*حجتاله ایوبی
سید رضا میرکریمی آمد. در دل شب. در تاریکی و در اوج سرما. با خودم گفتم حتماً آمده عقده دل بگشاید. از دردها بگوید. از سختیها و راههای بسته. از دلهای شکسته. از پاهای پرآبله. سختی راه و دردها. گفتم نکند که آمده تا خاموش کند آن چراغکی که اینجا روشن کرده بود. نکند آمده که پس بگیرد حال و هوای خیلی دور خیلی نزدیک ما را. بازهم یاد عباس کیارستمی افتادم که میگفت خدا کند میرکریمی، همان سیدرضای کودک و سرباز بماند.
در روزگاری که لبخند گوهر نایاب و شادی، کودک ناپیدای گم شده است، سید رضا چه میتواند بگوید؟ با دلشوره و نگرانی دعوتش را پذیرفتم. کمی دیر رسیدم. مدتها بودکه به سینمای فرهنگ نرفته بودم. نیکبخت، چهره دلنشین سینمای ایران مانند همیشه منتظر بود. با همه وجودم او را در آغوش کشیدم روبوسیام با او گویی خوشوبش دوبارهام با همه سینمای ایران بود.
به زحمت در سالن پر از جمعیت و تاریک جایی برای نشستن برایمان پیدا کرد. با همسر همیشه همراهم به ویژه در آن روزگار سخت سینمای ایران، نشستیم تا ببینیم نگهبان شب را. دیدن آن جمعیت دلشورهام را کمتر کرد.
به سرعت برق وارد داستان نگهبان شب شدیم. آرام آرام همراه شدم با رسول؛ جوان گرفتار آمده در دل تاریکی شب، سادهدل و بیپیرایه. جوانکی گرفتار مارخوردههای افعی شده. دور بر رسول پر بود از راههای بسته و دلهای شکسته. آدمهای حیران و سرگردان. ستیزرنگ و بیرنگی، نور و تاریکی، نبرد بین عشق و عقل و این است ماجرای همه فیلمهای میرکریمی…
رسول باقدرت لایزال بیرنگی دریچهای میگشاید از دل شب بهسوی روشنایی. لحظههای تماشایی و شورانگیزی از زندگی و عشق میآید در پی هم. میتوان شادبود ومیتوان خندید ازتهدل در اوج همه سختیها. میتوان شکافت دل بیرحم تاریکی را. میتوان راهی گشود بهسوی نور. پنجرهای بهسوی روشنایی. میشود؛ اما تنها نه… رسول اما تنها نیست. فرشتهای از آسمان پاک بیرنگی با اکسیر عشق نازل میشود براو. دستش را میگیرد و او را پرواز میدهد تا آنسوی تاریکیها. نصیبهخانم کمشنوا میشود یک جهان گوش و میشنود همه پیامهای نهفته در یک دل پر از مهربانی و صفا را. قهرمان داستان نگهبانِ شب نمیشکند حتی دل درخت و سگ بینوا را. و چه پایان زیبایی، پرواز با چترهای پاراگلایدر در برابر چشمان پر از شادی پدر شهیدی که میبیند پرواز نگهبان شب را در اوج آسمان بیرنگ و پر از روشنایی. با پرواز رسول پدر نصیبه گویی به معراج میرود و می بیند یک بار دیگر فرزند دلاورش را که میشکافد سینه آسمان را.
فیلم به پایان میرسد.
اشکهای همسرم و تشویق طولانی جمعیت. این یعنی که رضا میرکریمی آمد. به همین سادگی زیر نور ماه. با همان حال و هوای همه فیلمهایش. سیدرضا با نگهبان شب همان میرکریمی کودک و سرباز ماند تا راحت کند خیال عباس کیارستمی را.
بدون دیدگاه