16:36

شهرت روزنامه‌اش به اندازه‌ای بود که مردم او را با نام روزنامه‌اش «نسیم شمال» می‌خواندند، مردی که از حجره حقیرش آرمان آزادی و مشروطه را پی می‌گرفت؛ سیداشرف‌الدین گیلانی (قزوینی) که در اواخر عمر از تیمارستان سر درآورد و همین به معمایی بدل شد، به گفته محمدعلی جمال‌زاده، یکی از بزرگ‌ترین معماهای حوادث دوران.
به گزار اش ایسنا، ۸۸ سال پیش، در چنین روزی یکی از شاعران و روزنامه‌نگاران بنام مشروطه از دنیا رفت. مرکز دایره‌المعارف بزرگ اسلامی در مدخلی به معرفی او پرداخته و نوشته است: «اَشْرَفُ‌الدّینِ گیلانیِ قَزْوینی (۱۲۸۸-۱۳۵۲ ق / ۱۸۷۱-۱۹۳۳ م)، شاعر و روزنامه‌نگار بنام دوره مشروطیت که بعدها به‌سبب انتشار روزنامه‌ای با عنوان نسیم شمال، به «نسیم شمال» نیز معروف شد. اشرف‌الدین تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ صالحیۀ قزوین نزد ملاعلی طارمی و ملامحمدعلی برغانی صالحی به پایان رساند و سپس رهسپار عتبات شد. در کربلا در درس فقه و اصول میرزاعبدالله و میرزا علی‌نقی برغانی صالحی حاضر شد و پس از حدود ۵ سال به قزوین بازگشت. بیشتر سرگذشت‌نویسان، سفر وی را به عتبات میان سال‌های ۱۳۰۰-۱۳۰۵ق نوشته‌اند. از آن‌جا که وی هنگام بازگشت به قزوین و سفر به زنجان و تبریز به گفته خودش ۲۲ ساله بود. بازگشت وی از عتبات می‌بایست در ۱۳۱۰ ق رخ داده باشد. اشرف‌الدین در تبریز به ادامه تحصیل پرداخت و نزد استادان آن دیار صرف و نحو، هیأت، جغرافیا، هندسه، فقه، منطق و کلام آموخت و چنان‌که خود می‌گوید: با «پیری روشن‌ضمیر» دیدار کرد که تأثیر بسزایی در حیات روحی و معنوی وی نهاد. برخی به سفر دوم او به کربلا، یعنی در ۱۳۱۶ ق / ۱۸۹۸ م، اشاره کرده‌اند.
تحول اساسی در زندگی او هنگامی رخ داد که در ۱۳۲۴ ق به رشت مهاجرت کرد (اشرف‌الدین، همانجا). اشرف‌الدین در این سال‌ها با رهبران مشروطیت در گیلان آشنا شد و نخستین شماره نسیم شمال را به صورت هفتگی منتشر ساخت.
اشرف‌الدین پس از بمباران و انحلال مجلس، از بیم مأموران محمدعلی شاه با لباس مبدل از طریق روستاهای گیلان و قزوین به اشتهارد گریخت. وی سال‌ها بعد به این رویداد و نیز این‌که مردم اشتهارد وی را واعظ پنداشته بودند و او ناتوان از وعظ بوده، اشاره کرده است. پس از فرار اشرف‌الدین از رشت، نسیم شمال نیز بیش از ۷ ماه ــ از ۱۸ جمادی‌الاول ۱۳۲۶ تا ۲۴ محرم ۱۳۲۷ ــ توقیف شد.
چندی بعد درپی اولتیماتوم روس‌ها و انحلال مجلس دوم (۱۳۳۰ ق / ۱۹۱۲ م)، نسیم شمال مجدداً تعطیل شد و اشرف‌الدین بار دیگر ناگزیر از ترک رشت شد. ظاهراً فشار مأموران تزاری و کنسول روس در خروج او از رشت بی‌تأثیر نبوده است. پس از آن، روس‌ها چاپخانه عروة الوثقی را که نسیم شمال در آن چاپ می‌شد، ویران کردند. از این هنگام تا انتشار مجدد نسیم شمال در تهران، از زندگی او آگاهی چندانی در دست نیست.
اشرف‌الدین پس از ورود به تهران چندی در سایه حمایت سپهدار رشتی زیست. از وی نامه‌ای به تاریخ تیر ۱۳۰۸ خطاب به رئیس الوزراء مخبرالسلطنۀ هدایت موجود است که در آن ضمن اشاره به وقفه در انتشار نسیم شمال و قطع کمک‌های سپهدار، تقاضای کمک مالی کرده، و درخواست او پس از طرح در هیأت وزیران پذیرفته شده است. محل اقامت او در تهران، ابتدا در پارک امین‌الدوله، سپس حجره‌ای کوچک در ضلع شرقی مدرسه صدر و در پایان عمر منزلی محقر در شرق تهران بود.
از زندگی خانوادگی اشرف‌الدین چون دیگر جنبه‌های زندگی شخصی او آگاهی‌های دقیقی در دست نیست. به گفته نفیسی عشق نافرجام او در جوانی سبب تنهایی و تجردش تا پایان عمر شد.
درباره واپسین سال‌های زندگی و بیماری روحی شاعر، گزارش‌ها مبهم، و تا اندازه‌ای ضد و نقیض است. ظاهراً وی در ۱۳۰۹ ش دچار اختلال حواس شد. با این‌که به گفته نفیسی: «نشانه جنونی در این مرد بزرگ» نبود، اما با در نظرگرفتن گزارش‌های گوناگون، وجود نوعی بیماری روحی در او درست می‌نماید، زیرا چنان‌که او خود می‌گوید در ۱۳۰۲ ش به سبب اختلال روحی به استراحت و معالجه پرداخته بود.
درباره سبب بروز اختلال مشاعر و رهایی او از تیمارستان نیز نظرها متفاوت است: برخی این جنون را احتمالاً از مسمومیت عمدی سید توسط پسر سپهدار رشتی دانسته، و تلاش ملک الشعرا بهار را در رهایی اشرف‌الدین از تیمارستان و ملزم کردن خـانواده سپهدار به پـرداخت نفقـه به او، مؤثـر شمـرده‌انـد. فخرایی از کوشش سیدحسن مدرس در رهایی سید از تیمارستان یاد کرده است. البته سرخوردگی‌های سیاسی و آرمانی وی را در ایجاد زمینه این بیماری نمی‌توان از نظر دور داشت. به گفته صفایی پس از بیرون آمدن از تیمارستان وحید دستگردی سرپرستی او را عهده‌دار شد. اشرف‌الدین ظاهراً در بحران بیماری نیز از فعالیت‌های ادبی هر چند محدود بازنمانده بود. اشرف‌الدین، برپایه آگهی‌ای که در نسیم شمال اول فرودین ۱۳۱۳، شم‍ ۵ چاپ، و دو روز پس از مرگ وی منتشر شد، در ۲۹ اسفند ۱۳۱۲ کمی پس از رهایی از تیمارستان و در اولین روزهای آغاز پانزدهمین سال انتشار نسیم شمال درگذشت و او را در گورستان ابن بابویه به خاک سپردند.»
محمدعلی جمال‌زاده، نویسنده مطرح در مقاله‌ای با عنوان «پنجاهمین سال تأسیس روزنامه نسیم شمال و ذکر خیر موسس بزرگوار آن سیداشرف الدین گیلانی(قزوینی)» که در سال ۱۳۹۹ در مجله یغما منتشر شده، درباره او نوشته است: «سیداشرف‌الدین مدیر و دبیر «نسیم شمال» از میان مردم بیرون آمد و با مردم زیست و در میان مردم فرو رفت و شاید هنوز در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد، نه وکیل شد، نه رئیس اداره شد، نه پولی به هم زد، نه خانه ساخت، نه ملک خرید، نه مال کسی را با خود برد، نه خون کسی را به گردن گرفت، روز ولادت او را کسی جشن نگرفت و من خودم شاهد بودم که در مرگ او هم ختم نگذاشتند.
ساده‌تر و بی‌ادعاتر و کم‌آزارتر و صاحب‌دل‌تر و پاکدامن‌تر از او من کسی ندیده‌ام. مردی بود به تمام مرد، مودب، فروتن، افتاده، مهربان، خوشرو، خوشخو، دوست‌باز، صمیمی، کریم، نیکوکار، بی‌اعتنا به مال دنیا و به صاحب جاه و جلال، گدای راه‌نشین را بر مال‌دار کاخ‌نشین ترجیح می‌داد، آن‌چه کرد و آن‌چه گفت برای مردم خرده‌پای بی‌کس بود.
روزی که با وی آشنای نزدیک شدم، مردی بود پنجاه و چندساله، با اندامی متوسط، چهارشانه، اندکی فربه شکم، سینه برجسته‌ای داشت و صورت گرد و ابروهای درهم کشیده و چشمان درشت و پیشانی بلند و لب‌های پرگوشت، و ریش و سبیل جوگندمی خود را از ته می‌زد. دستار کوچک سیاهی بر سر می‌گذاشت و قبای بلند می‌پوشید و شالی به کمر می‌بست که برجستگی شکم از زیر آن پیدا بود.
لباس‌های نازک بسیار ساده می‌پوشید و تنها در سرمای سخت عبای کلفتی بر روی آن می‌انداخت، یک دست لباس متوسط را سال‌ها می‌پوشید و بیشتر گیوه بر پا داشت…
هر روز و هر شب شعر می‌گفت و اشعار هر هفته را چاپ می‌کرد و به دست مردم می‌داد، و نزدیک به بیست سال هر هفته روزنامه «نسیم شمال» او در «مطبعه کلیمیان» یکی از کوچک‌ترین چاپخانه‌های آن روز طهران، در چهار صفحه کوچک به قطع کاغذهای یک‌ورقی امروز چاپ و به‌ دست مردم داده می‌شد.
«نسیم شمال» نه چشم‌ پرکن بود نه خوش‌چاپ، مدیرش هم وکیل و سناتور و وزیر نبود. پس مردم چرا این‌قدر آن را می‌پسندیدند. از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازه‌ای بر سر زبان‌ها بود که سیداشرف‌الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام «نسیم شمال» می‌شناختند و همه او را «آقای نسیم شمال» صدا می‌کردند.
سیداشرف‌الدین در ضلع شرقی مدرسه صدر در جلوخان مسجد شاه حجره‌ای تنگ و تاریک داشت. اثاثیه محقر و پاکیزه‌ای که با فروش روزنامه‌اش تدارک کرده بود. زمستان‌ها کرسی کوچک یک‌نفری پاکیزه‌ای داشت و در کماجدان‌ کوچکی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام می‌پخت. بیشتر روزها خوراکش کباب یا آبگوشت و با تنگ‌آب بود که در آن لیموی عمانی بسیار می‌ریخت و با دست خود آن‌ها را له می‌کرد و آب آن را در خوراک خود می‌فشرد و نان خرد می‌کرد و نان را می‌غلتاند و در میان انگشتان نرم می‌کرد و به دهان می‌گذاشت.
در آن گیر و دار اختلاف مشروطه‌خواهان و مستبدان به میدان آمده و اشعار معروفی در نکوهش زشت‌کاری‌های محمدعلی شاه و امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان گفت که دهان‌به دهان می‌گشت و در این حوادث هیچ‌کس موثرتر از او نبود، یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان پهلوان نیست.
ضربت‌هایی که طبع او و قلم او و بی‌باکی و آزادمنشی او و بی‌اعتنایی او و سرسختی او به پیکر استبداد زد هیچ‌کس نزد. با این همه کمترین ادعا را نداشت، شما که او را می‌دیدید هرگز تصور نمی‌کردید در زیر این دستار محقر و در این جامه متوسط جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است….
آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود. همه چیز را می‌توانستی به او بگویی و اندک تعصبی در او نبود. لطایف بسیار داست. قصه‌های شیرین می‌گفت. خزانه‌ای از لطف و رأفت بود. کینه هیچ‌کس را در دل نداشت. از هیچ‌کس بد نمی‌گفت اما همه را مسخره می‌کرد.
او سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجه طبیعی و مسلم این‌گونه مردان بزرگ است. او را به تیمارستان شهر نو بردند که در آن‌زمان «دارالمجانین» می‌گفتند. اطاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آن‌جا به دیدن و دلجویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانه جنونی در این مرد بزرگ بود. همان بود که همیشه بود. مقصود از این کار چه بود. این یکی از بزرگ‌ترین معماهای حوادث دوران زندگی ماست.
خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه هنوز زنده است و من زنده‌تر از او نمی‌شناسم. این مرد نزدیک هفتاد سال در میان مردم زیست، با این مردم خندید، با این مردم گریست، دلداری داد، همت بخشید، در دل‌ها جا گرفت و هرگز از دل‌ها بیرون نخواهد رفت.
اگر در مرگش نَگریستند، اگر کتابی درباره‌اش ننوشتند، اگر گور او نیز از دیده‌ها پنهان است و کسی نمی‌داند کجا او را به خاک سپرده‌اند، اگر نامش را دیگر نمی‌برند، اگر قدر او را از یاد برده‌اند، او چه زیان کرده است؟ او کسی نبود که به این چیزها محتاج باشد. همه او به او محتاج بودند.»

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *