امیرحسین امانی
فیلم سینمایی شمال از جنوب غربی، تازه‌ترین اثر حمید زرگرنژاد، در چهل و سومین جشنواره فیلم فجر به نمایش درآمد.
شنیدن اسامی عوامل فیلم علاقه مندان به فیلم و سینما را وسوسه می‌کند که برای دیدن این فیلم، خودشان را به سینماهای سراسر کشور کشانده و به تماشای این اثر بنشینند. اما همه چیز با شروع فیلم خودش را تغییر می دهد.
شروعی ناامیدکننده، پلان‌هایی تکراری، کات هایی بلاتکلیف؛ فیلم، همانند اسمش مخاطب خود را در شروع قصه گیج و سردرگم می‌کند و افراد خط روایت مشخصی از داستان پیدا نمی‌کنند.
گویی که قرار است اتفاق ویژه ای در ادامه بیفتد، جوری که مخاطب را حیرت زده کند؛ اما در واقع کار درنیامده است.
در حالی که انتظار می‌رود داستان کم‌کم گسترش یابد و ابعاد شخصیت‌ها و انگیزه‌هایشان روشن شود، فیلم ناگهان با شتاب سرسام‌آور به جلو حرکت می‌کند، بدون آنکه فرصت لازم برای درک شخصیت‌ها و پیوند احساسی با آن‌ها را فراهم کند.
مشکل شخصیت‌پردازی/ فرمانده‌ای که فرمانده نیست؛
یکی از ضعف‌های اصلی فیلم، شخصیت‌پردازی ناپخته‌ی نقش‌هاست. مهدی که به عنوان یک فرمانده‌ی معرفی می‌شود، نه در ظاهر و نه در عملکرد، ویژگی‌های یک فرمانده را ندارد. از همان ابتدا، ارتباط احساسی او با مخاطب شکل نمی‌گیرد و در طول فیلم، لحظه‌ای وجود ندارد که او را به عنوان یک شخصیت مقتدر و تأثیرگذار بپذیریم. اگرچه مشخص است که کارگردان در تلاش است که این روند را در طول فیلم پیوسته بهبود ببخشد اما به دلیل اینکه در ابتدا به درستی پرداخت نشده است خیلی مخاطب را درگیر نمی‌کند و باعث می‌شود که مخاطب با خنده های او نخندد و با اشک های او اشک نریزد.
این عدم پرداخت مناسب شخصیت به «مهدی» محدود نبود؛ اگرچه با دیالوگ سعی شد این به مخاطب القا شود اما «بابک» نیز به عنوان یک پدر خانواده دوست احساس نشد. کسی که به خاطر یافتن فرزندش حاضر از جان خود را از دست بدهد اما مخاطب خیلی این حس را از او نگرفت بلکه او را یک فرد سرکش و خودمختار خواهد یافت که هیچ کس و هیچ چیز جز هدفش برایش مهم نیست و او فقط برای خودش میجنگد و ناگهان رها می‌شود.
و فیلم در گفتار احساسات اصلی خود ناکام می‌ماند.

مجید؛ شخصیت خاکستری‌ای که خاکستری نماند
همه چیز تا انفجار سوله به صورت حیرت اوری سریع اتفاق می افتد و سؤالاتی که بی پاسخ می ماند.
چرا فرمانده هیچ حرفی با «مجید» نمی‌زند؟
چرا «مجید» انقدر سرخود عمل می‌کند؟
«مجیدی» که قرار بود مانند «عباس» ماجرای نیمروز مخاطب را از نفوذ منافقین در میان نیروهای خودی متحیر کند و از طرفی دستگیری او شور و شعف را در میان مخاطب برقرار کند اما این «مجید» حتی نزدیک «عباس ماجرای نیمروز» هم نشد.
اثر گذاری خاصی از «مجید» ندیدیم و او صرفا به عنوان یک خبرچین در جبهه خودی حضور داشت؛ آن هم نه به خاطر هوش و ذکات خودش بلکه، به خاطر عدم دقت و بی‌تدبیری نیروهای خودی که انگار از انجام وظایف اولیه خود نیز عاجز بودند.
حاج شفیع که بود؟
اثرگذاری حاج شفیع و اهمیت حضور او برای منافقین پرداخت درستی نداشت؛ همین دلیل دستگیری او نیز به عنوان فتح یک سنگر برای جبهه خودی همراه با شادی نبود. فردی که عامل اصلی به شهادت رسیدن زن‌ها و بچه‌های این سرزمین در خطه شمال کشور بود اما به یکباره دستگیر شد…
تیمی که هیچ‌وقت تیم نشد.
تیمی که هیچ وقت سیمای یک تیم همدل را نداشت؛ شاهد مثالش شهادت 2 عضو خود بود که هیچ حزن و اندوهی مبنی بر از دست دادن برادرهای خود از افراد ندیدیم. حتی از «مهدی» به عنوان فرمانده. در صورتی که امثال باکری‌ها در زمان نه چندان دور بودند و دیدیم و شنیدیم که چطور با افراد خود برخورد می‌کردند. مهدی هیچ وقت شخصیت فرمانده را نداشت.
دلیل این همه سرعت چه بود؟
سرعت یک سوم ابتدایی فیلم به حدی بالا بود که گویی سازنده قصد فرار از اتفاقات اولیه را دارد و می‌خواهد هر چه سریع تر به داخل جنگل برود از طرفی دیگر صدای بسیار بالای موسیقی متن و شنیده نشدن دیالوگ‌های مهم نیز مخاطب را از قصه نیم‌بند این فیلم دور می‌کرد؛ گویی که اصلا بخش مهمی از قصه را مخاطب متوجه نمی‌شود.
ورد به جنگل؛ نقطه‌ی اوج شمال از جنوب غربی
با ورود به جنگل اما اوضاع کمی بهتر شد و قصه به ریل خود نزدیک شده و لحظات زیبایی خلق کرد.
کارگردانی خوب زرگرنژاد و استعداد او در به تصویر کشیدن فضای اکشن و همراهی دقیق فیلم‌بردار کاربلد، بار دیگر خودش را نمایان کرد و روایتی جدید از فضای جنگ به تصویر کشید.
سکانس‌های جنگ، هنر دکوپاژ کارگردان را نشان داد.
سکانس جنگی کاملا متفاوت از تمام سکانس‌هایی که دیده بودیم.
التهابی که تصویر به مخاطب میداد ضعف در عدم همراهی صدا و موسیقی را می‌گرفت و کمی مخاطب را از جای خود بلند میکرد؛ با شهادت یحیی اما مخاطب به حزن فرو رفت.
دامادی که هیچ گاه نتوانست جواب مثبت خود را بگیرد و برای همیشه چشمان خود را فرو بست و مانند هزاران شهید دیگر وطن را انتخاب کرد.
در پایان اما مهدی فرمانده‌ای بود که تمام وجود خود را گذاشت تا ذره‌ای از این خاک به دست دشمن نیوفتد.
در لحظه سقوط نصرت به دره تمام بغض فروخفته مخاطب از منافقین نیز بیرون ریخت و با فتح خرمشهر شادی به مردم برگشت.
فیلم «شمال از جنوب غربی» با وجود نبوغ کارگردان و بازی خوب بازیگرانش و همچنین داشتن سکانس‌های خوب اکشن، اما انگار روحی درونش جاری نیست.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *