خانم جوان تحصیلکرده ای بود که از فرنگ به کشور بازگشته بود و خیلی زود نامش بر سر زبانها افتاد. در محافل تئاتری و در فضای دانشگاه، صحبت از هما روستا بود. بازیگری که خاک کشورش را به کار و فعالیت در اروپا ترجیح داد، سختی زیادی کشید تا جایی که در مقطعی از زندگی پر فراز و نشیبش رستورانداری هم کرد.
امروز، چهارم مهر ماه سالروز تولد و درگذشت هما روستاست. او جزو معدود کسانی است که در روز تولدش، تولدی در جهانی دیگر را تجربه کرد.
دختر رضا روستا بود؛ مردی سیاسی که فعالیتهای حزبیاش، کودکی پر مشقتی را برای دخترش رقم زد؛ سفری طولانی با خانوادهای که از سوی حزب معرفی شده بودند از ایران تا رومانی و بعدتر تا روسیه. پیشتر درباره این بخش از زندگی خانم بازیگر گفتهایم. اما فقط دوران کودکی او نبود که آمیزهای از سختی و اضطراب داشت. در بزرگسالی نیز زندگی، دشواریهای دیگری به او تحمیل کرد؛ از محدودیت در کار تا بازگشایی اجباری یک رستوران برای گذران زندگی و فرار از افسردگی. مروری بر این بخش از زندگی هما روستا میتواند قابل تامل است که با هم می خوانیم:
هما روستا در گفتگوی مفصلی که با محمد رسول صادقی در شماره ششم مجله پاراگراف داشته، هم از اولین چالشهای زندگی مشترک خود با حمید سمندریان گفته و هم از دوران سختی که اجازه کار نداشتهاند و رستورانی دایر کردهاند.
در سالروز تولد و درگذشت او، بخشهایی از این گفتگو را مرور میکنیم:
«اوایل ازدواجم، نمایشنامه «بازی استریندبرگ» نوشته فریدریش دورنمات را ترجمه کردم و به عنوان دستیار کارگردان کنار سمندریان قرار گرفتم. فخری خوروش، محمد علی کشاورز و اسماعیل شنگله بازیگران نمایش بودند. فخری خوروش به دلایلی ازگروه کنار رفت و قرار شد آذرفخر با ما همکاری کند، اما چون در تلویزیون ضبط داشت با تاخیر به گروه پیوست. بنابراین در تمرینات گروه، نقش «آلیس» را من روخوانی میکردم تا بازیگران دیگر به تمرین ادامه دهند. من فارسی را بد میخواندم و سمندریان که در کار خیلی جدی بود، سرم داد میکشید. من هم شوکه میشدم و میگفتم آخه قرار نیست که من این نقش را بازی کنم؛ دارم کمک میکنم. سمندریان هم میگفت: «یک بازیگر حتی اگر بخواهد سوفله هم بکند، باید درست بخواند، مایه بگذارد و انرژی مصرف کند.» و من بغض میکردم. به تمرینها ادامه دادیم و من تمام انرژیام را برای درست خواندن نقش به کار بستم.
یک روز سر تمرین شنگله و کشاورز به سمندریان پیشنهاد کردند که در اجرای صحنه نقش آلیس را من بازی کنم و سمندریان پس از تاملی طولانی پذیرفت و از آن روز به بعد مشکل من زیادتر شد؛ طوری که گاهی پشت صحنه زارزار گریه میکردم و میگفتم: «این دیگر کیست؟! من با چه کسی ازدواج کردهام؟! این اصلا سمندریان دیگری است!
در هنگام کارگردانی شخصیت و اخلاق سمندریان صد درصد تغییر میکرد. شنگله و کشاورز مرا دلداری میدادند و به سمندریان میگفتند: «این قدر سرش داد نزن. هرچه داد داری سر ما بزن. این اولین کار هما با توست. هنوز نمیداند با تو چه طور باید کار کند.»
سرانجام با تمرینات فراوان نقش «آلیس» را در نمایشنامه «بازی استریندبرگ» بازی کردم، که اجرای خوبی هم از کار درآمد. هرگز این اولین تجربه را از یاد نمیبرم. تجربه گران و خوبی برای کارهای بعدیام شد. حقیقتش این است که در تئاتر بود که من نیمه دیگر حمید سمندریان را شناختم.»
اما یکی از چالشهای مهم این زوج هنری، در سالهای پایانی دهه ۵۰ بود؛ دورهای که کار تئاتر بسیار دشوار مینمود و آنان تصمیم گرفتند رستورانی دایر کنند.
روایت روستا را درباره گشایش این رستوران که در همان گفتگو آمده، میخوانیم:
«سمندریان خیلی دوست داشت که «گالیله» را کار کند. ما تمرینات خود را در تالار وحدت شروع کرده بودیم و ذوق و شوق این کار را داشتیم که زمزمههایی آمد مبنی بر اینکه رئیس آنجا که نامش یادم نیست، گفت که من تا زنده هستم نمیگذارم این نمایش اینجا اجرا شود. ما توجهی نکردیم و به کارمان ادامه دادیم تا اینکه روزی نگهبان آنجا جلوی سمندریان را گرفت و گفت که باید آلبوم عکسی از خانمهایی که با شما همکاری دارند براساس همان پوششی که قرار است بازی کنند، درست کنید تا رئیس ببیند. خیلی به سمندریان برخورد و عصبی شد و تا خانه پیاده آمدیم. سمندریان گفت که من دیگر پایم را آنجا نمیگذارم؛ دارند به من و گروهم رسما توهین میکنند. این شد که تصمیم گرفتیم شغلمان را عوض کنیم. باید از یک جایی زندگی خود را اداره میکردیم. آن موقع خیلی از بچههای تئاتری و جوانها دور و برمان بودند و با ما همکاری داشتند. یک رستوران باز کردیم. البته فقط ناهار میدادیم؛ اما غذاهایمان واقعا خوشمزه بود. آنجا پاتوق همه بچههای تئاتر شده بود. ما یک آشپز و یک دستیار آشپز حرفهای داشتیم اما بقیه، همه از همکاران گروه سمندریان بودند. مثل آحمد آقالو، حمید لبخنده و محمد حمزه که الان نقاش است، امید روشن ضمیر که در آمریکا سینما خوانده بود هم با ما همکاری میکرد. حسین عاطفی، جمال اجلالی هم که اصولا فصلی بودند؛ بعضی وقتها بودند و بعضی وقتها هم نبودند. آنچه مهمتر از همه چیز بود، این بود که در آن شبهای سخت پس از دوران انقلاب فرهنگی، رستوران به ما کمک میکرد تا گذران زندگی کنیم. آن هنگام گاه در کنار این کار، نمایشنامهخوانی هم میکردیم تا خودمان را آماده نگاه داریم. حتی برای رادیو میخواستیم یک نمایش کار کنیم که نشد. همان وقت بود که به من پیشنهاد بازی در سریال و سینما را میدادند ولی من قبول نمیکردم، چون واقعا آمادگی نداشتم که یک جور دیگر کار کنم. در چنین اوضاعی بود که ما بچهدار شدیم و کاوه به دنیا آمد. کاوه امید زندگی همه بچههای رستوران بود.
اما این تغییر فضا دیری هم نپایید و ناچار شدند رستوران را ببندند:
«چون حقوق کارکنان را از پدر حمید میگرفتیم، او هم اعتراض میکرد که این چه رستورانی است که حقوق کارکنانتان را باید من بدهم؛ بنابراین رستوران را تعطیل کردیم. کمی بعدتر دکتر علی منتظری رئیس مرکز هنرهای نمایشی شد و خب، خیلی مثبت عمل کرد. حسین جعفری هم که جزو دانشجویان حمید در دانشگاه تهران بود و مثل تمام شاگردانش به او عشق میورزید، خیلی تلاش کرد تا سمندریان بار دیگر کار کند و منتظری و سمندریان را با هم روبهرو کند. دکتر منتظری خودش به خانه ما آمد و با حمید صحبت کرد که کار کند و چنین شد که سمندریان را با «ازدواج آقای می سی سی پی» به صحنه برگرداند. البته «گالیله» را باز هم نگذاشتند که اجرا کند. «ازدواج آقای میسیسی پی» در آن زمان خیلی اجرای موفقی شد؛ هم از لحاظ تماشاگر و هم از منظر منتقدان. رضا کیانیان هم بعد از سالها کار نکردن، برای اولین بار به صحنه برگشته بود و خودش را در آن نمایش مطرح کرد. احمد آقالو فوقالعاده زیبا بازی کرد. همین طور میکائیل شهرستانی و دیگران.»
این زوج اما همچنان گرفتاریهایی داشتند. با این حال باز هم از پا ننشستند و در مقطعی دیگر، آموزشگاهی آزاد با عنوان آموزشگاه سمندریان راهاندازی کردند که روستا درباره تاسیس آن توضیح داده است:
«اول در اداره تئاتر یک اتاق به ما دادند که سمندریان با یک عده جوان علاقهمند به صورت کارگاهی کار کند. وقتی هم فضای کار را برای کارگردانیاش سخت دید، به فکر این افتاد که یک جوری در تئاتر باشد؛ لااقل یک عدهای را تربیت کند که اگر نتوانند بازی کنند، دست کم تماشاگر با شعورتری برای تئاتر باشند و بد را از خوب تشخیص دهند. به مرور به این فکر افتاد که جایی را پیدا کند. پس گشتیم و همین مکان فعلی را که متعلق به یکی از شاگردانش ـ خانم رزمآرا ـ بود، اجاره کردیم. دوست داشت از یک جای کوچک شروع کند. او هرگز دنبال پول در آوردن نبود. پول را در حدی میخواست که بتواند زندگی آرام و بیدغدغهای داشته باشد. آموزشگاه تنها جایی بود که شاید سمندریان را سرپا نگه میداشت؛ چون شرایط تئاتر کار کردن خیلی سخت شده بود. برای جوانترها هم سخت بود چه برسد به آدمی که سنی از او گذشته است؛ بنابراین آموزشگاه برایش مثل قرص آرامبخش بود.»
هما روستا چهارم مهر سال ۱۳۹۴ بعد از مدتی مبارزه با بیماری در آمریکا درگذشت. مدتی زمان برد تا پیکر او به ایران رسید و دوستدارانش او را با همه زبیاییها، صدای دلنشین و محبتی واقعی که هرگز نمایشی نبود، به خاک سپردند تا در کنار همسرش، حمید سمندریان در قطعه هنرمندان بهشت زهرا (س) به آرامش برسد.
بدون دیدگاه