محمد آزرم می‌گوید: هوشنگ ایرانی در میانه انقلاب «نیما یوشیج» در شعر فارسی، جبهه جدیدی در شعر مدرن باز کرد و با بیانیه مشهور «سلاخ بلبل» در مجله «خروس جنگی» اولین گام یک جنبش نوین را برای در هم شکستن بت‌های قدیم برداشت. ایرانی، اضطراب شعر مدرن فارسی در دهه ۱۳۳۰ بود اما توهم آن نبود.
این شاعر و پژوهشگر ادبی به خوانش شعری از هوشنگ ایرانی (۱۳۵۲-۱۳۰۴) به مناسبت پنجاهمین سال درگذشت او (درگذشته چهاردهم شهریورماه) پرداخته که متن آن را در اختیار ایسنا قرار داده است.
محمد آزرم در این نوشتار آورده است:

لحظه نیمروز شعر مدرن فارسی

اضطراب یک توهم …

و رهرو در افسون آن خورشید فروماند

نوای آرام و ژرف تو از حریم رویا فراگذشت

و سایه گریزان در وراهای چشمانت ناپدید شد

خیال زیبایت میعادگاه آخرین را فرو سوخت

و بر افق‌‏های گمشده‌‏ خاکستر آن میعادی ابدی فرا آفرید

در بی‌‏نهایت عظمت خود لحظه‌‏ای جاودان ساختی و غبارشدن‏‌ها را

در درخشش آن نابود کردی

آتش نایافته‏‌ها نقشی دیگر در تو بازآفرید و رهرو در آذرخش یک آرزو

دست افشاند …

نیایش بیگانه قدم‌‏های او بر زیبایی پرشور این رویا پناه آورده است

این سطرهای آغازین شعر «آنتونیا مورنو» از واپسین کتاب شعر «هوشنگ ایرانی» است. شاعری که در بیست و شش سالگی در میانه انقلاب «نیما یوشیج» در شعر فارسی، جبهه جدیدی در شعر مدرن باز کرد و با بیانیه مشهور «سلاخ بلبل» در مجله «خروس جنگی» اولین گام یک جنبش نوین را برای در هم شکستن بت‌های قدیم برداشت. ایرانی، اضطراب شعر مدرن فارسی در دهه ۱۳۳۰ بود اما توهم آن نبود. تعدادی از شاگردان نیما بودند و غزل‌نویس و چارپاره‌نویس ماندند و گرمایی از آتش‌نایافته‌ها درنیافتند. ایرانی رهرو شعر مدرن جهان بود و جهان شعرش را با ترکیب دانش و آگاهی با نیم‌نگاهی به دستاورد نیما می ساخت. رهروی که به قول راوی شعر «آنتونیا مورنو» در افسون آن خورشید فرو ماند. این که چرا هوشنگ ایرانی نیم قرن از شعر فارسی طرد شد و چرا رستاخیزی دوباره در ابتدای دهه ۱۳۸۰ داشت، و چرا باید یافته‌های او را در شعر جدی بگیریم و نایافته‌های او را جدی‌تر، همه را در گفت‌وگوها و یادداشت‌ها و مقاله‌ها و بخش عمده‌ای از آن را در کتاب «جیغ بنفش» توضیح داده‌ام. برگردیم به شعر «آنتونیا مورنو» که نیایش قدم‌‏های ایرانی بر زیبایی پرشورش پناه آورده است:
مساله‌ساز این شعر یافتن «حقیقت» است. حقیقت، نه فقط موضوع محوری این شعر که مساله زندگی ادبی هوشنگ ایرانی است. ایرانی شعر را راهی برای ادارک حقیقت می‌دید و آگاه بود که حقیقت، پنهان و دست‌نیافتنی‌ است اما رهرو که زمانی عهده‌دار نقش راوی شعر او و زمانی شخصیتی در روایت شعرهای اوست، باید سلوک خود را به جای آورد حتی اگر حقیقت با پدید آمدن فرم شعر، همچنان ناپیدا بماند.
در متون مقدس پالی عبارت‌های بسیاری بیان‌گر حقیقت در آیین بوداست. مثل عبارت: «ای رهروان! من به شما نامشروط را حقیقت را و کرانه دیگر را، دیدن هرآنچه را که دشوار است ‌می‌آموزم؛ پیری‌ناپذیر و پایا، هر آنچه را که بی‌مانع است؛ بی‌مرگ و فرخنده و ایمن؛ هر آنچه را که پیش رو نبوده است و هر آنچه را که بدون بلاست؛ هر آنچه را که بدون رنج است، پاک و جزیره، مأمن و پناهگاه را به شما ‌می‌آموزم».

(کیت، وارد، (۱۹۹۸)، مفهوم خدا: تصاویر الهی در پنج سنت دینی. لندن، ص. ۴۵.)

«نیروانا» و حقیقتی که رهرو و راوی شعر در پی آن هستند، خورشیدی خیره‌کننده و کورکننده است؛ باعث نور و ظلمت. تهی از ویژگی‌های محدودکننده و فاقد هرگونه اشاره و نشانه و عاری از تمامی ویژگی‌ها و صفات. نیروانا همان گونه که در «اوپنیشدها» گفت می‌شود: «نتی نتی» است یعنی نه این است و نه آن؛ و فقط با سکوت ‌می‌توان آن را توصیف کرد.

برگردیم به روایت شعر، جایی که همه چیز در رویای راوی رخ می‌دهد و شعر و رویا منطبق می‌شوند. فضای شعر سرشار از تعابیر و تصاویر متناقض‌نماست؛ خیال زیبا میعادگاه آخرین را می‌سوزاند و میعادگاهی ابدی بر افق‏‌های گمشده‏‌ خاکستر آن قرار می‌گیرد. راوی شاهد لحظه‏‌ای جاودان است و آنچه را که در پی آن است، مکاشفه می‌کند:

آتش نایافته‌‏ها نقشی دیگر در تو بازآفرید و رهرو در آذرخش یک آرزو

دست افشاند …

نیایش بیگانه قدم‏‌های او بر زیبایی پرشور این رویا پناه آورده است

راوی و رهرو تمایز و فاصله دارند، اما راوی شاعری عارف و رویابین است و اویی که می‌بیند، می‌تواند خودش باشد:

او را در او فرو سوز!

او را در جادوی تجلی خود از او باز رهان!

پرتوی از نقش رویایی تو جلوه‌‏ها را بزدود، ره را ناپدید کرد …

و پایان را، در سرگذشت طنین این خیال، بر یاد چشمان تو بگسترد

ایرانی در شعر «اعتراف» از کتاب «شعله‌‏ای پرده را برگرفت و ابلیس درون آمد» راوی و رهرو را برای رسیدن به نیروانا یگانه می‌کند:

بودای من

ای نیستی جاوید

ای پیام تهی‌‏ها

در جلوه‌‏گاه این گرداب نابودی‌‏آور هستی

در این قربانی‌گاه زایش‏‌ها و مرگ‌‏ها

بر تو

و تنها بر تو

راز درون را می‌‏گشایم

و شیار عمیقی را که میله‏‌های زندان نامحرمان بر گذرگاه حیاتم

فرو کنده است

بر تو

و تنها بر تو

آشکار می‌‏سازم

پرتو آشنایی تو بود که مرا

در تنهایی بی‏‌پایانم

بر ایستادگی مهیبی

که اکنون پایان آن فرا رسیده است

توانا ساخت

مفهوم محوری در اندیشه بودا نیرواناست که در توصیف آن به عنوان حقیقت ازلی و ابدی در تعالیم بودا چنین آمده: «ای رهروان، سپهری وجود دارد تهی از خاک و آب، آتش و هوا. آن، مکان بی‌کران، اندیشه نامتناهی و نیستی نیست. ادراک و نه ادراک هم نیست. آن، نه این جهان است و نه آن جهان. من آن را نه آمدن، نه از میان رفتن نه آرام ایستادن، نه مرگ و نه تولد ‌می‌خوانم. آن بی‌بنیاد، بی‌تکامل، بی‌توقف است؛ این پایان رنج است. برای آن چیزی که به چیز دیگر ‌می‌چسبد سقوط وجود دارد؛ اما آن چیزی که به چیزی نمی‌چسبد، سقوط نمی‌کند. در آنجا که سقوطی نیست، آرامش وجود دارد، هیچ میل شدیدی وجود ندارد. چیزی نمی‌آید یا نمی‌رود، مرگ وجود ندارد، تولد وجود ندارد، نه این جهان وجود دارد نه آن جهان، نه در بین این دو. این پایان رنج است. ای رهروان! ناآمده، نه خلق شده، نه صورت یافته وجود دارد. اگر این نبود، رهایی برای آمده، زاده شده، خلق شده و صورت یافته وجود نداشت؛ اما رهایی وجود دارد».
(کیت، وارد، (۱۹۹۸)، مفهوم خدا: تصاویر الهی در پنج سنت دینی. لندن، ص. ۴۵.)
آن چیزی که با تجربه متعارف شناخته نمی‌شود، از نو به وجود نمی‌آید، نیست و نابود نمی‌شود، زمان در آن راه ندارد، خاتمه داده نمی‌شود، تکوین نمی‌یابد، نیروانا نام دارد. نیروانا نه هستی است و نه نیستی بلکه ورای نسبت هستی و نیستی است. نیروانا به چیزی می‌گویند که «خواسته» نیست، «به دست آمده» نیست، «منظم» نیست، «بی نظم» نیست، «محکوم به فنا» نیست و «مخلوق» نیست. نیروانا و باز پیدایی (سنساره) تفاوتی ندارند. یعنی بازپیدایی و وجود پدیداری هیچ تفاوتی با نیروانا ندارد و هر آنچه حد باز پیدایی است حد نیروانا هم هست. امر مطلق و عالم تجربه، امر مینوی و امر پدیداری، نیروانا و بازپیدایی، در نگاه جامع، یکی هستند در نتیجه نیروانا و امر مطلق همان بازپیدایی و بازپیدایی همان نیرواناست. در چنین جهانی بی‌بنیاد، بی‌تکامل، بی‌توقف که پایان رنج است و بیش از هر چیز به جهان شعر نزدیک، می‌توان نوشت:

و تو (ای بت تنهایی‏‌ها)

و آن پناه دور

و پرستش رهرو

در ابدیت یک ناشده نهایت یافتید

و همه در خاموشی یک حیات درخشیدید

در چنین جهانی است که ابدیت یک ناشده، مثل یک سیاه‌چاله فضایی همه چیز را در خود جذب می‌کند و به آن نهایت می‌دهد. درخشیدن در خاموشی حیات، مثل نوری که از ستارگان نابود شده هزاران سال بعد به زمین می‌رسد، تصویری از رهایی در تفکر نه این نه آنی بودایی است. همچنین در آموزه‌های بودا که در متون مقدس پالی موجود است، در توصیف حقیقتِ مطلق چنین آمده که «حقیقت مطلق؛ غیر قابل توصیف، نامتعین، تعریف‌ناپذیر و ناگفتنی است. ورای ساختار تفکر است و تنها قابل شهود در تجربه روحانی است.»
(شارما، سنت آدویتا در فلسفه هند، ص۳۵.)
دقت در زبان راوی، حکایت از ناآشنایی راه برای او دارد. راوی سعی می‌کند با توصیف و بیان، مثل یک رهرو، سلوک را انجام دهد. به تعبیری، قدرت و ضعف بیانی راوی نشان‌دهنده آگاهی و درک او از چگونگی راه است. چرا که فضا، فضایی ماورایی است و قدم‌های راوی در مسیری خیالی برداشته می‌شود. وقتی رخدادهایی که توصیف می‌شوند خیالی‌اند، رهرو در مسیر شعر طی طریق می‌کند. به همین علت زبان در ابتدای این شعر، در کار ساختن فضای نه این نه آنی و گرفتار صفت‌هایی است که چیزی به فضای مکاشفه، اضافه نمی‌کند و بیشتر نشان‌دهنده مرحله‌ای از سلوک رهروست که نمی‌توان از آن چشم‌پوشی کرد و آن طور که باید و شاید هم، محقق نمی‌شود، اما در میانه شعر جایی که زبان، خطابی دعایی پیدا می‌کند، قدرت خود را نشان می‌دهد:

اوم مانی پادمه هوم

ای تنهای جاودان

این انبوه قربانی‏‌ها نه برای تو ست

این نیاز رهروانی ست که گرمای مهر را می‌‏جویند

همه لبخندی دیگر و پرتوی دیگر از پرتو لبخند ابدی تواند

شکوه شکفتن بر تو باد ای نیلوفر آشنایی

شکوه شکفتن بر تو باد

این سطرها نشان‌دهنده یک لحظه سکون در سلوک است. راوی می‌داند که حقیقت ورای محدودیت و نسبیت است و جنبه بی‌کرانگی آن موجب ‌می‌شود که نتوان با زبان، رخداد را نشان داد پس مکث می‌کند و مناجات و دعا را همچون بخشی از سلوک نشان می‌دهد. در تعالیم بودایی، حقیقت بیان‌ناپذیر است و سخن راندن از این حقیقت با زبان محدود، ناممکن؛ چرا که «ژرف است، رؤیتش مشکل و دانستنش دشوار، دارنده آرامش و شکوه اندیشه درنیابدش، ظریف است دانایان آن را فهم کنند. بنابراین، عقل جزیی و محدود را بدان راهی نیست». به همین اعتبار راوی به گفتن سطرهایی با لحن دعایی اکتفا می‌کند.
در ادامه شعر، شاهد رخدادی زبانی هستیم؛ راوی و رهرو منطبق می‌شوند و آن تمایز و فاصله‌ای که میان سوژه و ابژه بود برداشته می‌شود. با این کار خود شعر، دیگری خود را در متن خود نمایان می‌کند و به وضوح در یک شعر، شاهد تمایز زبانی هستیم که بارها مهم‌تر از تمایز وزن عروضی در دستگاه شعر نیمایی در یک شعر خاص است. با این انطباق و از آن جا که همه چیز در ذهن راوی رخ می‌دهد، حقیقت و مسیر رسیدن به آن، امری عمیقا انسانی می‌شود. ماورا چیزی در ذهن انسان است؛ نیروانا ذهن انسان است. مسیری که برای رسیدن به نیروانا بیان می‌شود و ردش را در زبان راوی می‌بینیم، حس‌آمیزی‌هایی که تصاویر زبانی را اشباع می‌کند و لحنی که این رخدادهای زبانی را به هم پیوند می‌دهد، همه و همه انسانی‌اند.
برگردیم به نام شعر: «آنتونیا مورنو». در شعری که مساله‌اش حقیقت، امر حقیقی، نیروانا و سلوک رهروست، این نام چه نقشی ایفا می‌کند؟ یا به قول «نیچه»: تصور کنید حقیقت زن باشد. می‌دانیم هر چیزی بر اساس فاصله‌گرفتن از خود یا داشتن تفاوت حداقلی با خود شکل می‌گیرد. حضور این نام برای خوانش رادیکال ما تعیین‌کننده است و می‌تواند شکلی از نزدیک شدن به حقیقت باشد: آنتونیا مورنو دو چیز است، آنتونیا مورنو حقیقت است؛ آنتونیا مورنو شعر است. آنتونیا مورنو یک رخداد است تا جایی‌که این شعر فرآیند حقیقت باشد: رخداد جزئی از فرآیند حقیقت است، نه‌فقط نیروی محرک و پیش‌برنده درونی فرآیند حقیقت بلکه، چیزی است که فقط درون همین فرآیند، حقیقت روی می‌دهد. به عبارت دیگر، این شعر به‌خودی خود، به‌عنوان یک غایت، عشق به حقیقت نیست، بلکه عملی است تعمدی که مستقل است از آنچه خلق می‌کند و بنابراین این شعر، رخداد را به‌منزله عمل خود تفکر، درون خودش حمل می‌کند. «آنتونیا مورنو» دو چیز بودن خود را بدل به وجهی دوگانه می‌کند، وجهی که به‌مثابه کوتاه‌ترین فاصله میان این دو دلالت، ادغام یا ترکیب می‌شود. و کوتاه‌ترین فاصله میان دو چیز دقیقا همان لبه است؛ این لبه یگانه مکان ممکن برای آن چیزی است که در تفکر «نیچه» فراسوی خیر و شر نامیده می‌شود؛ فراسویی که به‌واقع نوعی قلمرو نیست و بدین‌قرار به‌معنای متعارف کلمه فراسو نیست بلکه ساختار یک لبه را دارد. رخداد آنتونیا مورنو دقیقا همین لبه است.
لبه، نه به‌معنای یک حد وسط یا حد اعتدال که همه‌چیز را به توازن و تعادلی آرام و معتدل برمی‌گرداند بلکه به‌معنای حلقه پیوند یا ملتقایی است که دو چیز را در حد نهایی‌شان، یعنی در وجه مفرط‌شان، به هم وصل می‌کند و کنار هم نگه می‌دارد. با منطق دوتایی می‌توان‌ نشان داد که دو چهره آنتونیا مورنو (حقیقت و شعر) هرگز در این نام به وحدتی اندام‌وار نمی‌رسند بلکه تقریباً و نه کاملاً بر هم منطبق می‌شوند.
جالب این که خود «هوشنگ ایرانی» در یک خوانش نیچه‌ای آغاز عصری جدید در شعر یا بامداد دورانی نو بعد از غروب دوران قدیم نیست. ایرانی آغاز است، منتها در هیئت نیمروز. نیمروز لحظه یکی‌شدن نیست، لحظه‌ای نیست که خورشید همه‌چیز را در برمی‌گیرد، بلکه همچون لحظه‌ای است که یکی، ‌دو تا می‌شود یا همان کوتاه‌ترین سایه. چرا که چیزی بر چیزی دیگر سایه نمی‌اندازد، بر خودش سایه می‌اندازد و در آن واحد، می‌شود چیز و سایه‌اش. موقعیت هوشنگ ایرانی در شعر مدرن فارسی واجد همان دوگانگی است که نام آنتونیا مورنا در این شعر دارد، هوشنگ ایرانی لبه است. هوشنگ ایرانی لحظه نیمروز شعر مدرن فارسی است. با این دیدگاه ادامه شعر «آنتونیا مورنو» یکی از بهترین شعرهای هوشنگ ایرانی را بخوانیم:

از دشت و دریا و جنگل گذشتم که تو را بازیابم

تو را ای زبان شعله‌‏ها

ای رنج کهن

بازگو اضطراب قربانی‏‌های بی‏‌شمارت را

آشکار کن سنگینی سرمایی را که از چشمان هراسان آنان نوشیدی

به یاد آور طوفان‌‏هایی را که سقوط هریک از پرستیده‏‌هایت بر تو فروکوفت

بازگو، بازگو

گرمای دست‌‏های آشنایی را که برای آخرین بار و تنها بار فشردی

——–

فرا رو ای غبار گمراه‌کننده

صدای قدم‌‏هایی را که در تو محو شدند

که گذشت قدم‌‏های قرن‏‌ها را در خود دارند، می‏‌شنوم

رمز این نواست که فرارسیده صحراها را پیش می‏‌راند…

رازی را که در اندوه‏‌های خاموش مدفون ست،

بر پرتو آن عریان نیم‏شب بنوشتی

و راه بر بیگانگان روز بربستی؟

فرا رو ای پوشش جدایی‏‌ها

من نیز رهرو شبانگاهانم

و با گرمای یک خورشید بر شب جادوی تو گذر خواهم کرد

مگریز

این آشنای کهن در جست‏‌وجوی تو ای آزرم رانده‏‌شدگان

دشت‌‏ها و دریاها و جنگل‌‏ها را درنوردید

در جست‌‏وجوی تو سرود چشمه‏‌سارها و نواهای بی‏‌محرم را فراگرفت…

——–

بر بستر رویایی ابرها جای پای گذرندگانی که در رنج ریاها

فروسوختند درخشان ست

در این قربانیگاه پرشکوه، چهره آن تنهای جاودان، همچنان نزدیک

و آرام، بر افق می‏‌نگرد، و نیلوفری آبی تصویر او را بر موج‌‏های اقیانوس می‏‌گسترد.

شما، رهروان عظیم، بر خود بازگشتید و رنج‏‌های ناگفته را درنیافتید.

اما تو، تو ای آمده‏ تنها…

——-

خاموش، خروش پنهان

در جرعه‏‌ای اقیانوس نوشیدی

و از آب فراگذشتی

و بدان‏‌سو قدم نهادی

…….

——-

شکوه شکفتن بر تو باد ای نیلوفر آشنایی

شکوه شکفتن بر تو باد

اوم مانی پادمه هوم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *