اگر دردی را که نقشت تحمل می‌کند، حس نکنی، دروغ می‌گویی. و صحنه، جای دروغ نیست. / حمید سمندریان

المیرا ندائی

صحنه تاریک است، پرده‌های ضخیم مخملی، بی‌حرکت و سنگین در سکوت فرو رفته‌اند. چراغ‌های سالن خاموش‌اند، اما هنوز در گوشه و کنار این صحنه، رد پای کسی مانده است که سال‌ها با چشمانی جستجوگر و صدایی لرزان، حقیقت را هدایت می‌کرد. هنوز گام‌های مردی که تئاتر را زندگی می‌کرد، در دل این تخته‌چوب‌ها شنیده می‌شود.
حمید سمندریان، نه فقط کارگردانی بزرگ، بلکه معلمی بود که به شاگردانش آموخت که چگونه بر صحنه قدم بگذارند، چگونه در تاریکی سالن نمایش بدرخشند، و چگونه کلمات را با جان و دل درک کنند تا اول خود حقیقت را در میان دیالوگ‌ها بیابند.
تئاتر برای حمید سمندریان، صرفاً یک اجرای نمایشی زنده نبود، بلکه تمرینی برای زیستن بود. او باور داشت که صحنه، تقلیدی از زندگی نیست، بلکه خودِ زندگی است؛ زندگی در عریان‌ترین، بی‌پیرایه‌ترین و صادق‌ترین شکل ممکن اش.
او با دقت و سواس‌گونه‌اش، و آن نگاه نافذ و دست‌های لرزان از شوقش هنگام اجرای یک صحنه‌ی درست، هیچ‌گاه به تئاتر به چشم سرگرمی نگاه نکرد.
برای او، نمایشنامه‌های چخوف، برشت، سارتر، ابسن و میلر، صرفاً داستان‌هایی برای اجرا نبودند. بلکه آینه‌هایی بودند که حقیقت را منعکس می‌کردند، مسیری بودند برای اندیشیدن و برای کشف زخم‌های روح انسان، بالاخص در دورانی که حقیقت‌ بیش از همیشه در پرده‌هایی از اشتباه و دروغ فرو رفته بود. او با جسارتی بی‌بدیل، این متون را بر صحنه می‌آورد، دیالوگ‌ها را جان می‌بخشید و نور را بر زوایای تاریک روح آدمی می‌تاباند.
«کلمه را نفهمی، صحنه تو را پس می‌زند!»
هنوز هم می‌توان صدای هیجان‌زده‌اش را حس کرد.

نفر اول نامش مشخص نیست اما افراد حاضر به ترتیب حمید سمندریان، پرویز کاردان، عباس جوانمرد و جمشید لایق

جای او خالی است.
سال‌ها از خاموشی‌اش می‌گذرد، اما این سکوت هنوز سنگین است، هنوز صحنه در انتظار اوست. انگار چراغ‌ها هنوز امید دارند که روزی درها باز شوند و مردی آرام، اما پرصلابت، از میان ردیف صندلی‌ها بگذرد‌ و بر صحنه قدم بگذارد.
شاید روزی بیاید که تئاتر ایران باری دیگر، با همان شرافت به راه خود ادامه دهد؛ روزی که میراث او نه در خاطره‌ها، که در نبض تئاتر این سرزمین جاری شود.
اما تا آن روز، این سکوت ادامه دارد، و صحنه، هنوز در انتظار مردی از جنس اصالت هنر است، مردی که روح تئاتر را به ما آموخت. او فقط یک کارگردان، یک استاد دانشگاه، یک مترجم، و یک مربیِ بازیگری نبود.

حمید سمندریان، شاعری بود که زبانش حرکت بود، که وزن و قافیه‌اش درون دیالوگ‌های برشت و آرتور میلر و فردریش دورنمات جاری می‌شد. او ایمان داشت که تئاتر، فراتر از نمایش، فراتر از سرگرمی، فراتر از قاب‌های زیبا و نورپردازی‌های چشم‌نواز است. او معتقد بود که تئاتر، همان حقیقتِ بی‌رحمی است که جهان را برملا می‌کند، همان رازی است که پشت درهای بسته پنهان شده است، و همان آوازی است که در سکوتی مطلق طنین می‌اندازد.
تئاتر ایران، هنوز وامدار اوست. و هنوز، صحنه‌های نمایش در انتظار گام‌های اویند، در انتظار آن دست‌های مهربان و سخت‌گیر، در انتظار آن صدایی که از حقیقت سخن می‌گفت.

هنوز هم، وقتی پرده‌ها بالا می‌روند، وقتی بازیگری بر روی صحنه دیالوگی را با تمام وجود ادا می‌کند، وقتی نور، بر چهره‌ی شخصیت‌ها سایه‌هایی از حقیقت می‌افکند، حمید سمندریان در میان ماست، در گوشه ای از صحنه ای روشن یا در دل تاریکی در میان نفس‌های درهم‌تنیده‌‌ی تماشاگران، به نظاره ایستاده است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *