14:47

جمشید پوراحمد

این قصه واقعی مربوط به تفتان، شهرستان خاش، استان بلوچستان است.

**

عثمان که در یکی از قصه‌های «فنگ‌شویی ذهن» (کپوت) نقش خود را در نهایت سادگی و زیبایی جلوی دوربین ایفا نمود، چهل سال دارد؛ او معلول ذهنی است و همسر و دو فرزند دارد.
در طول کار فیلمبرداری، متوجه این واقعیت شدم که من و من‌های نوعی معلول هستیم نه عثمان!
عثمان عاشق است و عشق را به معنای واقعی می شناسد ، او مصداق بارزی از این یک بیت شعر مجذوب علی‌شاه است:
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است…

او به واقع با این بیت، زندگی می‌کند.
عثمان مهندسی معرفت، انسانیت، مرام، دوستی، عطوفت، عشق و سفیر این داشته‌ها نفس‌کشی را می‌شناسد، عثمان مجنونی است که در اوج درد و فراق، لیلی‌اش را عاشقانه دوست دارد…
ما اعضای گروه کوچک سازندگان کپوت، سر یک سفره می‌نشستیم و من در اولین روز از عثمان فاصله گرفتم. تصور می‌کردم شکل نامناسب غذاخوردنش، باعث رنجش و بددلی‌ام می‌شود… و چه نابجا می‌اندیشیدم!
قضاوت احمقانه و محاسبات غلطم، در مورد عثمان، مرا دچار عذاب وجدان نمود. دیدم عثمان اهل کوهستان تفتان، دور از شهر، دور از آداب و معاشرت و تمدن، از من بسیار کلاس دیده، باکلاس‌تر غذا می‌خورد. روز سوم فیلمبرداری بود؛ در طول مسیر، عثمان شروع به زمزمه کرد، باورم نمی شد!

گل‌پونه‌های وحشی دشت امیدم،
وقت سحر شد،
خاموشی شب رفت و فردایی دگر شد،
من مانده ام تنهای تنها…!

از راننده خواستم خودرو را نگه دارد، پیاده شدم و بالای صخره‌ای رفتم. دور از چشم اعضای گروه دل‌غصه‌هایم را به خاطر آوردم… چقدر دلم برای دوست عزیزم ایرج بسطامی تنگ شده، چقدر جایش خالی‌ست. چرا عثمان آهنگی را زمزمه کرد که چون خون در رگ‌هایم جاری‌ست…
چقدر دلم برای خانه‌ام، عزیزانم، پدرم و مادرم تنگ شده. چه روزهای سخت و طاقت فرسایی… دشمنی‌ها، پشت‌پا زدن‌ها در کرمان و سیستان و بلوچستان را پشت سر گذاشتم. چقدر تنها شده‌ام (من مانده‌ام تنهایی تنها) دلم به حال خودم سوخت و اشک از گونه‌ام جاری شد.
تفتان شکوه جلوه زیبائی آفرینش صاحب راز است؛ دیدنش حس غریبی به انسان می‌دهد. آرامش موجود در تفتان را نمی توان توصیف کرد، مکمل این زیبایی، زمانی است که عاشق باشی و دلتنگ…
در همین لحظه ناگهان عثمان را بالای سر خود دیدم، گویی عثمان تمام نداشته‌های آن روز من بود.
عثمان را در دل کوهستان در آغوش کشیدم و صدای هق هق‌مان در تفتان پنهان شد و هر دو سبکبال پائین آمدیم.

****

لوکیشن فیلمبرداری در نقطه خطرناکی بود که ما آنجا کار می‌کردیم ، باید صحنه سقوط نرگس اردودری را از کوه می‌گرفتیم.
راهنمای گروه، داستانی اسطوره‌ای را تعریف کرد؛ او گفت:
درگذشته قبیله‌ای در این قسمت کوهستان زندگی می‌کردند. اهالی قبیله در بلندای کوه با تیروکمان خداوند را می کشند و رنگ قرمز این بخش از کوهستان مربوط به خون خداوند است! چندی بعد کوه ریزش می‌کند و تمام افراد قبیله زیر آن مدفون می‌شوند.
پس از شنیدن این حکایت من گفتم که سازنده داستان خداکشی قبیله، طنزپرداز هم بوده! اما عثمان گفت: ما آدم‌ها همه چیز را کشته‌ایم، اگر قدرت داشتیم خدا را هم می‌کُشتیم… این جمله عثمان، سکوتی پرمعنا در میان گروه ایجاد کرد و من شکوه تفتان را در وجود عثمان دیدم.

زندان غیرانتفاعی گوانتانامو تفتان(!) که مجوزش از طرف اداره بهزیستی خاش برای رحیم، پدر عثمان صادر شده!
رحیم با رئیس اداره بهزیستی خاش فامیل نزدیک و دوست است!
رحیم پیرمردی با حدود هفتاد سال سن، بدون اغراق هیچ فرقی با ماموران گشتاپو ندارد، رحیم خود طراح شکنجه و مجری اعمال آن است!
زیر چهره به ظاهر آرام رحیم، با شناخت، تجربه و دانش درون‌خوانی من، می‌توان دید که او فقط به سه چیز می نگرد؛ سکس ، پول و شکم!
رحیم وقتی راست می‌گوید، مشخص است که بدون شک و تردید دروغ محض می‌گوید. او وقتی دروغ می‌گوید حماقت و قصی‌القلب بودن در چهره‌اش کاملا مشهود است، وقتی شوخی می‌کند به یک فاجعه و در واقع به کشتن روح و جسم یک فرد فکر می‌کند که باید به آن جامه عمل بپوشاند!
آنچه سالهاست در میان مسئولین کشور فقط وعده و حرفش شنیده می‌شود بحث تولید است، اما رحیم، کارگاه تولید همسر و فرزندآوریش برای فروش و استفاده ماورای برده داری و به بردگی کشاندن، لحظه‌ای توقف نداشته!
در یک محاسبه سرانگشتی، کپوت همسر اول رحیم که خیلی سال است تاریخ انقضایش به میل و خواسته رحیم به پایان رسیده و مُهر «باطل شد» به پیشانی‌اش خورده، نباید بیشتر ازپنجاه سال داشته باشد!
(بانوی خوشگذران و تنوع طلبی را می‌شناسم با شصت و چند سال سن، به تازگی عکسی روی پروقایلش گذاشته بود که با دیدنش متحیر و شگفت انگیز ، اما متاثر که جوانی راهم میتوان با پول کثیف وخو‌شگذرانی خرید!)
دلم به حال کپوت سوخت که با پنجاه سال سن، رنج زندگی، او را پانصد ساله و دل دردمندش را به سان هزار ساله‌ها کرده است.
چند باری کپوت را از نزدیک دیدم و هربار در چند جمله گفت‌وگو ، چون رئیس زندان رحیم، با شماتت او را دور می‌ساخت.
در پنهان و ضمیر پرغبار کپوت، هزاران راز از سالها زندگی پر درد و رنجش در کنار رحیم وجود داشت که دلش می خواست فریاد بکشد و تک تک آنها را فاش کند تا شاید دادرسی به دادش برسد.
سکوت مرگباری در موقعیت و ساختار محل زندگی رحیم حاکم است. او چندین اتاق ساخته دقیقا به اندازه سلول‌های انفرادی، جدا از هم و بدون هیچ روزنه ای؛ با درهای آهنی و قفل‌های کاملا ایمنی .
کپوت همسر اول رحیم با چهار فرزند پسر (هرچهار پسرش معلول ذهنی هستند) ولی نیرومند و قوی. حدود سنشان در پیرامون چهل سالگی است، تنها دختر سی و چند ساله کپوت طبق تحقیقات و مستندات او در سلامت کامل به سر می‌برد که توسط پدرش رحیم و به یاری بهزیستی منطقه، دختر را هم معلول خوانده‌اند و او را به عقد پیرمردی هفتادساله‌ای درآورده‌اند که بیماری سرطان دارد و ناتوان در نگهداری ادارش! اما همین پیرمرد، شخصی‌ست زیاده خواه، حریص و متاسفانه پولدار که رحیم دخترش را در مقابل دریافت مبلغ چشمگیری به عنوان همسر به واگذار کرده است.
تفتان سرزمین بی‌انتهای سنگ‌های طبیعی است که طبق معمول، این سنگ‌های ارزشمند، بدون کنترل و محافظت توسط خودی و بی خودی به یغما می رود…
برای جا به جا کردن این سنگ‌ها، گاو نر می‌خواهد و مرد کهن!
عثمان و سه برادر دیگرش در تفتان به مردان آهنین معروف هستند و با این اشاره، مسیری را که من و همکاران در مدت دو ساعت در کوهستان طی کردیم، (البته با هزار نگرانی و ترس!)، عثمان و دیگر برادرانش چون غزال کوهی در عرض چند دقیقه طی می‌کنند!
رحیم هر روز چهار پسرش را چون برده برای جا به جایی سنگ‌ها اجاره می‌دهد و در صورت حتی اعتراضی کوچک فرزندانش را در سلولهای انفرادی شکنجه می‌کند.
پسران رحیم دسترسی به آب و غذا حتی در حد تکه‌ نانی هم ندارند، مگر در زمان کار و توسط صاحب کار.
به طور متوسط رحیم به غیر از دریافت حقوق و مزایا از بهزیستی ۲۵ میلیون تومان درآمد ماهانه حاصله از کار طاقت فرسا و کشنده چهار پسرش دارد.
آنچه که باورش برای شما غیرممکن است، این است که رحیم همسر و دو فرزند عثمان را پنهان کرده؛ موضوعی که باعث شده عثمان از غم دوری‌شان خون گریه کند.
همسر دوم رحیم، جوان است، سلامت و چهار شانه. او چهار فرزند دارد، سه دختر و یک پسر از شش ساله تا دوازده ساله. دخترانی چون ماه، خورشید و ستاره ، برای دخترها از خاش گوشواره بدلی خریدم،
خوشحالی‌شان به قیمت مرواریدهای غلطان گران قیمتی بود که از چشمانشان جاری گردید…

****

…و سکانس پایانی؛ شیرین به روایت فیلم‌های فارسی!!

در اواخر پائیز و اوایل زمستان ۹۹ در شهرستان خاش بلوچستان کار بعد از روابط های بسیار طبیعی، معمولی، جا افتاده و کاملا قانونی(؟!) بین رئیس بهزیستی ، فرماندار، مدیر کل و نماینده مجلس، به دلیل دیدن و گفتن حقایق، پروژه «فنگ شویی ذهن» تعطیل گردید. (البته و خوشیختانه به یاری یک مقام دلسوز و بلند مرتبه در بهار ۱۴۰۰ چند قسمت باقی مانده جلوی دوربین خواهد رفت.) اما رحیم در خاش مشغول ساخت خانه‌ای بود که همسر سوم و ۲۵ ساله‌اش را به خانه ببرد!!
به امید روزی‌ که رحیم با حمابت بهزیستی و چهار برده نیرومند و فروش دیگر دخترانش بتواند در صد سالگی و در یکی از ویلاهای شهرک باستی‌هیلز لواسان همسر دهمش را به خانه بخت بیاورد! (وقتی به همسر جوان و دوم رحیم در تفتان گفتم رحیم دارد زن سوم می گیرد … خنده تلخی کرد و گفت : چیکار کنم، بگیرد!)
امیدوارم شاهد روزی باشم که در کشورمان، عدالت و داد از خواب بیدار شود، به ویژه عدالت اجتماعی.
در این آرزو روزگار می‌گذرانم تا روزی فرا برسد که هزاران مانند عثمان بتوانند در سایه عدالتی اجتماعی زندگی ساده‌شان را داشته باشند… آیا می‌شود…؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *