یادداشت / جمشید پوراحمد
اینکه بتوانی ستارگان و بزرگان هنرمند ایران را در یک زمان و مکان ببینی امری محال است؛ اما من در شانزده سالگی در یک روز تابستان در یک صف و پشت درب اتاق محمدحسین داوربخش حسابدار و صندوقدار رادیو ایران... بنان، شهیدی، ایرج، گلپایگانی، عارف، منوچهر، ویگن، مرضیه، دلکش، هایده، پوران، الهه و گوگوش را دیدم!
دلیل حضور این صف پرستاره قیمتی این بود که اکثر خوانندگان، نوازندگان، نویسنده و کارگردانان و بازیگران در مقابل اجرای برنامه در رادیو، دستمزد دریافت میکردند. آن روز بهترین انتخاب سکوت بود، گاهی نگفتن شیرینتر از گفتن است، آن روز شوقم را در سکوت تجربه کردم و نتیجهاش این شد که ذهنم با قلبم با آرامش مشورت کرد و باز تصمیم در سکوت بود و هنوز بعد از پنحاه و دو سال لذت آن سکوت با من است.
زنده یاد منوچهر پوراحمد تنها برادرم تهیه کننده، کارگردان و بازیگر رادیو، تئاتر، سینما و تلویزیون که باید به هر قیمتی از رادیو اصفهان و گروه ارحام صدر جدا میشد تا به سرزمین آرزوهایش رادیو ایران واقع در میدان ارگ تهران برسد، آرزویش در سال ۴۸، ۴۹ توسط محمدحسین داوربخش یک عارف و ناجی خانواده رادیو به ویژه هنرمندان محقق گردید.
فکر کنید ایرانی باشی و عید نوروز را نشناسی… رادیویی باشی و عطر مرام، مهربانی و شخصیت محمدحسین داوربخش به مشامت نخورده باشد. در میان این جمع وفادار، دو خواننده معروف، گوگوش و پوران بودند که برای اظهار محبتشان به محمدحسین داوربخش از فرانسه عطر سفارش دادند؛ آن هم برای روزهای دلتنگی و یادآوری محبتهایشان.
روزی آقای داوربخش دست در دست اکبر مشکین به او گفت: «عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم…» و صبح جمعهای در باغ کرج به پسرخواهرش گفت: «کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام، یک باشگاه زیبایی افکار داشتیم.»
محسن رخشاد برادر تنی محمد داوربخش که او هم در رادیو اصفهان حسابدار و صندوقدار بود، با منوچهر پوراحمد رفاقت مستحکم و قدری داشتند؛ در واقع انگیزه و مسبب معرفی منوچهر پوراحمد به محمدحسین داوربخش، محسن رخشاد بود.
با انتقال منوچهر پوراحمد به تهران یک دوستی عمیق و پر رفت و آمد میان داوربخش، رخشاد و پوراحمدها برقرار شد. اما این دایره دوستی کاملا دسته بندی شده بود(!) محمدحسین داوربخش ساکن قلهک بود با چهار فرزند؛ رضا که از من دوسال بزرگتر بود، من و فرشته همسال، فرزانه دو سال کوچکتر و حمید ته تغاری داوربخشها.
من و رضا داوربخش از سال ۵۰ تا ۵۲ با یکدیگر رفاقت و چاکرم مخلصم پررنگ داشتیم. پاتوقمان بیشتر بولینک عبدو که پاتوق جوانان آن زمان شیرین و خاطرانگیز بود. خانه قلهک و باغ کرج محمدحسین داوربخش هنوز به همت و یاری فرشته عزیز درختانش سایه و میوه دارد،
در میان این خرمن دوستی و رفت و آمدها… عشق رمانتیکی مانند فیلم «دوستان» که سیدنی پوآتیه بازیگر آن بود و یا عشق آلبانو و رومینا پاور… بین شانزده سالگی من و چهارده سالگی فرزانه شعلهور شد، البته نه به اندازه فیلم شعله!
عشق من و فرزانه آنقدر عمیق و جهان شنیده و جهان نواز شد که به گوش مجنون هم رسید و شبی مجنون بخوابم آمد و به جنس عاشقی من و فرزانه غبطه خورد و از من راز شکوه وعظمت عشقیم را خواست؛ اما من راز را فاش نکردم و دیدم تاجر عشق زیاد خواهد شد و کسب و کار عشقی من و فرزانه بی رونق خواهد ماند!
من برای شما خواننده عزیز کم نخواهم گذاشت و از تمام جزئیات عشق و دلدادگی مشترکمان خواهم گفت؛ روزهای گرم تابستان سال پنجاه، من در منزل آقای داوربخش مهمان بودم و دقیقا در کنار سعیدهخانم همسر آقای داوربخش، مادری مهربان و بیبدیل دوست داشتنی نشسته بودم… فرزانه دل به دریای توفانی عشق زد… رمانی در دست داشت، کتاب را باز کرد و با انگشت اشاره خطی را به من نشان داد، که نوشته بود «عشق من» و من در گستاخی و جسارت عشق از فرزانه سبقت گرفتم! فرزانه در بولینگ عبدو پاتیناژ بازی میکرد و من محو تماشایش شدم!
هشت سال بعد… سال ۵۸ سعادت دیدار فرزانه و دو فرزندش شامل حالم گردید.
تابستان سال ۱۳۵۲ در حاشیه زایندهرود اصفهان آخرین دیدار و وداع من و رضا، آدرس یک بانوی مسیحی را داشتیم… فال قهوه میگرفت… به رضا گفت برای همیشه ایران را ترک خواهی کرد و به من گفت؛ از خدمت سربازی فرار خواهی کرد! هردو حرف فالگیر کمتر از چند ماه بعد اتفاق افتاد.
زمستان سال ۱۴۰۰ من با غریبه آشنایی صحبت میکردم. او از همسر فرشته، جناب محمدی یکی از قضات شریف که به ابدیت پیوست گفت و همان گفتن خودآگاه و ناخوداگاه من در گذشته بیدار و شدیدا دلم برای رضا تنگ و نفسگیر شد و کمتر از پنج دقیقه توانستم با او حرف بزنم؛ الو رضا…؟!
متاسفانه در جنس صدای رضا، هیچ حسی از شوق نبود… احساس کردم وسط جراحی رفاقتمان نخ پاره شده! نمیدانم خصلت رضا… یا پلتفرم زندگی در انگلیس و شاید پنهانی در پارادوکس بین ۷۰ سالگی رضا و ۶۸ سالگی من مسبب این رویه شده بود.
متاسفانه رضا تمام خاطرات گذشته را بدون داشتن آلزایمر، فراموش کرده بود و فقط یک اسم جمشید را به خاطر داشت! اما تا اردیبهشت ۱۴۰۱ هر هفته یکبار با رضا گپ و گفت داشتیم و روابطمان صمیمیتر شد.
احمقهای دوست داشتنی!
نگران نشوید؛ خودم را میگویم! رضا به ایران سفر داشت و قرارمان یا او به کرمانشاه و یا من به تهران برای پرکردن نیم قرن فاصله… خرداد ماه ۱۴۰۱ در روستای دالانی مرز ایران و عراق شهر پاوه استان کرمانشاه و در اوج کم فرصتی… به خودم گفتم چرا رضا؟! کیف سفر را بستم و به طرف تهران حرکت کردم و قبل از فرزندان به دیدار رضا رفیق قدیمیام شتافتم.
در بلوچستان وجه مشترک زندگی گاندو و انسان رودخانههاست؛ همراه با حوادث تلخ هر روزش و اینکه دادرسی نیست، وجه مشترک من و کرونا هم پیشگیری بود با چاشنی پررویی «بین تعهد، مردن و یا ماندن».
ریگان یکی از شهرهای کرمان… من و دیگر عوامل مستند داستانی «فنگشویی ذهن» وقتی وارد ریگان شدیم؛ آدمها یا پابرهنه بودند و یا دمپایی پلاستیکی به پا داشتند و من فقط به احترامشان میتوانستم ماسکم را از صورت بردارم و در روستای آبادان ایرانشهر من به احترام بچههای بی آب و نان، ماسکم را به جای دهان به چشم زدم و های های گریستم…
ماه گذشته «خردادماه» روزهای بسیار آرامی بود و اکثر تهراننشینها دیگر ماسک به صورت نداشتند. اما… اما عالیجناب رضا داوربخش که ظاهراً با هواپیمای شخصی وارد تهران شده بودند، حاضر نشدند بعد از گذشت نیم قرن با بنده جزامی، کرونایی، روبوسی که پیشکش، حتی دست بدهند؛ ایشان حاضر نشدند شش طبقه را با آسانسور در معیتشان باشیم!
روزگار غریبیست.
به حاطر دارم روزی از خاطرهانگیز و باشکوهترین روزهای زندگیام در رکاب بزرگمرد سینمای ایران فردین و تقی ظهوری به یکی از مراکز نگهداری بچههای بیسرپرست و معلول ذهنی و جسمی واقع در جاده مخصوص کرج رفتیم. وانتی که از قبل توسط فردین عزیز شامل گوشت، مرغ، میوه و شیرینی خریداری شده بود در مرکز منتظر فردین بود، کاش تمام رضاهای جهان میدیدند که این اسطوره هنرمند، این مرد افتاده، مردی که مرام و انسانیتاش همیشه در حال سبقت بودند چگونه در میان بچههایی که حتی توان نگهداری ادرار و آب دهانشان را هم نداشتند… چه کرد و شگفتانگیز اینکه بچهها فردین و ظهوری را کاملا میشناختند.
نه رضا و نه فرشته خانم حتی حاضر نشدند به دلیل رنج سفر و رسیدن به یک رفاقت واهی، تشکری حتی در حد یک «مرسی که آمدی» از من داشته باشند!
آنچه که اکنون مهم است و امیدوارم از بنده بپذیرید؛ تعلق خاطر من نسبت به خانواده داوربخش است و مگر میشود بزرگی محمدحسین داوربخش و مهربانی سعیده خانم را فراموش کرد؟ مگر میشود خصلت دستگیری رضا داوربخش را فراموش کرد؟
متاسفانه عکسهای مرحمتی توسط فرشته خانم از آقای داوربخش قابلیت چاپ را نداشتند و در پایان یادمان باشد؛جهان هرنگاه و تفکر آدمها، باید برای ما قابل احترام باشد…
بدون دیدگاه