«گابریل گارسیا مارکز» کودکی خود را نزد مادربزرگی گذراند که با داستانهای جن و پری و ارواح، ذهن کنجکاو کودکی او را سیراب کرد و در نهایت الهامبخش خلق کتاب «صدسال تنهایی» شد تا داستان با لحن مادربزرگش نوشته شود.
به گزارش ایرنا، ششم مارس ۱۹۲۷ در دهکده ای از منطقه سانتامارا کشور کلمبیا پا به جهان گشود و سالهای مدید بعد در همین روز و به خاطر زادروزش برای آخرین بار در مقابل شیفتگان خود ایستاد. در هر دو روز از فهم دنیا عاجز بود، چه آن موقع که نوزادی بیش نبود و چه آن وقت که بر اثر پیشرفت آلزایمر کسی یا چیزی را نمی شناخت.
برکات داشتن مادربزرگ خرافاتی
گابریل کودکی خود را پیش پدربزرگ و مادربزرگش گذارند. مادربزرگی که ذهن کنجکاو او را با داستان های جن و پری و ارواح سیراب کرد. گابو سال ها بعد وقتی با نوشتن رمان صدسال تنهایی درهای موفقیت را به روی خود باز دید از مادربزرگش به نیکی یاد کرد: «از مدتها پیش دربارهی نوشتن صد سال تنهایی فکر کرده بودم. چند بار هم شروع کردم به نوشتن. همه چیز آماده بود و ساختار داستان دستم آمده بود، اما لحن و سبک داستان در نمیآمد. یعنی به چیزی که مینوشتم ایمان نداشتم… این قدر ذهنم را گشتم و کاویدم تا فهمیدم که نزدیکترین لحن داستان باید همان لحن مادربزرگم باشد، وقتی که این پیرزن چیزهای عجیب و غریب و هیجانانگیز تعریف میکرد، لحنی کاملاً طبیعی داشت که شما بلافاصله باورش میکردید.»
جادوی عشق
طبق روایت های معتبر، گابو از ابتدای زندگی تا پایان عمر عاشق همسرش بود؛ زنی به نام مرسدس بارچا که ن سبش به قبطی های اسکندریه مصر می رسید. مرسدس می گوید: پدربزرگم مرا روی زانوهایش میگذاشت و ترانههایی به عربی میخواند.
مرسدس و گابو هر دو فرزند نخست خانواده بودند و اهل کمک به پدر و مادر.
مرسدس وقتی مدرسه تعطیل بود در داروخانه پدرش کار می کرد. گابو هم برای کمک مالی به پدرش در همین داروخانه مشغول بود.
او مدام عشق نوجوانیاش را زیر نظر داشت: دختری با شخصیتی محکم و البته مرموز مانند مارهای رودخانه نیل.
مرسدس کودکی بود که تازه دبستان را تمام کرده بود که با پیشنهاد ازدواج گابو روبرو شد. پاسخ او اما محکم و قاطع بود: چهارده سال دیگر با هم ازدواج خواهیم کرد. مرسدس سر قولش ماند و با اینکه خواستگاران بسیاری داشت، منتظر گابو ماند.
بیرون آمدن از تنهایی
گابو که ستون ثابت روزانه ای در روزنامه «ال هرالدو» چاپ «بارانکیا» داشت و عنوان «زرافه» را بر آن نهاده بود مدام می نوشت و در صدد مطرح کردن خود بود؛ زرافه اشاره ای به گردن کشیده مرسدس بود.
مرسدس می گوید: عمه فلسطینی من بهانه دیدارهای گاه و بیگاه من و گابو را جور می کرد و همیشه جملاتش را این طور شروع می کرد: « وقتی تو با گابو ازدواج کنی….»
گفته می شود رمان معروف «عشق سال های وبا» گابو برگرفته از سال های تحمل فراق و عشق افلاطونی او به مرسدس است.
مارکز تا قبل از ازدواج شهرها و کشورهای زیادی را گشته بود اما مرسدس تا پیش از ازدواج حتی از زادگاهش بیرون نرفته بود.
آنها سرانجام در ۲۱ مارس ۱۹۵۸ با یکدیگر ازدواج کردند و دو روز بعد به شهر کارتانخا رفتند تا با خانواده مارکز دیدار کنند.
«یی یو» کوچکترین برادر گابو روز ورود گابو به خانه پدری اش را این طور وصف می کند: «آنها برای ماه عسل یا برای خداحافظی آمده بودند. یا هر دو با هم، نمیدانم. هر دو نشسته بودند روی کاناپه، در سالن، و بدون وقفه حرف میزدند. سیگار میکشیدند. خیلی سیگار میکشیدند: در سالن، در آشپزخانه، پشت میز و حتی در تختخواب که کنار هر یک، یک زیرسیگاری و سه پاکت سیگار بود. گابو لاغر بود، مرسدس هم. با آن سبیل مدادی، به نظر عصبی میرسید. مرسدس به طرز عجیبی شبیه بازیگران سینما بود.»
رفیق فیدل
یک شب از آن سال ها که شور انقلاب علیه رژیم های خودکامه و دست نشانده آمریکا، آمریکای لاتین را فرا گرفته بود؛ گابو و مرسدس از مهمانی برمی گشتند و صدای بوق ماشین ها در سراسر خیابان های کاراکاس را شنیدند: ژنرال باتیستا سرنگون و فیدل کاسترو چپ گرا به قدرت رسیده بود.
چنین موجی، علایق چپ را در ذهن گابو تقویت کرد و او را تا آخر عمر حامی حکومت های چپ گرای منطقه کرد. او سال ها بعد از دوستان صمیمی فیدل کاسترو و فرانسوا میتران رئیس جمهور چپ گرای فرانسه شد.
مدتی بعد از انقلاب کوبا، گابو و مرسدس همراه پسر ۱۸ ماهه خود رودریگو به آمریکا رفتند. آنها اقامت جالبی در این کشور نداشتند و وضع مالی شان به قدری خراب شد که بول بلیت هواپیما را هم برای سفر به مکزیک نداشتند و ناچار از راه زمینی به این کشور رفتند.
اما با هر سختی که بود خانه مورد پسندشان را در مکزیکوسیتی اجاره کردند: خانه ای با یک باغچه، یک دفتر کار و یک هال.
وضع مالی گابو اما خوب نبود و درآمد کافی نداشت و این مرسدس بود که با کارکردن خرج منزل را می داد.
تنهایی صد ساله
تا این که یک روز که در حال رانندگی بود ایده بزرگترین کار زندگی اش به ذهنش آمد. سر فرمان را کج کرد و به خانه برگشت. وارد اتاقش شد. خود را در آنجا حبس کرد و شروع به نوشتن بزرگترین شاهکار ادبی آمریکای لاتین کرد: صدسال تنهایی.
او روزی ۶ پاکت سیگار کشید. ۲ سال مستمر نوشت و نوشت و نوشت تا در سال ۱۹۶۷ شاهکار خود را روانه بازار کرد. کتاب به سرعت مورد توجه خوانندگان قرار گرفت.
همین رمان او را به موفقیت رساند. کتاب به ۳ زبان مختلف دنیا ترجمه و در اختیار خوانندگان قرار گرفت.
صدسال تنهایی سرانجام در سال ۱۹۸۲ جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد.
سرنوشت گابو
گابو در اواخر عمر به سرطان غدد لنفاوی مبتلا شد. برای درمان قصد سفر به آمریکا را داشت اما دولت این کشور به علت انتقادات تند او از دولت آمریکا، به او مجوز لازم برای ورود به این کشور را نداد. سرانجام پس از فشارهای بین المللی ویزای لازم صادر شد و گابو روانه آمریکا شد و تحت درمان قرار گرفت.
سال ها بعد اما گابو دچار بیماری ای شد که همچنان برای بشر ناشناخته است: آلزایمر.
برادرش می گوید:« گابو گاهی به من زنگ میزند و سوال های بدیهی میپرسد. او مشکل حافظه دارد؛ گاهی گریه میکنم چون فکر می کنم که دارم از دستش می دهم.»
گابو زیاد دوام نیاورد. او در ۱۷ آوریل ۲۰۱۴ در منزل شخصی اش در مکزیکو سیتی درگذشت. خانه ای که ۳ دهه با مرسدس در آن زندگی کرده بود. مرسدس بارچا نیز ۶ سال بعد در همان خانه چشم بر عالم خاکی بست؛ او ۶ سال قبل از گابو به دنیا آمده بود.
بدون دیدگاه