یادداشت / جمشید پوراحمد

استان گلستان، مینودشت، روستای مبارک آباد
آلاوارس نام سگی است که وفاداری و معرفتش قابل توصیف نیست؛ آلاوارس متعلق به خانواده‌ای‌ست که خیلی توان سیر کردن شکم سگ باوفایشان را ندارند و چه بسا سیرکردن شکم خود را!
اما مزرعه معرفت و مهربانی روستانشینان هیچگاه آلاوارس را گرسنه نگذاشته‌اند. آلاوارس هم برای تک تک روستانشینان بابت دریافت تکه نان و استخوانی کم نگذاشته.
آلاوارس حافظ جان دیگر حیوانات و در مواردی آدم‌ها و نگهبانی امین برای اموال روستائیان است… تفاهم غریبی بین آلاوارس و روستائیان حاکم است،
اما دشمن نابخرد فرضی! براساس بیت مشهور مولانا: «دی شیخ با چراغی همی گشت گرد شهر… کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست!» یک چشم آلاوارس را به جرم وفاداریش از دیدن محروم کردند!
چندی پیش آلاوارس صاحب چند توله شد؛ دو خانواده روستایی برای نگهداری دو توله، بدون اخذ رضایت از آلاوارس توله ها را از مادر جدا کردند! یکی با فاصله یک کیلومتر در مغرب و دیگری با یک و نیم کیلومتر فاصله در مشرق روستا بردند!
آلاوارس بعد از روزها تلاش مکان نگهداری توله هایش را پیدا می‌کند و از آن روز به بعد هر روز برای توله‌هایش تکه نانی به دهان می‌گیرد تا مبادا توله‌ها از گرسنگی تلف شوند.
تفاوت بین آلاوارس و من و من… ما! که در مقابل نیم من تسلیم نخواهیم شد! دیگر چه رسد به ذره بودن! چون باورمان شده که از دماغ فیل افتاده‌ایم! و تنها اندیشه و تفکر زندگی‌مان، آن زمان که در کنار باغچه شمال نشسته‌ایم، یا کنار استخر با یک لیوان آب میوه تازه و یا… کنار منقل کباب، یا پشت بار مهمانخانه، یا در حوض خانه سنتی شخصی‌، یا در سونا و جکوزی منزل و یا پشت فرمان اتومبیل و در ترافیکی پرملات فقط به این فکر هستیم که چگونه صدهزار تومان را به یک میلیون و یک میلیون را به یک میلیارد تبدیل کنیم و یا تو… جوانی که در کنار دوستت در ترافیک اتوبان نیایش مانده‌ای و تنها یک هدف در سر داری! و یا شما که با سیگاری بر لب و با گوش کردن آهنگ‌های مبتذل در توهمی خودخواسته پشت فرمان نشسته‌ای! و… فقط کافی بود روز ۲۵ مرداد در ترافیک سنگین اتوبان نیایش دست‌تان را به عنوان اعتراض روی بوق می‌گذاشتید، امکان نداشت آن جوان بی‎‌وجود، بی‌غیرت و بی‌رحم به دلیل زیاده‌خواهی با قمه‌ای در دست، این چنین وقیحانه به حریم یک بانوی بدون حامی و پشتیبان در آن لحظه، که اهل سرزمین‌مان است… جلوی چشم من و شما آشکارا تعدی کند و مورد تجاوز روحی، جسمی، عاطفی، شخصیتی و مادی قرار دهد. مسلما تبعات غم‌انگیزش این صحنه تاهنجار و وحشیانه، تا سالها با این بانوی هم‌وطن خواهد بود.
باعث شرمساری و خجالت است که در مواجه با چنین صحنه‌هایی، تنها شاهکار ما این است که به سرعت گوشی موبایل‌مان را برداریم و لحظات کشنده و غم‌انگیز دیگران را، شکار کنیم و به خیال‌مان با این کار وظیفه شهروندی و هم‌وطنی خود را انجام داده‌ایم و «تخم دو زرده» گذاشته‌ایم!
ما کی به این نقطه از بی‌عاطفه‌گی و بی‌تفاوتی رسیدیم؟
چه زمانی همه جاه، جلال، توان و داشته‌های‌مان را گذاشتیم تا به شرایط متعفن بی‌تفاوتی برسیم؟
نمی‌دانم چرا از خودمان شرم نمی‌کنیم و از خجالت آب نمی‌شویم‎!
فرض را براین بگذاریم که مسئولان اجرایی و غیراجرایی عزیز کشور(!) از فرط خستگی بابت عمران و آبادی و رسیدگی به امور فرهنگی، بهداشتی، رفاه، آسایش، معیشت، مسکن و امنیت، بدن‌شان خسته و روح لطیف‌شان آزرده شده! و حال نیاز به خوردن چند قرص آرامبخش برای رفتن به خوابی عمیق دارند! و یا در سفر و حل مشکلات ناچیز استانی هستند… تا در فرصتی معضل ناامنی ایجاد شده توسط اراذل اوباش و زورگیران خیابان که هر روز مثل قارچ تعداشان رو به رشد است، را پاک‌سازی کنند!
(البته شنیدن خبر دستگیری این زورگیر بی‌وجدان واقعا خوشحال‌کننده بود)
ما باید منتظر بمانیم تا توسط این ضدبشرها به پدر، مادر، برادر، خواهر و همسرمان تعدی کنند و تعرض مادی، معنوی، روحی و جسمی داشته باشند؟!
۴۸۵۵ نفر در شهر ووستر… ساعت‌ها زیر باران توی صف ایستادند تا ببینند شاید سلول بنیادی‌شان برای کمک به کودک سرطانی پنج ساله به کار آید!
اما ما چیکار می‌کنیم؟! کودکان‌مان را در سطل زباله، در پشت دیوار قبرستان، در کنار اداره بهزیستی و کنار خیابان می‌گذاریم!
این است حال و روز، رفتار، احساس و شرافت دارا و ندار امروزمان!
در تمام جهان هنرمندان از هر نظر تافته جدا بافته هستند و الگو… در این مورد هم باعث تأسف و شرمساری هستیم! چرا در بین سلبریتی‌های ثروتمند و دارای یک دسته بادیگارد، مثل مردانی بی‌بدیل دوست داشتنی و باشرفی چون علی کریمی و علی دایی نداریم؟!
در عوض «هنربندانی» داریم که با ابروی پاچه بُزی وارد تلویزیون و با ابروی قیطونی فید می‌شود!
در خاطرم مانده که هنربندی پرمدعا، مدتها در جزیره کیش، سیگارش را به چوب سیگارش می‌زد و با ژست‌های آلن دلونی و با وعده و وعیدهای واهی، خانه‌ّایی را خراب می‌کرد و در این رشته پلید، موفق به دریافت دکترا شد؛ او متخصص در متلاشی کردن زندگی یک زوج جوان شد…
خدا از سر تقصیراتش می‌گذرد؟!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *