جمشید پوراحمد


سال ۸۸ تهران را ترک کردم و برای ادامه زندگی به جزیره کیش رفتم. روزها با ترافیک سنگین کار مواجه بودم‌ و بسیار راضی، اما برخلاف روزها، در شب‌های کیش، فرصتی داشتم برای ولگردی با موج عظیمی از بازارگردی، دیدن کنسرت، رفتن به کافه ها و رستوران‌ها با موسیقی‌های زنده و دیگر تفریحات سالم و ناسالم(!)… ولی من باید دنبال بازمانده رویاهایم می‌گشتم، رویاهایی که به واقعیت می‌پیوستند!

***

خانه دوران کودکی‌ام خیلی مجلل نبود، اما آنچه که پدر و مادرم را با دیگر پدر و مادرها متفاوت و متعارف می‌کرد، حاکمیت وزارت مهربانی‌ در اداره کوچک خانه‌مان بود، مادرم به اندازه البرز باشکوه و قدرتمند و پدرم همچون بیستون روزگار خویش بود،
زندگی ما با ذات طبیعت، عجین و ادغام شده بود، پدرم، گلستانی را به وسعت سیصدمتر، همانند یک اثر هنری در حیاط خانه خلق کرده بود؛ زیبائی این گلستان، کمتر از شاهکارهای هنری پیکاسو و ونگوگ نبود،

برای مادر مهربان، تغذیه حیوانات و داه دادن به پرندگان، برای سیر و در امان ماندن‌شان حتی اولویت‌اش نسبت به فرزندانش بیشتر بود. اعتقاد مادرم این بود که صاحبان واقعی زمین و طبیعت، حیوانات و پرندگان هستند! در بین این حجم تقریبا سنگین بی‌زبانها(!) قمری‌ها یا همان «یاکریم»ها، قدیسان زندگی مادرم‌ بودند، بسیار دیده بودم که مادرم چه عاشقانه با این یاکریم‌ها‌ حرف می‌زند! من نقش بزرگی در خانه ایفا می‌کردم؛ نگهبان گلستان پدرم بود تا برادرهای بزرگترم، نتوانند گل‌های این گلستان را برای خوشایند دخترهای همسایه بچینند!

غذای سگ‌های ولگرد که باید در حاشیه ورودی خانه‌مان می‌گذاشتم، جای غذای گربه‌ها روی دیوار حیاط و دانه پرنده‌ها که در گوشه حیاط جای داشتند…!
یک روز سرد زمستان مادرم فرمان صادر کرد تا پولی را به‌ زهرا خانم، دوست و یار مادرم در طبخ نان برسانم. یک مغازه پرنده فروشی در مسیر راه خانه زهرا خانم بود.

آن‌ روز بیرون این مغازه پرنده فروشی، صحنه‌ای را دیدم که برای من و اهالی خانه‌مان، هیچ تفاوتی با یک سونامی یا زلزله هفت ریشتری نداشت! هشت بچه یاکریم که هنوز قادر به پرواز نبودند در یک قفس، که برای یک قناری هم مناسب نبود زندانی بودند! پرسیدم؛ از پرنده‌فروش پرسیدم؛ چرا این بچه یاکریم‌ها را در قفس نگهداشتی و با آنها چه خواهی کرد؟ او با لهجه غلیظ اصفهانی گفت:

«که بخرند، بکشند، بخورند و چاق شن!!… »

با شنیدن این جواب احساس کودکی‌ام توسط پرنده فروش ترور شد! لحظه‌ای حرف پدرم را به ذهنم آوردم که می‌گفت: «گرگ همیشه گرگ می‌زاید و گوسفند همیشه گوسفند؛ فقط انسان است که گاهی گرگ می‌زاید و گاهی گوسفند!!» قیمت هشت جوجه یاکریم را از پرنده فروش پرسیدم؟ مبلغی که‌ باید به دست زهرا خانم می‌رساندم از قیمت یاکریم‌ها بیشتر بود‌، کل پول را به پرنده فروش دادم و قرارمان تا بعد از آوردن قفس و گرفتن گرویی شد، در ضمن تاکید پرنده فروش که یاکریم‌ها را پس نخواهد گرفت، به خانه برگشتم، وقتی مادرم مرا با قفس یاکریم‌ها دید، می‌توانستم صدای ضربان قلبش را بشنوم، بدون سوالی و شرحی، اشکی از چشمان مادرم جاری بود، قفس بزرگی در گوشه حیاط داشتیم، متعلق به مرغ و خروس و جوجه‌های‌شان. قفس اندازه‌ای بود که بدون اغراق می‌شد حتی گوساله‌ای را در آن جا کرد!

مادرم به سرعت قفس را آب و جارو کرد و ظرف‌های آب و دانه را گذاشت تا یاکریم‌ها در آن ماوا بگیرند…

چند هفته بعد در قفس باز شده بود؛ دیگر هیچ وقت یاکریم‌ها از حیاط خانه ما دور نشدند و هر روز تعدادشان روی درخت توت حیاط خانه پدری، بیشتر و بیشتر می‌شد، اما همان شب سر سفره شام، خدابخش مهربان، -خدابخش نام پدرم بود و بی بی قصه‌های مجید پروین‌دخت یزدانیان نام مادرم. یادشان گرامی- پدرم رو به من کرد و گفت: پسرم برای آزادی تمام یاکریم‌های دنیا تا من زنده هستم نگران‌ هیچ چیزی نباش! بیست سال بعد فهمیدم این حرف، چه گزاره عاشقانه‌ای بود، جمله‌ای که مخاطبش من نبودم، بلکه خطاب پدر با مادرم بود، در عین حال که اشاره به واقعیتی انکارناپذیر داشت…

***

از شب دوم زندگی در کیش بعد از دو ساعت در‌ مسیرهای جنگلی و خلوت کردن با خودم و با دقت چرخیدن، یازده رویایم را دیدم!

نگران، مضطرب و مثل همیشه گریزپا، چه حال خوبی داشتم، کمتر از ده روز کمپ کوچکی راه انداختم، امیرخان شمرادی دوست جوان، هنرمند و ماندگارم و پای ثابت و از هر نظر، هم نظر با دیدگاه و اعتقاداتم، همراه بود، با او هر آخر شب برای تامین غذای رویاهای‌مان به بازارهای جزیره می‌رفتیم و تمام سبزی‌ها و میوه‌های دور ریز را جمع‌آوری کرده و در چندین ایستگاه احداثی که ساخته بودیم، پخش می‌کردیم،

بعد از گذشت چهل روز دیگر «آهوان» جزیره با دیدن ما، پا به فرار نمی‌گذاشتند. انها شب‌ها در ایستگاه‌ها منتظر حضور ما می‌ماندند… یادم هست حتی یک بار توانستم آهویی را در اغوش بگیرم، صدای طپش قلبش به من نوعی انرژی ماورای داد که مانند تمام حس‌های زیبا و رومانتیک جهان بود!

آن روزها من یکی ازخوشبخت‌ترین انسان‌های روی زمین بودم.

وقتی در دامون ساحلی جزیره کیش، خواستم ماشینم را روشن و خود را به کلاس برسانم، ناگهان گربه‌ای وحشت‌زده از زیر ماشین بیرون پرید و وحشت‌زده پا به فرار گذاشت. تجربه همزیستی سال‌ها زندگی و تجربه من با حیوانات به خصوص سگ‌ها و گربه‌ها این بود که این گربه، به شدت توسط عده‌ای آدم نما، مورد خشونت و آزار قرار گرفته که این چنین واکنش نشان می‌دهد.

فردای آن روز برای گربه زیر ماشین در ظرفی یکبار مصرف، غذا گذاشتم، پانزده روز طول کشید تا گربه همراه با من از پله‌های سه طبقه ساحتمان بالا بیاید و بشود همراهی دائمی من در آپارتمان محل زندگی‌ام!

گربه، غذایش را میل و محبتش را دریافت می‌کرد و بعد از آن که جولانش را می‌داد، می‌رفت!

بعضی از روزها زودتر از جناب گربه به خانه می‌رسیدم، برای گربه ملاک رسیدنم، ماشین من بود! گربه تا ماشین را می‌دید، از پله‌ها بالا می‌آمد با شنیدن صدای کشیدن پنجه و میومیواش، در خانه را باز می‌کردم و باز تکرار برنامه‌های هر روزه جناب گربه…!

برنامه کاری‌ام طوری بود که باید هر ماه، دو روزی را به تهران می‌رفتم؛ در یکی از بازگشت‌هایم به جزیره، اثری از گربه نیافتم! تمام جزیره را زیر پا گذاشتم اما اثری از گربه‌ام نیافتم… موضوع گم شدن گربه را با دوستم امیر شمرادی در میان گذاشتم و متوجه واقعیتی تلخ شدم؛ این که تمامی گربه‌های جزیره، توسط چینی‌ها شکار و بلعیده می‌شود!

موضوع دیگری که دوستم امیر می‌دانست و من از آن بی‌خبر بودم این بود که چینی‌ها برای کسب درآمد بیشتر، به محله عرب‌ها هم می‌رفتند و باقی قضایا…؟!
بدون تعارف باید بگویم که این ابهت و عظمت کشور، فرهنگ و مردمان چین عزیز است؛ کشوری که این روزها با بزرگان کشورمان برادر تنی شده‌اند!

دنیای امروز پر از تباهی شده است و متاسفانه بیشتر تباهی این روزهای ما، به دست توانگر چین و روسیه عزیز صورت می‌پذیرد!
این رفتار مضاعف خیانتی، ربطی به فرهنگ و تربیت این بیگانگان فرصت‌طلب ندارد، بلکه به ذات، فطرت و خصلت آنها مرتبط است!
ما باید با کشورهایی صیغه برادری می‌خواندیم و عهد اخوت می‌بستیم که مصداقی برای این سروده بلند شاعر معاصر اهل مشهد زنده یاد مجتبی کاشانی باشند:

ای که می‌پرسی نشان عشق چیست؟
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست 
عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی 
در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر…

 

3 دیدگاه

  • ای که می‌پرسی نشان عشق چیست؟
    عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
    عشق یعنی مشکلی آسان کنی
    دردی از درمانده‌ای درمان کنی
    در میان این همه غوغا و شر
    عشق یعنی کاهش رنج بشر…

    درود و هزاران درود بر استاد عزیز و بزرگوار جناب پور احمد روح پدر و مادر بزرگوارتون در آرامش لذت بردم از این شعر و این گذر در تاریخ و باغ زیبای گذشته و حکایات و مواردش…. باغ دلتون سرسبز و با آرامش

  • چقدر زیبا!
    هرنوشته زیبایی رایک اندیشه زیبا هدایت میکند. وسعت وعظمت روح است که انسان خود را باتمام اجزای آفرینش یکی میداند تاآنجا که نمیتواند ازکنارهیچ پدیده ای بی تفاوت بگذرد ازبال زدن سنجاقک تاگریه یک پیرمردووو
    نگارنده باصداقت خاطراتی را به قلم می آورد که تمام لحظاتش راهرچند گاهی دردناک ولی قشنگ زیسته وباوجودپدر ومادری شایسته وفرازونشیب های بسیار روزها ولحظاتش راباقشنگترین مفهوم زندگی یعنی مهرورزی ومعرفت سپری کرده.

    • می گویمت که نترس، تو هم بیا روبروی آینه ی این دل بنشین، ببین روزهایی بوده که این چنین زیبا می زیستند آدمهای ذاتا انسان افریده شده، سپاس افریدگارشان که هنوز هستند هرچند کمیاب وانگشت شمار. سر یک سفره با زن ومردی غذا خوردم که مرد ان سفره نخل چندمتری را بالا میرفت تا غذایی داخل لانه ی بلبل ها بگذارد، با همه خطرات وسختیهاش. یادت بخیر بی بی من در این لحظات نوجوانی بودم که سرم پای تلویزیون به قصه های تو گرم بود، گلهای عشق پرورده باغچه خانه ی تو کجا! تا گلهای اجاره نشین سطح شهردست نشانده شهرداریها که شدندوسیله مکر وحیله ی مستخدمین خیابانی کجا! ایا دراین دوره کمی غریب نیست گفتن از قمری، اهو، نجات گربه ها تا کجا تا رویای کمپ نجات حیوانات…. خیلی زیباست ارزو میکنم بمانند به حکمتش این زیبا افرینان…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *