10:59

بادداشت / جواد کراچی
نظرات متفاوت و انگار که همه این بازی‌ها به نام مولانا و شمس هدفی غیر از ادبیات و فرهنگ داشته‌اند. مسافرت‌ها به اقصی نقاط عالم و پایمال شدن بودجه‌ها گفته‌های دیمی تهیه کننده و کارگردان و همه اینها بهانه‌ای بوده‌اند که از نام مولانا به اهدافی دیگر برسند. چنانچه از گزارشات رسانه‌ها بر می‌آید، طرف ترکیه‌ای این پروژه مشترک، حقوق را واگذار کرده است.
در این نامه که منتسب به جواد معبودی‌فر سرکنسولگری ایران در استانبول بود، آمده:
«امروز جلسه نشست و مذاکره میان دو شرکت ایرانی و ترکیه‌ای سازنده «مست عشق» برگزار و کلیه موارد اختلاف با میانجیگری سرکنسولگری حل شد و سهام کامل پروژه به طرف ایرانی واگذار شد. زمان آماده‌ سازی و پخش اثر توسط روابط عمومی فیلم اعلام می‌شود.»
نمونه مذهبی این شیوه را در پروژه دیگری را از یاد نبرده‌ایم.
دوستان خودتان را در آيينه نگاه کنید.
…و با این مقدمه دردآلود به اصل مطلب می‌پردازم.

تاریخ و ادبیات سرزمین باستانی ایران، سرشار از داستان‌های عشقی است. سرشار از فراق‌ و جدایی‌ها.
نسل به نسل آمده‌ایم و رفته‌ایم و بی توجه به عوامل به وجود آورنده آن عشق‌ها و جدایی‌ها به زیستن و به سرنوشت، عادت کرده‌ایم.
هرگز از خودمان نپرسیده‌ایم که چرا آن عشق به وجود آمد و چرا آن جدایی رقم خورد. بی‌کنجکاوی به بررسی روانشناسانه عشق و یا جدایی، همه چیز را لاینحل رها کرده‌ایم.
در یک کلام دیمی زیسته‌ایم.
مولانا، مثنوی را با بیت “بشنو از نی چون حکایت می کند وز جدایی ها شکایت می کند” از باارزش‌ترین کتاب‌های ادبی تاریخ را آغاز می‌کند، هرگز سوال نکردیم که چرا با بیت دیگری شروع نکرد؟
نی، آلت مو،سیقی است. موسیقی ترب (‌طرب) است و شادی. نی و نیستان، اولین گیاهانی هستند که از ته‌نشین شدن آب و رشد کردن زمین یا خشکی می‌رویند.
اکنون به بهانه ساخته شدن فیلم «مست عشق» که دیدن آن تا کنون برایم میسر نبوده نه اینکه بخواهم نقد این فیلم را بنویسم زیرا که صلاحیت نوشتن، با دیدن چند باره فیلم تایید می‌گردد. اما چون در رسانه‌ها و تبلیغات فیلم، ‌مکرر از رابطه مولانا با شمس صحبت شده، لذا قلم زدن در باب و جایگاه عشق و جدایی در فرهنگ ایران باستان را ضروری می‌دانم.
مولانا به صراحت در جای جای اشعارش، اشاراتی دارد که مرور بر آنها را لازم می‌دانم.

دست بر حرف بی دلی چه نهی
حرف را در میان چه میاری
گفته را دانه های دام مساز
که ز گفت است این گرفتاری
گه کلید است گفت و گه قفل است
گاه ازو روشنیم و گه تاری

روایت پردازی‌های شفاهی است (گه ز گفت است این گرفتاری) که این گرفتاری‌ها را دامن زده و راه را به بی‌راهه کشانده و همچنان هم این شفاهیات هستند که می‌تازند.
در فرهنگ ایران باستان، عشق. بن جهان و زمان و انسان شمرده می‌شده و این همانی با موسیقی، رقص و شعر داشته است و این مهم در همان بیت بشنو از نی، نیز بیان می‌گردد و (زما) که در دوران تسلط عباسیان به سماع تبدیل گردیده و در قرن حاضر هم به شکل سبکسرانه‌ای با به دور خود چرخیدن تغبیر شکل داده شده است، قفلی است که تاری می‌آورد.
بن و ریشه (گیتی، انسان و زمان)، هر سه یکی بوده‌اند و جفت بودن، پایه و اساس آن بوده است چنانچه در گرشاسب نامه اسدی هم این بن و اصل جفت بودن محفوظ مانده است.

بدش نغز رامشگری چنگ زن
یکی نیمه مرد و یکی نیمه زن
سر هر دو از تن بهم رسته بود
تنانشان بهم باز پیوسته بود
چنان کان زدی، این زدی نیز رود
وران گفتی، این نیز گفتی سرود
یکی گر شدی سیر از خورد و چیز
بدی آن دگر همچنو سیر نیز
بفرمود تا هر دو، می خواستند
ره چنگ رومی بیاراستند
نواشان، ز خوشی، همی برد هوش
فکند از هوا مرغ را در خروش.

در اغلب آثار باستانی که در حفاری‌های مناطق مختلف ایران از دوران ماقبل از زرتشت به دست آمده مجسمه‌ها از دو سر و یا از دو بخش نرینه و مادینه تشکیل شده‌اند و یا بعدترها و در سنگ کنده‌های دوران هخامنشیان در پاسارگاد تبدیل به نیم انسان و نیم حیوان شده‌اند و یا اینکه در سرستون‌های تخت جمشید به پرنده‌های دو سر تبدیل شده‌اند.
اینها دال بر اهمیت موضوع جفت بودن در تفکرات ایرانیان دوران باستان داشته است.
این اندیشه جفت شدن و دو بودن، در علم روانشناسی دوران معاصر هم تایید گردیده و هر انسانی را متشکل از نیمه‌ای مرد و نیمه‌ای زن می‌دانند.
همین جفت بودن در اشعار مولانا، شالوده پیدایش جشن و سرور و موسیقی قلمداد می‌گردند که در اشکال گوناگونی هم در ادبیات ایران باقی مانده‌اند.
پیوند عشق و ترب (طرب) و بازی و شادی و موسیقی با هم در غزلیات مولانا اوج پیکر یابی خود را در ادبیات ایران بازمی‌یابند.
نوسان میان اصل و شخص در ادبیات ایرانی متداول است و مدام صورت دگرگونه می‌یابند و باز هم بی‌صورت می‌شوند.

این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو.

اگر با نگاهی ژرف به اشعار مولانا بنگریم و تعبیرات شفاهی وسطحی را فراموش کنیم دیگر خوش بودن در این جهان و آن جهان را به خوش بودن با شمس، تعبیر نمی کنیم و بدنبال قبر شمس هم نمی‌گردیم.

ای آنکه در دلی چه عجب دلگشاستی
یا در میان جانی بس جانفراستی
آمیزش و منزهیت در خصومتند
گه جان ماستی، عجب، یا تو، ماستی
گر آنی و گر اینی پس بحر لذتی
جمله حلاوت و طربی و عطاستی.

عشق خمیر مایه دو جهان هست و از درون چشمه وجود انسان می جوشد.
مولانا، عشق را به راستی از درون وجود انسان می‌سراید، انسان را همچون آینه‌ای در مقابل خودش می کارد.
اصل زندگی در هر انسانی همین جفت بازی کننده با هم، در بن یا در فطرت انسان است که وقتی با هم در جشن و سرور و شادی یکی می‌شوند، هماهنگ می‌شوند. انسان به می‌شود. بهترین می‌شود. بهترین می‌اندیشد، بهترین می‌گوید، بهترین کردار را دارد.
و بدین سان مولانا خود، صراحتا می‌گوید. زعفران بر رخ خود مال و لنگان رو که در این ملک همه لگانند و گه گه گمان می‌بریم که این جمله فعل ماست.
و در پایان و جهت حسن ختام مولانا با دقت و نکته سنجی هوشمندانه‌ای خودش سروده است.

چند پرسی شمس تبریزی که بود
چشم جیحون بین و از دریا مپرس.

چرا به دنبال شمس می‌گردید؟! به یقین ساخت فیلم «مست عشق» بهانه‌ای برای چیز دیگری بوده است…!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *