یادداشت / جمشید پوراحمد

جهان خاکی ما در میان صدها هزار میلیون جهانی که در فضا وجود دارد بازار شامی شده، در این بازار، گذر نسل‌ها، ما آدم‌ها را تغییر داده و حتی ضرورت‌های‌مان را؛ اینکه ما یک گونه سازگار هستیم، سازگاری خوب، بد، زشت و زیبا!

***

سال ۸۸ که برای زندگی به کیش رفتم در بازار پردیس جزیره، یک فروشگاه فروش محصولات برند «لیوایز» را دیدم و فکر کردم چون جزیره کیش، مک دونالد دارد و خودم هم که اتومبیل تاروس آمریکایی سوارم، پس چرا لیوایز نه؟!
یک‎سال و به اندازه ده سال برای خودم و دو فرزند پسرم و بسیاری از دوستان تهران نشین، لباس از لیوایز خریداری کردم، تا اینکه متوجه شدم تمام لباس‌ها چینی بودند و از نوع بسیار نامرغوب!
فکر کردم تو کشور عزیزمان چه تقلبی هست که آن نداریم؟! «علی برکت اله همه چی داریم.»
بعدها فروشگاه تقلبی لیوایز تخته و صاحبش هم جریمه بسیار سنگینی شد.
فروشگاه لیوایز مدیر خانمی داشت. مالکیت فروشگاه متعلق به برادر خارج نشین‌اش بود. این خانم بسیار باایمان و معتقد بود؛ به همین خاطر هر روز صبح برای دفع نظر دشمنان، چند تخم‌مرغ می‎‌شکست. او اما به خوبی می‌دانست که دشمن، خودی است!
بعد ‌از خانم مدیر معتقد، فروشنده فروشگاه که پسر جوان مینودشتی «شمرزادی!» بود از همان ابتدا پایش به خانه کوچک ما باز شد و هر روز مهمان سفره‌مان بود. دلیلش شاید حماقت همه جانبه بنده بود و از طرف دیگر یتیم بودن شمرزادی هم بی‌تاثیر در این نوع رفتار نبود. اما چه تفاوت بزرگی است بین یتیم بودن و بی پدر و مادر بودن!
این شخص که یک‎سال از طرف من محبت دید و نان و نمک خورد، اصلا دم نزد و به من نگفت که اجناسی که می‌خری اصل نیستند و تقلبی است!
اما قسمت دردناک و غم‌‎انگیز و باورنکردنی قصه این بود که به محض اطلاع از تقلبی بودن لباس‌ها، یک روز هرچه لباس در دسترسم بود در کیسه زباله‌ای ریختم و در فروشگاه لیوایز خالی کردم، لباس‌هایی که عین قیمتش را پرداخت کرده بودم.
چند روز بعد فروشنده یا همان شمرزادی گفت: مدیر فروشگاه، پول لباس‌ها را از حقوق من کسر کرده!!
عین واقعیت است که وقتی با شخصی روبرو می‌شود که بی پدر و مادر در ریشه، ذات و اصل باشد، به آن چنان درجه‌ای از وقاحت، پستی، رذالت، بی‌شرمی و بی‌حیایی هم نائل شده که هیچ حد و مرزی ندارد.
بعد از گذشت سالها توجیه شمرزادی که من جوان بودم و خام(!) بنده نه برای بهانه آوردن یا ماله کشی نوشتاری این نکته را بگویم، اما به چشم خود دیده‌ام فرزندان یتیمی که از پروشگاه بیرون آمده‌اند و شرافت، انسانیت، معرفت و زیبابینی و زیبااندیشی در رفتار و کردارشان موج می‌زد، کسانی که در رعایت اصول اخلاقی یسار ثابت قدم و پایدار بودند.
شمرزادی در سه زمان و سه فرصت دیگر هم رفتارهای مشابه داشت و به دوستی و صمیمت، خیانت کرد؛ من در نهایت به این باور رسیدم که این خود ما هستیم که به خودمان خیانت می‌کنیم، نه امثال شمرزادی‌ها.

***

بر اساس جاذبه زمین و سازه روزگار در یکی از شهرهای کوچک ایران با یک پدر دلشکسته فرهنگی که متاسفانه امروز دیگر در قید حیات نیست آشنا شدم. او نجوای غم‌انگیزی داشت و دلش می‌خواست کسی صدای این جامعه بی‌قانون و لجام گسیخته را بشنود.
او از زبان سعدی علیه‌الرحمه، به قانون و قانونگذاران و مجریان قانون گفت:
به کسی ندارم الفت ز جهانیان مگر تو  /  اگرم تو هم برانی، سر بی‎ کسی سلامت
…و از من خواست دردش را بنویسم.
دختر جوانش در تهران زندگی می‌کند و پنج سال است که گرفتار خانه عنکبوت شده.
این غول‌های نکبت و آفت که منتظر شکارند برای هلاک کردن. دخترش با پسر جوانی آشنا می‌‎شود که مرز کارتن خوابی بوده و دختر تا امروز جوانی و تمام درآمدش از روزی شانزده ساعت کار در محیط مردانه را هزینه این عنکبوت خطرناک کرده، به امید ازدواج و متاسفانه علاقه یکطرفه از طرف دختر…
دختر را در تهران پیدا کردم و متوجه هزاران خیانت، دروغ و نامردی از طرف عنکبوت شکارچی شدم… آن شکارچی خانه عنکبوت، همان شمرزادی فروشگاه لیوایز جزیره کیش بود که امروز موی سفید هم پیدا کرده…
شمرزادی حالش خیلی بد است چون از پشتکار من خبر دارد او می‌داند این بار از اندک اعتبار و آبرویم برای این دختر دلشکسته زندگی باخته و قولی که به مرحوم پدرش دادم استفاده خواهم کردم تا شاید از طریق طرح دعوی و شکایت به محاکم قضایی، بتوانیم زندگی مادی دختر جوان را نجات دهم.
شمرزادی پیام کوتاه برایم فرستاده به این مضمون: «ای کاش بتونی بعد ۷۱ سال نامه برای خودت بنویسی… برات آرزوی سلامتی دارم. شمرزادی».
در توضیح این پیام باید بگویم: اینکه فامیل این بزرگوار! جعلی و بسیار طبیعی است… دوم اینکه نوشته بعد ۷۱ سال! …آقا به خدا من هفتاد ساله هستم، آن هم کاملا بدون آرایش!
اما جهت اطلاع، خطاب به دوست بی‌مایه، کم قیمت‌ و متخصص در خیانت، تن پروری، مغلطه و سفسطه می‌گویم که: بنده جمشید پوراحمد نیم قرن است که برای خودم نامه نوشته‌ام و خوشبختانه نامه‌هایم در طول این سالها خواننده‌های بی‌شماری داشته… «رومان صدتومن»، «مستاجرهای تهرانی»، «کلیسای عشق و سگ»، «سحر»، «شمال» و… تمام نوشته‌هایم‌‌ عین واقعیت بوده‌اند، حتی همین یادداشت؛ یعنی هفتاد سال صداقت با خودم داشته‌ام و تربیت و نعلیم‌ام به دست پدرم خدابخش بوده، مردی که انسانیتش در جهانی جا نمی‌گیرد.
آرزویم که روزی مسئولین خواب‎زده این کشور دختر مرد فرهنگی و تمام دختران این سرزمین را از خانواده خود بدانند و یا حداقل در برخورد با موارد سواستفاده از دختران و نوامیس، به مثابه سوزنی به خود و جوالدوزی به دیگران عمل کنند.
همه می‌دانیم که سواستفاده‌گرانی امثال شمرزادی در این کشور بسیارند، به ویژه که حالا متاسفانه با حضور جماعت افغانی، مشکل قوز بالا قوز و باعث نگرانی تک تک دلسوزان این سرزمین هم شده است.
همه این‌ها به کنار اما آنچه که واقعاٌ آزاردهنده و خطرناک است اینکه شنیده‌ام شخصی همچون شمرزادی با داشتن شش کلاس سواد، قرار است وارد عرصه بازیگری هم شود(!) نفس حضور این چنین موجودی در همه محیط‌ها، بسیار خطرناک است… باور کنید عین واقعیت است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *