یادداشت / جمشید پوراحمد
بعد از خواندن یادداشت رابعه اسکویی که گفته بودند «کم کردن وزنم دغدغه تولید سریال مستوران شد!» بهانهای به دست آمد تا چند خطی را در باره تلویزیون، جایگاهش و راهی که به خطا میپیماید بنویسم.
ابتدا اینکه بانو رابعه اسکویی عزیز؛ بنده، شما را نمیشناسم، در ضمن هیچ پدرکشتگی و خصومتی هم با شما ندارم؛ برایتان به عنوان یک هنرمند دلسوخته، احترام بسیاری قائل هستم و خبر دارم تا همین جایگاهی که ایستادهاید به اندازه شخصیت واقعی فیلم «پاپیون» رنج و مشقت بردهاید.
جهت اطلاعتان باید عرض کنم که بنده سال گذشته به بهانه تکریم از بانو طاهره سیرتی از هنرمندان دیروز سینما و تئاتر، در یادداشتی در بانی فیلم هنر شما را تحسین و از آن قدردانی کردم.
اینها را نوشتم تا به این نکته برسم که؛
خانم اسکویی، امروز دغدغه جمعیت بزرگ کشورمان، دغدغه تماشا کردن سریال «مستوران» و یا حتی موضوع چاقی و لاغری شما نیست…
در ابتدا خدمتتان عرض میکنم که از هر صد ایرانی فقط یک نفر بیننده سریال مستوران و دیگر سریالهای نوعی هستند.
خوب میدانیم که در شرایط فعلی، بیننده و علایق آنها برای تلویزیون و مسئولان صداوسیما چندان مهم نیست. در حال حاضر تلویزیون در انحصار هزارفامیل قرار گرفته است! امروز دیدگاهها عوض شده و در این روزگار، دیگر زمان دیدن یا ندیدن فلان سریال یا بهمان فیلم، دغدغه هیچ فردی نیست.
مردم با هزاران مشکل و معضل روبرو هستند که تماشای برنامههای تلویزیون، جزو آخرین دغدغههایشان هم نیست!
مسئولان بسیار محترم تلویزیون اگر به اندازه خوشه چینان مسئولیت، عِرق و تعهد میداشتند، سریال برای ناموفق نشان دادن روال و شیوه هدایت دانشآموزان توسط آموزش و پرورش و فرهنگ این کشور میساختند… که اگر میساختند نسل نوجوان و جوان امروز کشورمان دیگر نه تتلو و سحر قریشی را میشناختند و نه به بیراهه میرفتند.
میدانیم که به هزاراندهزار دلیل، وزارت آموزش و پرورش کشور موقعیت اقتصادی مناسبی ندارد و بحث حقوق و پرداختیها آموزگاران از مشکلات این وزارتخانه است اما همه اینها دلیلی برای انداختن مشکلات مالی بر دوش خانوادهها نیست!
آموزش و پرورش نه تنها حقوق و مزایای فرهنگیان مخلص را به درستی پرداخت نمیکند بلکه در کمال ناباوری، بابت امکانات زیر صفر و در مواقعی واهی از دانشآموزان شهریه نجومی میگیرد.
به گمانم اینهمه تعلل و کوتاهی و بی خردی صداوسیما در مواجه با مشکلات جامعه، نمیتواند کار یک مدیر و مربی دلسوز باشد.
مسئولان یک نگاهی به اطراف کنند و کمی در جامعه بگردند تا مشاهده کنند که در این جامعه، چه میزان بیخانمان، فقر و فحشا بیداد میکند. آگهی فروش قلب و قرنیه چشم را ببینند و جوانان بیکاری را که هر روز تعداشان زیاد و زیادتر میشود. جوانانی که بیشترشان مستاصل و درمانده از زندگی شدهاند…
حالا باید پرسید در چنین اوضاع و احوالی باز هم تلویزیون و بشکههایش، «مستوران» بسازید؟!
دو دوست که شغل شان خشتمالی بود در روزگاران قدیم زندگی می کردند، آن ها تمام طول روز کار می کردند و روزگار خود را با حقوق نا چیزی که از خشت درست کردن گیرشان می آمد، می گذراندند.
آن دو نفر صبح های زود بر سر کار حاضر می شدند و مقدار زیادی از خاک را با آب مخلوط کرده و گل درست می کردند سپس با استفاده از یک قالب چوبی از گل های آماده شده خشت می ساختند.
در یکی از روز های گرم که هر دو آن ها بسیار خسته و گرسنه بودند اولی به دومی گفت: هر چه کار می کنیم به جایی نمی رسیم، پولی که از این کار نصیب ما می شود حتی برای خرید یک غذای خوب هم کافی نیست فقط می توانیم نان خالی بخریم، تو برو کمی نان بخر من هم می مانم تا کمی بیش تر کار کنم و چند تا خشت بیش تر درست کنم.
دومی پول ها را بر داشت و رفت تا نان بخرد، به بازار که رسید دید یک طرف کباب می فروشند سر چرخاند و دید که طرف دیگر هم آش می فروشند، به هر طرف که نگاه می کرد غذای تازه ای می دید با این که دلش از گرسنگی ضعف می رفت اما کاری از دستش بر نمی آمد زیرا پولش برای خرید یک غذای خوب بسیار کم بود به سختی راهش را کج کرد و به طرف نانوایی رفت.
قبل از نانوایی از کنار یک میوه فروشی رد شد که خربزه های خوشمزه ای را جلوی در چیده بود، مرد که خیلی وقت بود لب به خربزه نزده بود وسوسه شد که به جای نان خربزه بخرد، با خود فکر می کرد کاش پول بیش تری داشت و هم نان و هم خربزه می خرید، اما کمی بعد گفت چه می شود مگر فقط امروز به جای نان خربزه بخوریم؟!
او با تمام پولی که داشت یک خربزه خرید و به طرف محل کارش راه افتاد، در مسیر با خود فکر می کرد آیا دوستش از این کار او راضی خواهد بود بعد با خود گفت حتما همین طور است و دوستش با دیدن خربزه از او تشکر کرده و خوشحال خواهد شد.
بعد از مدت کوتاهی به محل کارش رسید،، دوستش را دید که هنوز مشغول کار است و از شدت گرسنگی رنگ به صورت ندارد، خربزه را پشتش پنهان کرد و با شیطنت گفت: اگر گفتی چی خریدم؟
دوستش با بی تابی گفت : دیگر تاب ندارم نان را بیاور بخوریم که خیلی گرسنه ام، آخر مگر با پولی که ما داشتیم چیزی جز نان هم می توانستی بخری؟ تا من دست هایم را بشویم، سفره را باز کن.
پس از شنیدن آن حرف ها مرد نگران شد و با خود گفت: اگر خربزه سیر مان نکند چه؟
دوستش دست ها را شست و برگشت اما دید که او غمگین است و به جای نان، خربزه ای بر سر سفره گذاشته است، با دیدن آن صحنه تمام ماجرا را فهمید اما جلوی عصبانیت خود را گرفت و گفت: پس خربزه تو را وسوسه کرد؟ حالا حتما انتظار داری با خوردن یک خربزه بتوانیم تا شب گل لگد کرده و خشت درست کنیم، باید بدانی نان قوت دیگری دارد و خربزه هر چقدر هم شیرین باشد، فقط آب است.
آن ها، آن روز همان خربزه را برای ناهار خورند و تا غروب با شکم گرسنه به کار خود ادامه دادند…. که در نهایت ملت فکر تکه ای نان و دوستان خربزه رو میکنند…..