چنان سخنان او با تهماسب همراهی گل انداخته بود كه من در دل خدا را شكر می‌كردم.


جواد کراچی
زنگ زدم و گفتم در تهران هستم.
خيلي خوشحال شد.
برايم گفته بود كه با زن و بچه به شيراز كوچ كرده است.
گفت كار جديد چي داري؟
گفتم اگر خدا بخواهد، مي خواهم باز هم در فيروزآباد كار كنم ولي اميدوارم كه به سرنوشت مهر و آذر دچار نشود.
فورا گفت به به. من هم هستم.
گفتم بهرام جان، تو خودت تهيه‌كننده شده‌اي. كارگردان شده‌اي. درست نيست كه بيايي و دستياري كني.
جواب داد؛ بي خيال مردم كه چه مي‌گويند.

يك ماه گذشت و رسيديم به مرحله انتخاب لوكيشن.
زنگ زدم و گفتم مي‌خواهم با قطار به شيراز بيايم.
پس فردا ساعت چهار صبح معالي‌آباد. سر خيابان دوستان.
دوستي از او مي‌باريد و بوي مهرباني داشت.
در هر شرايطي مي توانستي به او رجوع كني و او بود كه پيشقدم مي‌شد.
رأس ساعت چهار صبح زير چراغ برق سر خيابان ايستاده بودم كه آمد و ترمز كرد. مي‌دانست كه منظم بودن بسيار اهميت دارد و پس از روبوسي و سلام و احوالپرسي،
راه افتاديم.
راه افتاديم به سوي كوه و كمرهاي اطراف فيروزآباد تا بكرترين و زيباترين تنگه‌ها و دره‌ها را پيدا كنيم.
گفتم اول تنگه‌ها قهوه‌خانه خانه كوچكي هست به نام شاه بهرامي. اونجا صبحونه بخوريم و برويم.
با مهر و محبت هميشگي‌اش خنديد و گفت.
خانمم همه چيز آماده كرده و در صندوق عقب ماشين است.
راند و راند و درست سر ساعت رسيديم به فلكه‌اي كه به نام فلكه بيمارستان معروف است و حالا او با دستيار تازه‌اي كه قرار بود دستيار دوم بشود آشنا مي‌شد.
چنان سخنان آنها با هم گل كرده بود كه من در دل خدا را شكر مي‌كردم.
انعطاف پذيري و روحيه دوستي‌پروري او واقعا نمونه بود.
زودتر از ما از دره‌ها و كوه‌ها بالا مي‌رفت و نماهاي ديدني را مي‌يافت و صدا مي‌كرد. بياييد اينجا را هم ببينيد.
«تنگراه» مجوز ساخته شدن نگرفت.
گفته‌اند. اين كراچي همون كراچي هست كه فيلمنامه را عوض مي‌كند؟؟
آري. من بازهم فيلمنامه‌ها را عوض می‌كنم و اجازه نمی‌‌دهم كه كارمندان دوزاری و ده شاهي شما فيلمنامه‌های ضد فرهنگی را تصويب كنند و به خورد خلق الله بدهند.
بهرام با ماهي سي هزار تومان كارش را در اروندفيلم شروع كرد و هرگز كار سرگرمي و يا مبتذل و غيرفرهنگي كار نكرد.
روحش شاد و يادش گرامي باد.

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *