جواد کراچی
امروز در رسانهها خواندم که عباس یاری با نوشتن یکسوگ نامه. رفتن و جدا شدن خود و پایان همکاری با هوشنگ گلمکانی در مجله فیلم امروز را رسما اعلام کرده است.
بی شک بلندی و پستیهای سینما و تغییر و تحولات آن، دامن عده زیادی از دست اندر کاران را گرفته و امروز نه، فردا. به سراغ یک به یک عوامل خواهد رفت. خوش باورانه و حماقتانگیز است اگر با بیرون کشیدن گلیم خودمان سرمست موفقیت بشویم.
از بد حادثه در تهران بودم و نیمههای شب بود که پزشکی از آلمان که شیفت شبش در بیمارستانی که بیماران خواب بودند. طبق روال همیشگی اخبار ایران را مطالعه می کرده که با خبر کشته شدن داریوش مهرجویی روبرو میشود.
زنگ زد.
تا دم دم های صبح با هم حرف زدیم و مروری داشتم بر سرنوشت غمانگیز سینما در کشورمان و تجزیه و تحلیلی از شخصیت داریوش مهرجویی.
او میدانست که سالها قبل برای تلویزیون آلمان در باره داریوش مهرجویی فیلم ساخته بودم.
هنوز چند روزی نگذشته بود که بر دکه روزنامه فروشیها، چشمم به مجله فیلم امروز افتاد.
شماره ۳۲ مجله فیلم امروز بود. با دیدن عکس داریوش مهرجویی بر خود واجب دیدم که دست دراز کنم و مجله را بردارم. با اکراه و پس از سالها مجددا مجله را خریدم. و با خواندن جمله (جنایتی آیینه عبرت) بیشتر دو دل شدم.
سروران عزیز، جناب آقای گلمکانی. جناب آقای یاری.
پلههایی که دوتا و یکی بالا میرفتم را لطفا به من پس بدهید.
پولهای مجله از زمانی که قطع روزنامهای داشت به اضافه هزینه پست برای پدری سالخورده و معلمی بازنشسته که به دنبال حمایت از برادر کوچکترش بود را به او پس بدهید.
میخواهم بدون تعارف و با صراحت بنویسم.
مقاله شما با تیتر (جنایتی آیینه عبرت) را که میخواندم، ساعتها ذهنم را مشغول این تضاد درونی انسانهای هموطن کرده بود.
قبل از هر چیز به دنبال نام نویسنده مقاله گشتم که از آن اثری نبود و این خود بر طبق قانون مطبوعات کاری خلاف محسوب میشود. در مقابل عکسی خندان از شما دو نفر بر بالای صفحه و چنین مقالهای را دیدم که به دور از گفتهها و نظرات شما در سالهای گذشته است.
نمیخواهم شما را بر بالای چنین مقالهای ببینم.
نمیخواهم اجازه بدهم که باز هم پشت آن نقابهای دروغین پنهان بشوید و جوانان مملکت را به بیراهه بکشانید.
ای کاش زانوی غم و اشکتان را در آن عکس کذایی میدیدم.
گرچه شادی حق مسلم هر انسانیست. اما شما با این کار، شخصیت و اعتبار خودتان را زیر سوال بردید.
مقاله را بر طبق وفاداری باطنی خودم میخوانم و دنبال میکنم و آن را هم با خودم به آلمان میآورم.
از اینکه داریوش مهرجویی را فیلمسازی معتبر و دانا معرفی میکنید جای تعجب نیست و نو یافتهای هم نیست.
اما از اینکه مرگ کیومرث پور احمد و داریوش مهرجویی را در کنار فردی به نام بابک خرمدین. (نام انتخابی بوسیله پدری قاتل که نه تنها یک فرزند بلکه دختر و داماد خودش را هم سلاخی کرده بود) قرار دادهاید. جای بسی تاسف و تآمل دارد.
و از این بخش از مقاله پل زدهاید و به دنبال باورهای کف خیابانی و «کار خودشونه» پرداختهاید و نتیجه گیری کردهاید که باور جامعه اطلاعات رسمی را نمیپذیرد.
این نپذیرفتن نتیجه دیدن دم خروس در رفتار و کردار افراد شاغل در این حرفه است. حق هم دارند که نپذیرند.
در این مورد بر خود وظیفه میدانم که از شما به عنوان پیشکسوت نقدنویسی و سردبیری پس از انقلاب در سینمای کشورمان سوال کنم که باور شما چیست؟
مگر آیینه عبرتی که تیتر کردهاید چیزی غیر از مهر تایید بر اختلاف و دعوا بر سر سی میلیون تومان است؟
اگر اشتباه میکنم لطفا مرا تصحیح بفرمایید.
اما در جایی دیگر نوشتهاید «با هر انگیزه و هدفی -می تواند چنین همنوعش را کارد آجین کند و در نهایت سر را هم از بدن جدا کند»
آقایان محترم، با عرض پوزش، تکذیبه نیروهای انتظامی در مورد عمل شنیع و غیرانسانی سر از بدن جدا نمودن را شما نمیتوانید منکر نادیدن و یا مطلع نبودن از اخبار آن بشوید و جا هم بزنید. درست مثل ماجرای خانه سالمندان.
از اینها که بگذریم در مورد مستند مانی حقیقی که خودتان هم سهمی در آن داشتهاید و بالشخصه معتقدم که کار خوبی هم هست منهای اشکالات تکنیکی و بزک کردن صوری و غایب بودن سید محمد بهشتی، همان معمار سینمای بعد از انقلاب که خشت اولش را کج نهاد.
راستی شما منتقدین که سهم مهمی هم در برپایی سینمای دولتی داشتهاید و دارید. یادتان نبود که چرا جای معمار در آن فیلم خالیست و آقای انوار هم فقط در برابر یک سوال پاسخگوست؟؟
چرا در مجلهتان و در سالهای گذشته به چنین مستندهایی نمیپرداختید.
و اما در باره کارهای مهرجویی و موضوعات متفرقه که دامان او را برای فیلم «لامینور» گرفته بود هم موضوع را ناقص و دست و پا شکسته نوشته اید و گذر کردهاید.
سپس کارنامه داریوش مهرجویی را آیینه عبرتی برای جوانان مشتاق در جشنواره فیلمهای کوتاه خواندهاید.
افرین بر شما و این رسالت هم نوع پنداری تان.
خیل جوانان بیخیال و بیسواد را برای فروش مجله از نظر دور نداشتهاید و مشتاق ادامه دادن راهتان هستید. «بگوییم شما هم در آینده مانند داریوش مهرجویی گرفتار کج فهمیهای ناظران رسمی میشوید»
عزیزانم، مگر شما خیال پایان دادن به سینمای دولتی را در سر نمیپروراندید؟؟
کنجکاوی و بررسی این جملات در پس ذهن شماست که مرا آزار میدهد.
بی خیال مرگ ناباورانه پور احمد و مهرجویی.
خوشا به ادامه چاپ مجله و پول گرفتن از ارشاد تا زمانی که این دانشجویان هم بزرگ بشوند و فیلمساز بشوند و بر سر سفرهای که پهن کردهاند لقمههای چرب و نرم در دهان بگذاریم.
آفرین. این بود رسالت خردمندانهای که از آن دم میزدید؟
اگر چنین است پس آن دایره و تنبک زدنتان چه شد؟
بدون دیدگاه