علی باباچاهی در تازهترین گفتههایش در باب شعر بیان میکند که نمیتوان به این دلیل که مصیبتهای زیادی در جهان وجود دارد، بهاریه را تعطیل کرد.
این شاعر پیشکسوت در گفتوگو با ایسنا درخصوص نگاهش به نمود بهار در شعر و اساسا وجود آنچه به عنوان بهاریه شناخته میشود، اظهار کرد: من نمیتوانم خودم را در جایی قرار بدهم که برای دیگران تعیین تکلیف کنم، به این معنا که ژانر بهاریه وجود ندارد و بگوییم به این دلیل که مصیبتهای زیادی در جهان وجود دارد، بهاریه را تعطیل کنیم؛ چنین نیست. هر کسی حق دارد به آنچه دوست دارد فکر کند، فکرش را بیان کند و بیانش را در زبان بدمد تا شعر بشود.
او در عین حال گفت: اگر هم فیالمثل شاعر یا شاعرانی درخصوص بهار و نو شدن طبیعت مطلبی نوشتند که حتی موزون باشد یا موزون و مقفا نباشد، یا حتی شاعرانه باشد، نمیتوانیم این را به عنوان شعر بپذیریم. من به عنوان یک خواننده حرفهای، این را شعر نمیدانم.
علی باباچاهی همچنین با بیان اینکه یک شعر و یک ناشعر داریم، افزود: تعریف شعر خیلی مشکل است. اما وقتی ناشعر وسط میآید، آدمی برای ذات و زبان و سرشت شعر حریص میشود. فکر میکنم که هر پدیده مفهومیای اگر در زبان سکنا بگزیند، و با عاطفه و تخیل در هم بیامیزد، تا حدودی توانستهایم تعریفی از شعر به دست دهیم. اگر بتوانم کمی علمیتر یا منطقیتر بگویم، باید گفت که شعر فرآیند کارکرد زبان است، به این معنا که ما میتوانیم تعدادی کلمه را در اختیار شاعری قرار دهیم و او بتواند از این ترکیبات و مفردات، شعری پدید بیاورد که دیگری از عهده آن برنیاید. بنابراین همه چیز به «در زبانی کردن پدیده» و نه پدیدهها و مفاهیم را به بیان درآوردن است.
این شاعر سپس زبانگرایی را معطوف به آفرینش و تکوین هنری دانست و بیان کرد: منطق ما در اینجا شعر است و بیانگری، توضیح و گزارشی از آن پدیده است. ممکن است که ما اندر محسنات فردی یا گوشهای از طبیعت سخن برانیم و حرف بزنیم – حرفهایی بزنیم که منطقی و درست هم باشند – اما این منطق، منطق شعر نیست؛ بلکه منطق بیان است. بیان خود ناظر بر منطق نثر است. در حالی که ما تمام کوششمان این است که کارکرد زبان را در شعر ببینیم؛ یعنی آن دمیدن حس و حال در زبان است که میتواند شعری را پدید بیاورد.
او در میان این گفتوگو بیان کرد: من فکر میکنم حتی حرفهایترین خوانندگان خبرگزاری شما از این تعریف پریشان من خیلی تعجب کنند، چون تعریف شعر خیلی مشکل است. پس از خیر این تعریف میگذرم.
باباچاهی سپس گفت: شعر در دیدگاه کلاسیک، آن است که موزون و مقفا و ناظر بر فضیلت انسانی و اخلاقیات باشد. حال آنکه میشود شعری نوشت که واقعا شعر باشد اما این شعر فاقد خیر باشد، یعنی شر باشد. این مرا به یاد «گلهای شر» اثر بودلر انداخت. البته او به این معنا به کار نبرده.
او ادامه داد: این را هم بگویم که خود شعر هم مطلق نیست، مثلا شعری داریم که ساختاری است؛ در یک محدوده خاصی است و خواننده در جستوجوی معنای ثابتیست که در شعر وجود دارد. شعر پساساختارگرا داریم که به پستمدرنیسم وصل میشود. بنابراین در نظر من، اینکه نه تنها درمورد شعر، بلکه درمورد همه مقولههای هستی، نباید قائل به قطبیت و قطعیت باشیم. قطبیت به این معنا که عینیت و ذهنیت را روبهروی هم قرار دهیم و یکی را بر دیگری ترجیح دهیم و ارجحیت قائل شویم.
علی باباچاهی در پایان با یادآوری اینکه از دیدگاه فلاسفه اخیر اختلافاتی وجود دارد، گفت: برخی معتقدند فرضا عین و ذهن میتواند تجانس و کششی وجود داشته باشد، از این رو ژاک دریدا معتقد است که این دو پدیده میتوانند زوجینی ایجاد کنند نه لزوما در تخاصم یکدیکر به سر برند. مولانا جلال الدین بلخی در کتاب «فیه ما فیه» میگوید شب و روز دشمن یکدیگر و در تخاصم با هم نیستند، بلکه مکمل هم هستند. در مثنوی معنوی هم همین موضوع را به زبان نظم بیان کرده است.
بدون دیدگاه