زبانم مو در آورد از بس گفتم و تکرار کردم که دوست ندارم در سوگ دوستان و همکارانم بنویسم، وقتی که در قید حیات هستند گمشان کردهایم و فراموششان.
اما چه سود که نه حرفم خریداری دارد و نه قدرتی برای تغییر این رسم نمیدانم از کجا آمده دارم. نمونهاش همین فتحی خودمان…
شاید دو سال پیش بود که به اصرار آقای مهندس جعفری جلوه قرار شد تا «کاکتوس» دیگری کار کنیم. نمیدانم چرا دل نمیدادم و میلی برای این کار نداشتم. اما ول کنم نبودند و ویرشان گرفته بود و من هم دست به قلم شدم و طرحی نوشتم.
حالا باید به دنبال همکارانی که «کاکتوس» با آنها کاکتوسی میشد میرفتم.
طرح را برای سروش صحت و داریوش کاردان و رسول نجفیان که هنوز زنده بودن و شمارهای از آنها در گوشیام بود فرستادم . ولی نه توانستم فتحعلی اویسی را پیدا کنم و نه رضا فیض نوروزی و زهره مجابی را.
در به در به دنبال شماره تماسی بودم، یادم نیست چه جوری شمارۀ تماسی از اویسی پیدا کردم ولی رضا فیضنوروزی و زهره مجابی را نه که نه. این دو آخری انگار آب شدهاند و فرو رفتهاند در زمین.
چقدر افسوس خوردم و میخورم. میدانم که زندهاند، چون اگر غیر از این بود پیدا کردنشان آسان بود و باز من داشتم یادداشتی برایشان مینوشتم.
بعداز سالها با اویسی تلفنی صحبت کردم، حالی و احوالی و بعد با هیجان و خوشحالی خبر اشتیاق مدیران تلویزیون برای ساخت یک مجموعۀ دیگر از کاکتوس را برایش گفتم. بی هیچ تعارفی گذاشت تو کاسهام، الفاظی به کار برد کاملاً سانسوری، ولی ترجمهاش این بود که از کار هنر و هنرپیشگی حالش بهم می خورد و چنان دلزده و دلمرده شده که هیچ میل و انگیزهای برای کار ندارد.
از من اصرار و از او انکار. شاید نیم ساعتی چانه زدم و از توجیهات آبکی مخصوص به خودم استفاده کردم تا کمی آرام و نرم و با ادب شد. پذیرفت اما مشروط…
بدون دیدگاه