اشاره: دانشکده فیلم و تلویزیون هندوستان در دوران مدیریت روانشاد کریشنا مورتی به سبک آموزشی بسیار مدرن و پیشرفتهای با وورکشاپهایی که استادان و فیلمسازان بزرگی از دنیا را دعوت به شهر پونه هندوستان میکردند، اداره میشد.
محل این دانشکده در پارابات استودی سابق، همان استودیویی بود که عبدالحسین سپنتا اولین فیلمش را ساخت و اردشیر ایرانی هم با ساختن فیلم «عالم آرا» اولین فیلم ناطق سینمای هندوستان را جلوی دوربین برد.
نامهای که در پی میآید توسط هانسا دانشجوی رشته کارگردانی نوشته شده. او اوایل دهه شصت در آن دانشکده مشغول به تحصیل بود و متن زیر را در سوگ از دست دادن استاد منون به رشته تحریر در آورده…
با یاد استاد منون.
متن انگلیسی این نامه را جواد کراچی فیلمساز کشورمان ترجمه کرده است…
***
جناب منون عزیز.
در پاسخ به شکایت ما از بدتر شدن جهان، به خاطر ترافیک در آن جاده.
گفتید وقتی از جاده به محل خانه کارمندان عبور میکنید، مدیتیشن میکنید. و لبخند زدید، من میتوانم صورت درشت شما را ببینم، موهای نازک روی پیشانیتان را، و غار روشن دهان، و سکوت مطلق پوزخندت را ببینم.
این همان کیفیتی است که به همه چیز میدادید، مکثی که اجازه میداد متوجه آن نشویم و طوری ادامه میدادید که انگار آنجا نیستید، انگار انحراف چیزی نبود که باید در مکالماتمان بدان توجه کنیم، ادامه دادن دشوار بود.
آسانتر، عصبانی شدن، شکایت کردن…
«چه فیلم عجیبی، چه فیلم کاملاً بیتفاوتی، ما مفتخریم که این فیلم را ببینیم»، با این کار شما در امتحانات مقدماتی، فیلم برت هاانسرا و خودتان را به ما که تا حدودی ناباورانه بود معرفی کرده بودید.
من تو را به یاد میآورم، چهرهای بزرگ در دفتر کوچکت، بی سر و صدا خم شدی، و بارها و بارها پیچ را با اهرم فشار دادی تا به سر قلاب بخورد (این چیزها باید نامهای دقیقی داشته باشند) و قفل بسیار ریز و مضحکی روی آن قرار دادی. مانند کاسبرگها، شلوار شلوار قهوهای که از یک جفت کفش تیره بیرون میزد، بیشتر با یک پیراهن چهارخانه که مدام تنتان بود، عادت داشتیم.
آقای منون اگر برگردی و مرا ببینی که ایستادهام و منتظر چیزی هستم، اول آن لبخندت میآید. چگونه این همه لبخند آرام برای تقدیم داشتی، چه مرد ثروتمندی بودی.
شما از چیزی که نوشتم به من تعارف کردید و سعی کردید به آرامی به این نکته اشاره کنید که قدرت مشاهده زیبایی ها، خاص است. سعی میکردم از ناتوانی ام در دیدن ساختارهای اجتماعی که از نظر نور و زیبایی بیش از حد در آن غرق شده بودم، سخن بگویم. فکر می کردم سعی می کردم یک هنرمند بزرگ شوم.
کمی بیشتر تاکید کردی. سعی کردم پاکش کنم و دوباره لبخند زدم. تأکید اضافی، که بسیار نادر است، مانند درسی بود که چه زمانی می توان از تأکید یا اشکال گفتاری یا کلاً، گفتار استفاده کنی. همیشه با نیت کاملا ، صادقانه میگفتی.
از مهربانی شما متحیر شدیم و حضور شما را در آنجا، در میان خون و سیاست فیلمسازی، به آسیب هولناک تجهیزاتی نسبت دادیم که سرنوشت شما را برای همیشه در آن محوطه دانشگاه حبس کرده بود، چه چیز دیگری می تواند حضور پروانه ای شما را در میان ماشین های بزرگ توضیح دهد. قدیمیترین ساختمان، جدیدترین سازه های بلا استفاده، برخی در آن مکان خزه ای شایعات را جمع آوری میکنند؟
در میان تصدی و کمیسیون و موجودی.
شما یک دختر داشتید، یادم می آید شنیده بودم، چرا تصویری از لباس مدرسه و پاهای جوانی را به یاد نمیآورم؟ و من از زندگی دیگر شما متعجبم، نه فقط آقای منون که به عنوان حق ما به ما داده شده است، ما دانشجویانی که توسط مالیات دهندگان، تامین مالی میشدیم و… خارج از مشاغل دانشگاه. تو رفتی کرالا تو… رفتی
یکی از روایتهای حل نشدهای بودی که به ما میگفت درهای دیگری وجود دارد که میتوانیم از آن عبور کنیم . اینها همه نیز زندگی بودند.
مثل دستمال تمیز شما، توانایی خندیدن، در ترافیک و خیلی چیزهای دیگر، قیچی لازم برای بیرون آوردن و پاک کردن پاته و لنز و گذاشتن آن در جیبتان. و ما، احمقها، هرگز کاملاً نمیدانیم ماهیت آن خنده یا آن عرق کردن، و اینکه چگونه آنها ممکن است دوست هم بوده باشند، کسی که به دیگری اطلاع میدهد. آقای منون امیدوارم از شما یاد گرفته باشم. تو را به یاد خواهم داشت.
عشق، هانسا
بدون دیدگاه