هوشنگ ابتهاج در خاطرات خود نوشته بود که در ۸ سالگی پدر یکی از همکلاسیهایش شغل و زمان مرگش را پیش بینی کرده بود.
به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، گزارش زیر به بیان خاطراتی از این شاعر می پردازد: هوشنگ ابتهاج گفته است: هشت نُه ساله بوده که یکی از هم کلاسیهای او از هوشنگ ابتهاج و دو نفر دیگر میخواهد نام خودشان و نام مادر و نه پدرشان را روی یک برگ کاغذ بنویسند تا شب هنگام نزد پدر برد و آیندۀ آنان را پیشگویی کند.
آن مرد گویا روحانی و اهلدل بوده و چند مورد را برای هر یک مینویسد. سایه میگوید، چون از آن دو نفر بعدها جدا شدم نمیدانم آنچه دربارۀ آنان گفته بود تحقق یافت یا نه. اما دربارۀ من گفته یا نوشته بود که آیندۀ تو با «سخن» گره میخورد.
وقتی دو مورد اول محقق شد و دیدم مرا با شعر و موسیقی میشناختند و دور وبرم هم شلوغ است وقتی ۴۹ ساله شدم به یاد سومی افتادم و ترسیدم! چون خیال میکردم ۹۴ که خیلی دور از دسترس است، چون زمان ما ۷۰ سال هم زیاد بود و احتمالا نوشته یا گفته بوده ۴۹، ولی همکلاسی ما به اشتباه نوشته ۹۴ و خیلی مراقب بودم اتفاقی برای من نیفتد که یک وقت در ۴۹ سالگی از دست بروم!
سایه این خاطره را روزی در اتومبیل و در بازگشت از مطب پزشکی در میدان آرژانتین تهران برای دکتر شفیعی کدکنی نقل میکند و استاد میگوید: آن دو مورد که محقق شد (هم سخن و هم فرزند و خانواده) پس این سومی هم میشود و همان ۹۴ سال درست است. سایه هم در پاسخ میگوید: البته اگر نوع رانندگی شما پیشگویی را باطل نکند!
اشک ریختن برای شاملو
سایه درباره احمدشاملو گفته است: وقتی شاملو مُرد من در مراسمش گریه کردم. یکی از دوستان به من گفت سایه گریه میکنی؟ فکر میکرد من نباید برای شاملو گریه کنم! گفتم این چه حرفی است؟ من برای کدام یک از رفقایم مرثیه ساختهام؟ مهدی اخوان، شاملو، کسرایی، شهریار؟ درد نبودن اینها چنان برای من عظیم است که اصلاً کلمه پیدا نمیکنم.
وساطت شهریار
هوشنگ ابتهاج می گوید: آزادیاش از زندان در سال ۱۳۶۳ بعد از نامه محمدحسین شهریار به آیت الله سیدعلی خامنهای، رئیسجمهور وقت بوده است. شهریار در این نامه نوشته بود: وقتی سایه را زندانی کردند، فرشتهها بر عرش الهی گریه میکنند. ابتهاج یک سال بعد از زندان آزاد میشود.
سایه بیلیارد باز
سایه دربارهٔ تفریحات دوران جوانی خود میگوید: اساساً چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها میتونستم تحمل و فراموش کنم: یکی پیش شهریار میرفتم و یکی بیلیارد بازی میکردم. گاهی روزی چهارده ساعت بیلیارد بازی میکردم. در بازی بیلیارد میتوانستم مرگ مادرم را فراموش کنم. هر ناکامی را فراموش کنم. وقتی بیلیارد بازی میکردم انگار که مسخ شده بودم. انگار که ذهن و حافظهٔ من، از من گرفته شده بود. فقط بازی میکردم.
بدون دیدگاه