ضربهاش قطره اشکی بر صورتممیغلتد و کلمات بیشتری از دکتر در مغزم بر میخیزند:
«شما باید اطمینان حاصل کنی که اگر حافظ یا فردوسی زنده بشند و اون چیزی رو کهشما میخوای روش قضاوت کنی، اون نسخه رو، بشون ارایه بدی، اونها نگویند که آقااون حرفی که ما زدیم این نیست. چون ما متاسفانه از بسیاری از شعرا و نویسندگانقدیممون، نوشتهای از دستنوشتههای خودشون نداریم. یعنی کتابشون رو به خطخودشون. فرنگیها میگویند پاتروگراف، ما از خیلیها پاتروگراف نداریم. [… عین گفتهدکتر زرینکوب است. در لغتنامه Patrology وجود دارد. به معنای نوشتهها و آثاراولیاء و مقدسین مسیحی اما Patrograph وجود ندارد. به تعبیر جناب ابوالفضلخطیبی عزیزم که مکتوب به من یادآوری کرده بود گویا گراف را به معنی تصویر متن درنظر داشتهاند و پاترو را به معنی اصیل که در Patrician به معنی اصیل و نجیبزادهحضور دارد… ] خیلی کم داریم. از عده بسیار معدودی، خیلی خیلی کم هست که ازآثارشون، با خط خودشون چیزی داشته باشیم.»
آقای دکتر، خانم دکتر، این اصلاً خوب نیست. بفرمایید، صندلی که هست شما بر رویصندلی بنشینید. خسته میشوید. ما جوانیم همین جا روی زمین مینشینیم استفادهمیبریم. استدعا کردیم از شما. پایتان خدای نکرده درد میگیرد… لبخند حکیمانه دکترهمیشه زیباست؛ میگوید: «یعنی ما پیریم؟ ما که پیر نیستیم، ما همین جا راحتیم. همین جا احساس بهتری داریم» متن از صفحه ۴۴۰
زنگ کلیسای سرکیس مقدس و این باران آدم را دیوانه میکند. دکتر مرده است و حالاحتماً قمر خانم به پنجره نگاه میکند و این باران بیهنگام. با خودش میگوید: «میبینی عظیم آقا این آسمان دل من رو خوب فهمیده» یا حتماً به استادشبدیعالزمان فروزانفر فکر میکند، میگوید: «آقای فروزانفر، آقای ما هم تشریف آوردندخدمت شما. لطفاً مراقب ایشان باشید… خدا کند اون دنیا سرد نباشد که عبدی طاقتسرما را ندارد.»
و باز قمر خانم میرود توی فکر و حتماً با خودش میگوید: «عبدی الان حسابیخوشحال است. مینشینند دوتایی غزل و قصیده میخوانند و میخندند. یاد من هممیکنند. مثل اون وقتی که همگی با هم رفته بودیم برزیل، پای تندیس مسیح، یک بیتاین میخواند. یک بیت او» …
…
یادم آمد که یک مدتی پیش من و مینا موسوی از خانم دکتر آریان پرسیده بودیم. اینهمه سفر با هم رفتید، هند و برزیل و تقریبا همه قارهها؟ قمر خانم خندید و انگار بهدوردستها نگاه میکند، گفت: «کنگره مستشرقین هر چهار سال یکبار برگزار میشود. محققان در یک جا جمع میشوند و راجع به کارهای تحقیقاتیشان با هم صحبتمیکنند. آن سال در دهلی نو برگزار شد. از ایران هم عدهای از جمله دکتر زرینکوب،فروزانفر و من به عنوان نماینده فرهنگ و هنر شرکت کرده بودیم. در کنگرهمستشرقین همه چیز دقیق و حسابشده بود و اصلا بریز و بپاش وجود نداشت. میگفتند مملکت ما، مملکت فقیری است، ما نمیتوانیم اسراف کنیم و چه خوب ازعهده برآمدند. زبان فارسی در هند تا حدی عمومیت داشت. وقتی برای خرید بهمغازهای رفتم تا فروشنده فهمید که ما ایرانی هستیم، گفت:
«تا تریاق از عراق آرم
مار گزیده مرده باشد…»
او شعری از سعدی را خواند و گفت که شعر را از پدربزرگش یاد گرفته است. بسیاری ازرجال سیاسی هند هم شعر فارسی از بر بودند که وقتی میشنیدیم احساس هموطنیمیکردیم.»
……………………………متن از صفحه ۴۴۶
دکتر قمر آریان، دکتر عبدالحسین زرینکوب و استاد مجتبی مینوی انگلستان، لندن
این روزها را سرگرم گفتوگو و بحث درباره زندگی و آثار امیر شعر معاصر سیدکریمامیری فیروزکوهی هستیم. از شهلا خانم امیری خواهش کردم که فهرستی از کسانیکه باید درباره پدر بزرگوارشان حرف بزنند در شهرستانها به من بدهند همراه بااطلاعات تماس و نشانیهای لازم. چند روز بعد تلقن کردم به منزل استاد امیریفیروزکوهی. شهلا خانم امیری فورا جواب دادند و نامهای زیادی به ثبت رسید … اولیننام استاد عزیزمان سیدجلالالدین آشتیانی بود که ناخوشاحوال بود و نامهای بعدیبه ترتیب دکتر حسن لاهوتی و علی باقرزاده و ذبیحالله صاحبکار و بعد نامهایی چند. شهلا خانم گفت انوشه خواهرم هم مشهد است حتما با ایشان هم گفتوگو کنید…
از فرودگاه مشهد یکراست رفتم منزل استاد آشتیانی که داستان شگفتی دارد و درجای خودش خواهید خواند و بعد از آن که کارها تمام شد با یکی از دوستان مشهدیکمی ماشینسواری کردیم و رفتیم میدان شهدا آب میوه رضا خوردیم و بعد سر ازکوهسنگی درآوردم… به دوستم گفتم من بهتر است همینجا پیاده شوم و فردا منزلآقای باقرزاده شما را خواهم دید. از اتومبیل ایشان پیاده شدم و در آن هوای دلانگیز وبه یاد گذشته در حاشیه خیابان کوهسنگی جنوب پارک شروع کردم پیادهروی تا رسیدمبه یک باجه زردرنگ تلفن. به ذهنم جرقه زد که همین الان به انوشه خانم تلفن کنمبرای دیدار و گفتوگو … به دنبال دو ریالی میگشتم که دیدم نیست. کسی هم نبود کهدر آنجا کمک کند. اتفاقی خفن و فوق سورئالی افتاد. از همانجا که من ایستاده بودمدیدم بانویی سراپا سفید از زیرزمین منزلی مسکونی بیرون آمد به غایت زیبایی و گویامنتظر کسی بوده باشد به من نگاه کرد از من پرسید کسی اینجا منتظر من ایستادهنبود؟ به طرفش رفتم و گفتم من کسی را ندیدم. خندید و گفت دچار توهم شدم لابد… دستم را در هوا تکان دادم و به مشهدی گفتم دووزاری دارید؟ خانم گفتند بذارببینم… لباسش را گشت که انگار صد تا جیب داشت … بعد از کلی گشتن به من کهمیخندیدم چپ چپ نگاه کردند و گفتند: این مانتوها مد است این روزا … خندیدیم واز شانس من یک دوریالی پیدا شد. من انگار که دنیایی را به من داده باشند دوریالی رااز خانم گرفتم و بوسیدم و به خانم تعظیم کردم و خانم رفتند از پلهها پایین و سالبعد وقتی برای پروژه چهارجلدی گفتگو با شعر امروز ایران کار میکردم فهمیدم آنخانم نازنین نظامشهیدی بوده است که شرح آن را بعد خواهید خواند. …. ص ۴۴۹
دکتر عبدالحسین زرینکوب نفر دوم | استاد بدیعالزمان فروزانفر و دکتر ماهیار نوابیدر سفری به پاکستان مؤسسه طبی همدرد …
شمارههایی رل که شهلا خانم به من داده بودند در یک دفترچه چرمی که هدیه خودشهلا خانم بود نوشته بودم. گوشی تلفن نقرهای کنار خیابان را برداشتم سکه دوریالیرا وارد کردم و شماره گرفتم یک خانم با صدایی رادیویی جواب داد. انوشه خانم بود. یک باد ملایمی هم میآمد. فوراً نشانی منزل دادند و آنقدر به باجه تلفنی که آنجاایستاده بودم نزدیک بود که پشت به باد مثل قرقی رسیدم به منزل انوشه خانم. منزلدکتر ابراهیم آریان. وارد خانه که شدم یاد تمام سالهای زندگی در مشهد برایم زندهشد. از تمام دنیا گویا حرف زدیم و طبق معمول و عادت بد ما محققنماهای جلوهگر ازایشان خواستم که اگر عکسهای آن سالها را بتوانم دید و به شکلی اسکن کرد عالیخواهد شد که انوشه خانم فوراً یکی دو آلبوم را از کمد بیرون آورد… اولین عکسی کهمن دیدم عکس عروسی انوشه خانم بود عجیبتر این که دکتر زرینکوب و قمر خانمکنار استاد امیری فیروزکوهی. انگار برق سه فاز از نوع مشهدیش من را گرفته باشد باصدای بلند گفتم دکتر زرینکوب؟ انوشه خانم گفتند نمیدانستید؟ انوشه خانم بهشوخی روی تک تک اشخاص دست گذاشتند و به زیبایی تمام معرفی کردند. آقایشوهر دکتر ابراهیم آریان استاد دانشکده پزشکی مشهد، عمو جانم حمیدی شیرازی،ایشان هم دکتر زرینکوب هستند، ایشان هم بابا هستند قربانشان بروم و انگشتچسب زخمخورده را گذاشتند روی عکس و صورت دکتر قمر آریان که بین استاد امیریو دکتر زرینکوب ایستاده بودند و با شوخی و طعنه گفتند ایشان هم عالیجنابخواهرشوهر… زدیم زیر خنده و از آن عکس دو نسخه بود که یکی از آنها به من رسید. من تازه موضوع تازهای برای برنامههایی که میخواستم در رادیو بسازم به دست آوردهبودم … داشتم کم کم حلقههای گمشده را پیدا میکردم و این ابیات را برای انوشهخانم روایت کردم از دیوان امیر الشعراء که دخترش آن «بانوی بانوان و نقد جان و ماهطوطی زبان که از هر انگشتش ده تا هنر میریزد» را به خانه شوهر به خراسانفرستاده بود.
«نقد جان رایگان فرستادم
رایگان نقد جان فرستادم
مطلع شمس دین خراسان را
قمری میهمان فرستادم
سخت بی ماه بود خورشیدش
مه بدان سوی از آن فرستادم…. »
اشک توی چشمهای انوشه خانم جمع شده بود … ص ۴۵۰
دکتر زرینکوب در حال سخنرانی
بدون دیدگاه